اعماقِ دیگری
لودویگ ویتگنشتاین، این فیلسوفِ دوستداشتنی، این غریبهیِ سدهیِ بیستم، در جایی نوشته:
«با اعماقِ دیگری بازی نکن!»*
- ۱ نظر
- ۰۳ آبان ۹۵ ، ۰۰:۳۲
لودویگ ویتگنشتاین، این فیلسوفِ دوستداشتنی، این غریبهیِ سدهیِ بیستم، در جایی نوشته:
«با اعماقِ دیگری بازی نکن!»*
روزنامهیِ نشاط از شهرت بسیاری برخوردار بود، شمسالواعظین را هم همه میشناختند. نشاط، با اینکه عُمر کوتاهی داشت، امّا برایِ بسیاری تبدیل به یک خاطره جمعی شده است(یا من چنین تصوّری دارم). چندین بار سعی بر رفع توقیف و چاپِ مجدد آن گرفتهاند، امّا همیشه گرهی در کار و کار در گره افتاده است. حاصل آنکه، این توقیف هیچگاه رفع نشد. آخرین تلاش هم سال 1392، بعد از پیروزی آقای روحانی، صورت گرفت. روزنامه رفع توقیف شد، ساختمانی بزرگ را کرایه کردند، ساختمان یکدست سفیدرنگ بود هم نمای بیرونی و هم داخلی، حیاط کوچکی داشت.، با گُل و درخت، خوشمزه بود.
فکر میکنم باید یک نکته را دربارهیِ «کوچیدن» روشن کنم، ایهام و ابهامی در کلام بود. و آن اینکه، به نظرم میرسد که ما باید استقلال و آزادی خودمان را حفظ کنیم، اینکه من «آرزوهایِ لذتجویانه»ای را نوشتهام-کسی را یافتن و داشتن-، نباید این تصوّر را خلق کند که، ما «حتماً» باید «کسی/کسانی» را بیابیم و این «کَس/کَسان» بایستی «تا به اَبَد» کنارمان باشند و بمانند. گَمان میکنم اصلِ «بیثَباتی» این هستی، اصلی است که ما را از چُنان «آرزواندیشی»ای بر حذر میدارد. آنچه چونان آرزو گفتهام، آرزوهایِ لذتجویانه بوده است، نه بیشتر. البته، ”مطلوب“ است که آدمی بتواند با تمامی فراز و نشیبهایِ زندگی، و تغییرو تحوّلات روانشناختی، و جزر و مدهایِ روابطِ انسانی،کَس یا کَسانی را کنار خود داشته باشد، و ریشههای عاطفیشان وسیعتر و عمیقتر شود. امّا ازین آرزویِ لذتجویانه، نباید نتیجه گرفت که «ضرورتاً» باید چُنین شود. در دنیای بیثبات و بیقرارِ ما و با این هستی مضطرب، چُنان خواستی آرزواندیشی است، هرچند که باید اُمید داشت که شاید جایی/جاهایی و در مقطع/مقاطعی از زندگی با چُنین کَس/کَسانی آشنا شویم، و آرزو کنیم که آن آشنایی دوام و قوام یابد. ولی هرگز نباید از یاد برد که اصلِ زندگی بر «خودآیینی» و «استقلال» ماست، بر همین سامان، نمیباید بخاطر چُنان آرزوی لذتطلبانهای «آزادی» و «استقلال» و «حُرمت» کسی را به هر نحوی «سلب و سد» کرد. گَمان میکنم اصلِ آزادی-چه آزادی خودمان و چه آزادی دیگری-، یک «اصلِ اخلاقی» است که باید آنرا پاسداشت. یا من چُنین تصوبری میکنم.
*در اینجا وارد این مناقشت نمیشوم که «آزادی» چیست؟ و یا «چند نوع آزادی» داریم؟ و یا اقسام و انحاء آن چیست؟ و یا آزادی چه؟ و یا آزادی که؟ و یا آزادی را به چه بشناسیم؟ آزادی اراده، آزادی مالکیّت خویشتن، آزادی عقل، آزادی، فعل، و ...
کوچیدن تنگ شدنِ جایِ من است
بر من. کوچیدن نیافتنِ مکانِ مألوف و مأنوس است. کوچیدن نیافتنِ کسی(/کسانی) است که برایت «عزیز» و «یکّه» باشند.کوچیدن یعنی نیافتنِ
«کسی/کسانی» که دوستشان بداری، کوچیدن یعنی اینکه «آن گوشِ آشنا» را نیافتی تا که، کلامی به مهر با او سخن بگویی، کوچیدن یعنی هنوز اسلیمی چشمانی را کشف نکردهای-و یا کشف کردهای و از کف دادهای- تا با او، بیهیچ سُخَنی، به نگاهی کلامی بر لبانِ چشم بیاوری. کوچیدن یعنی نازکای دستانی نیست تا چونان نازکای شاخهیِ درختی-شاید گُل ابرشیم!- به آرامی بر آستانش انگشت بِنَهی. کوچیدن یعنی روزنهای نیست تا لطافت قلبْ را به مهربانی در میان بگذاری و شریک شوی. کوچیدن یعنی غریبه شدن با همه چیز و همه کَس، کوچیدن یعنی گُم شدن.کوچیدن دورنمایِ چگال شدنِ وجودِ درخودفشرده و
مُچاله شدهیِ من است ... کوچیدن بیقراری است، سَفَرِ دائم و مُکَرر است، بیوطنی است-وطن خاک نیست، خاکِ آشناست، نه خاکِ زمین، که خاکِ انسان- کوچیدن سفر از مکانی آشنا و «آشنا»یی به غُربت نیست، کوچیدن از غُربَت به غُربَت رفتن است. کوچیدن، در خود فشرده شدن تا به ابد است... کوچیدن تنهایی است، گُم شدن است، بیکَسی نیست، بیکَسی محض است ....
