غُبارِ سُخَن ...
تصوّر من اینست که سخن گفتن سخت غُبارآلود است. آگنده از تیرگی و مملو از مَضار و آفاتِ عدیده. در طول زندگی بارها تجربه کردهام که مسألهای ساده – گاه سادهترین مسائل برای من، بدیهیترین نکته- با به زبان آوردن، بَدَل به معضلی شده است. هر وقت به ضرورتی هم، لب به سخنی میگشایم، احساس میکنم، غباری بر ضمیرم مینشیند. غباری که نه تنها خالی از آفتی نیست(حرف لغو و یاوهای، تهمت و غیبتی، اظهار فضلی و خودستایی و گزافه گویی و اغراقهای بیهوده و غیره)، بلکه، خود آن سخن فی نفسه، در بیخ و بُن اش، حتّی اگر بی آفت/آفاتی باشد، باز هم تیرگیای بر ضمیر و دل و به تعبیر مولانا «آیینه جان» می افگند و آیینه بی زنگار را مشحون از زنگار و غبار میکند. شاید تویِ مخاطب دردآشنا نیز همچون این خاطی، تجربه کرده باشی که بعد از سخنی، احساس مَلول بودن بر وجودت چیره و مستولی میشود. این احساس مَلولی، این ملولی از سخن گفتن، ملول از دستِ خویشتن بعد از سخن راندن از کجا ناشی میشود؟ چرا بر من عارض میشود؟ احساس میکنی، چیزی از کف دادهای، امّا هیچ بدست نیاوردهای. پارهای از وجودت کنده شده است، امّا چیزی به وجودت افزوده نشده است. وقتی صادقانه و مُجدّانه سخنانِ روزمرهای که با دیگران رد و بدل میکنم، چه در زندگی عادّی و حرفهای به اصطلاح معمولیاش، چه به وقتِ کلاس درس، چه هنگامِ نشست و برخاست با بعضِ کسان که در مورد موضوعی باید با آنها سخنی گفت، چه هنگامی که تنهایم و در خلوت گاهی با خودم زمزمه و نجوایی از زندگی و احوالم، میکنم، همه و همه، وقتی که تار از پودِ، بافتِ سخنانی که گفتهام، میگشایم، و آنها را تا نهایت میشکافم، احساس میکنم، بیشتر آنچه گفته و بر زبان اورده ام و یا بر قلم رانده ام و یا به چشم خوانده و یا به سمع و شنیده ام، میتوانست گفته نشود-یا شنیده نشود-. بیشترشان، نه تنها مهم نبودند، و به ضرورتی گفته نشده اند، بلکه چیزی، که مُفادِ مفیدی داشته باشد را هم در خود نداشته اند. این سخنان بر جانم ننشسته و از جانم بر نیامده. زندگی ام تغییری نداده، حتّی اندکی. مرا بهتر نکرده حتّی ذره ای. بل، عموماً مرا ملول و بدتر و زندگی ام را محنت بارتر ساخته اند. چیزی که به کار بهتر شدن کیفیت زندگی من و وجودم و یا مخاطب من بیاید در این گفتار و نوشتار که گفته و نوشته ام و یا خوانده و شنیده ام نبوده است. من با مارتین هایدگر علیرغمِ عَدَمِ همدلیام با او در بسیاری جاها، سخت همدلم، بنظرم میرسد از بسیاری جهات، سخن دقیقی دارد. او میگوید یکی از مؤلفههای انسان مدرن «حرافی» است. وقتی هم سخن او را بشکافی و به عمقش بروی، میبینی در پشت پرده حرافی انسان مدرن، چندان چیزی نیست. عموماً محتوایی است تُهی، حرفهایی پوک، سخنانی که به گزاف و یاوه بزبان/قلم/تصویر آورده شده است. از سر بیکاری، از سر کُشتنِ «عُمر» (و نمینویسم «زمان و یا وقت»! مینویسم عُمر تا درد تمام شدنمان را بگویم!)، از سر غفلت و یا تغافل ورزیدن از خویشتن، از سر معطوف شدن به غیر از خود، و خود را پیش دیگری و دیگران باختن( خویشتن را آدمی ارزان فروخت/بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت)، و البته از آنجا که سخن گفتن به قول اهلِ امروز و امروزیان خرجی ندارد(و کُنتور نمیاندازد)، و البته در بیشتر موارد پیگرد حقوقی و اخلاقی هم ندارد، و فضا و بستر فراخی برای شَنیدن و خواندن و نوشتن فراهم است(فضای نامتنهای مجازی روزگار ما)، پس چرا سخن نگوییم و یا نشنویم؟ قدرت کلام و کلمه را نباید دست کم گرفت. با چند کلام در یک کشور جنگ به پا میشود، و جانهای بیگناهی گرفته، در یک دادگاه کسی را محاکمه میکنند، با یک تهمت کسی را بی حیثیّت و بدنام، با چند حرف جان بیماری را میستانند، و غیره. همین حرفها البته کارهای خوبی هم میکنند. با شهادت راستی جان بیگناهی را میتوان نَجات داد. با یک کلمه دوستی شکل میگیرد و دل دوستی رمیده میشود و میشکند. آیا شکستن دوستی و رساندن محنت و رنجی به دل دوستی، کمتر از جنایتهای دیگر نیست؟ تنها چون خونی ریخته نمیشود، کم اهمیّت است؟ گمان میکنم فرقی ندارد. همانقدر باید مراقب بمب و گلوله و چاقو بود که مراقب زبانمان! اما این در مورد دیگران. در مورد خودمان نیز همین حرفها صادق است. دست کم به نظر من. چه آنکه، ما با همین کلام و زبان است که خودمان را میفریبیم. باورهای نادرست به خودمان تلقین میکنیم، و بسیار کارهای دیگر. مولانا قرنها پیش گفته است:
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند
تصوّر میکنم، اگر چشمان بگشاییم، و خوب ببینیم، و دقت کنیم و جدیّت بورزیم. بسیاری از سخنان بر زبان ما جاری نخواهند شد. باری، عالَمی که مولانا می گوید و متذکر میبشود که میتوان به سخنی آنرا به آتش کشید. میتواند عالَم و یا جهان خارج باشد و یا جهان و عالم درون خودمان. من بارها با زبانم آتش به خرمن کسانی زدهام. رنجاندهام، آسیب رساندهام، ویران کردهام. بسیار کم بوده است که با زبانم آجری برای ساختن بگذارم. برای ترمیم دلی شکسته، روحی زخم خورده، تنی رنجور، اعتمادی شکسته، محبت از بین رفته، مودّت و دوستی شکست خورده. هر روزی که ازین عُمر میگذرد، احساس میکنم چقدر آفت و بلایا و مصیبت در سخن گفتن است. و چقدر دنیای پر سر و صدای ما آدمیان محتاج اندکی خاموشی و سکوت. اگر نتوانیم کمی از سکوت فیزیکی و خاموشی زبانی که در دهانمان است و یا نوشتن و شنیدن کم کنیم، چطور انتظار میتوانیم داشت، که بتوانیم شعلههای زبانه کشیده هزار گفتاری که درونمان را اشغال کرده است، و ذهنمان را پر مشغله ساخته، اندکی بکاهیم؟!
- ۹۵/۰۴/۲۸