«کوچ غریب را به یاد آر،
از غربتی به غربتِ دیگر...
تاریخِ ما تاریخِ بیقراری بود ....»*
..................
*از احمد شاملو
«هجرت»، «رجعت» و «کوچ» سه تعبیر غریبند برای من. هجرت و رجعت، هر دو تعابیریاند در وهلهیِ نخست دینی، هجرت به معنای سفر از مکانِ مألوف و مأنوس است، جایی که بدنیا آمدهای، رشد کردهای و خاطراتت در آنجا شکل گرفته است، هجرت، سفری است به اجبار، نه به اختیار، فشار و ظلم و ستم همیشه باعث هجرت بوده است. اما رجعت بازگشتن به نقطه و مکانی است که در آن بودهای، و متولد شدهای و رشد کردهای... امّا «کوچ» تعبیری است برای من به غایت غریب، و آشناییزدا. کوچ سفری است اختیاری،.. نه از جایی که به تو ظلم شده است-هرچند شاید چنین نیز باشد- اما بیش و پیش از اجبارهایی اینچنین-همانند ظلم و ستم متحمل شده- کوچ رساننده معنای دیگری است: غربت !
"قَالَ إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَى اللَّهِ"(۱۲:۸6)
"گفت درد و اندوهم را با "الله" در میان مینهم".
اینها سُخَنانِ
یعقوب است. سخنی از سر اندوه و استیصال.
در کتابِ ایوب آمده:
הֵן-תֹּחַלְתּוֹ נִכְזָבָה
یعنی: اینکْ اُمید بر او باطل است.
استیصال یعنی چه؟!
Blow, blow, thou winter wind! Thou art not so unkind As man’s ingratitude.
As You Like It, Act II, Scene VII
بِوَز، بِوَز، ای باد زمستانی! تو همانند مردم ناسپاس آنقدر نامهربان نیستی.
آنچه دلخواه توست، پرده دوّم صحنهیِ هفتم.
در عهد شباب، و ایّام خردگی، شبهای زیادی به ضرورت برق رفتن و یا هزار اتفاق بیارتباط و یا از سر شوق کودکی به آسمان خیره میشدم. آن روزها کتاب «صُوَرُالکَواکِب» خواجهیِ طوس را در جایی دیده بودم. 8 ساله بودم. چیزهایی از شکلها فهمیدم، آشنا بودند. مدّتی بود که در آسمان میدیدمشان. شب مینشستم و با تکه پارههای کاغذ، نقش و نگار صُوَرِ فلکی را نقاشی میکردم. خوش داشتم نقشهیِ آسمان را بکشم. دوست داشتم راههای آسمان را بدانم!
چشمانم ستاره بود، پُر از آسمان!
با یادی... !
منفایَ: فلاّحون معتقلون فی لُغة الکآبهْ
منفایَ: سجّانون منفیون فی صوتی..
و فی نغم الربابهْ
منفای: أعیاد محنّطة.. و شمس فی الکتابهْ
منفایَ: عاشقة تعلِّق ثوب عاشقها
على ذیل السحابهْ
منفایَ: کل خرائط الدنیا
و خاتمة الکآبهْ
تبعیدگاهِ من: بَرْزِگَرانیاند که در زبانِ اندوهْ دربَندند
تبعیدگاهِ من: زندانبانانیاند که در صدایِ من ...
و نغمهء رُبابْ تبعیدند.
تبعیدگاهِ من: أعیادِ[اندوههایِ] مومیایی شده است ... و خورشیدی است که دست اندر کار نوشتن است...
تبعیدگاهِ من: زنی است عاشق که پیراهنِ معشوقاش را به دنبالهیِ ابری آویخته
تبعیدگاهِ من: همهیِ جغرافیایِ جهان
و پایانِ اندوهْ.
............
بخشی از شعرِ «ریتا ...أحبینی» از «محمود درویش».
عنوانِ "با یادی" از من است. شعر را بخاطر رفیقی یکّه ترجمه کردهام. هرچند کاری است نه خورای بود و نُمود و حضورِ او.
توضیح یکُم: «الکآبهْ» هم معنایِ «غم و اندوه» عمیق و شدید دارد و هم «افسردگی»، به نظرم میرسد منظورِ درویش همانست که آوردهام نه «فقط» افسردگی. بلکه اندوهی که افسردگی را هم شامل است. «خرائط» هم معنایِ «نقشه جغرافیا» را در خود دارد و هم «جغرافیا(چونان مکان)»، محمود درویش گاهی تعابیر دو پهلو استفاده میکند، به نظرم اینجا نیز چُنین چیزی مدّ نظر او بوده است. موسی اسوار در ترجمهاش کارهای دیگری کرده، سلیقه و دقّتها البته متفاوت است! اینجا سلیقه و شناخت و دقائق مدّ نظر من از شعرِ معاصر عرب-عموماً- و شعر و شخصیّت محمود درویش-خصوصاً-، دست اندر کار بوده است.
توضیحِ دُوُم: ترجمهیِ اشعاری که درویش با ذکری از «ریتا» یعنی همان معشوقهیِ وفادارش در دُنیای واقعی انجام داده، دشواریهای خاصّی دارد. لحن عاشقانه و حماسی در کنارِ بارِ سیاسییِ اشعار او در هم آمیخته میشود، و این کار را سخت میکند. بماند که اساساً ترجمه ناپذیر است-به نظر من-، تنها میشود کارهایی کرد، کارهایی نه چندان زیاد!
توضیح سوم: من البته چندان توانا نیستم، کاری کردم ناچیز. و البته در فرصتی بسیار کوتاه.