اندوه ما ابدیست!
يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ق.ظ
«اندوهِ
ما ابدیست. نه هرگز همّت ما مقصود را بیابد، و نه کلیّت ما نیست گردد اندر دنیا و
آخرت.»
از: هجویری
اندوه یا حُزن، مکان دارد، درونِ من، و درونِ من با کالبَدِ زیستی من درتنیده، نمیتوانم خودم را بدونِ بدنم تصوّر کنم، بدن-چونان مکان- زمانمند است، و این مکانمندی و زمانمندییِ اندوه و حُزن، باعث میشود، برخِلاف تصوّر بعضِ کسان-که شاید زیاد هم باشند-، اندوه تنها بر روانِ من ضربه نزند، بلکه به بدنم نیز سرایت میکند. اندوه مثل پیچک است، آرام میخزد، امّا پُر برگ و بار است، جایی جوانهای میزند، گُلی میدهد کوچک، ریشه میدواند، و شاخ و برگ میگیرد، ابتدا درونِ مرا و تنها روانم را تسخیر میکند، امّا به روان بسنده نمیکند، روانِ من با بدنم در هم آمیخته است، بدنم نیز اندک اندک آمیخته به اندوه میشود. حُزن مرا میفِشُرَد، همینطور که شاخه و شاخکهای خود را در درون و برون من گسترش میدهد، مرا بیشتر میفشرد، هرچقدر که من فشردهتر شوم، سطحِ وسیع من به نقطهای کوچک تبدیل میشود، من چگالتر شدهام، هرچه چگالتر شوم، زمان برایم کُندتر خواهد گذشت، مکان برایم سنگینتر میشود. درست مثل یک سیاهچاله که از شدّت چگال بودن، »نور» را هم کُند میکند و میبلعد. به وقت محزون شدنم، چُنین میشوم. زمان کُند و مکان بینهایت سنگین میشود، خستگی و استیصالِ از حُزن بر بدنم فشار میآورد، دردِ خستگی در پاهایم ظهور میکند، نمیتوانم دیگر جُسهام را حمل کنم، بالاتنهام تبدیل به وزنهای بَس سنگین شده است. به سختی میتوانم گام بردارم. زانوهایم ناتوانتر شدهاند. از شدّت حُزن در خود پیچیدهام، و خستگی و درد ناشی از استیصالِ از این «چگال» شدن را با هر ذره وجودم احساس میکنم. آن لحظه تصوّر میکنم که من به اندازه «ابدیّت» چگالم، و تا ابدیّت قرار است، چُنین مستأصل بمانم، خسته از همه چیز. این چگال شدن مرا «کُند» کرده است، کُندی، چُستی نَفَسْ را از من ربوده، نَفَسهایم به شُماره افتادهاند، زمان کُند، مکان سنگین، وجودم ملول، نَفَسهایم در شُماره. انگار اُمید را با استیصال و ملال در من کشته باشند.
و تو چه میدانی که چیست اندوه؟!
از: هجویری
اندوه یا حُزن، مکان دارد، درونِ من، و درونِ من با کالبَدِ زیستی من درتنیده، نمیتوانم خودم را بدونِ بدنم تصوّر کنم، بدن-چونان مکان- زمانمند است، و این مکانمندی و زمانمندییِ اندوه و حُزن، باعث میشود، برخِلاف تصوّر بعضِ کسان-که شاید زیاد هم باشند-، اندوه تنها بر روانِ من ضربه نزند، بلکه به بدنم نیز سرایت میکند. اندوه مثل پیچک است، آرام میخزد، امّا پُر برگ و بار است، جایی جوانهای میزند، گُلی میدهد کوچک، ریشه میدواند، و شاخ و برگ میگیرد، ابتدا درونِ مرا و تنها روانم را تسخیر میکند، امّا به روان بسنده نمیکند، روانِ من با بدنم در هم آمیخته است، بدنم نیز اندک اندک آمیخته به اندوه میشود. حُزن مرا میفِشُرَد، همینطور که شاخه و شاخکهای خود را در درون و برون من گسترش میدهد، مرا بیشتر میفشرد، هرچقدر که من فشردهتر شوم، سطحِ وسیع من به نقطهای کوچک تبدیل میشود، من چگالتر شدهام، هرچه چگالتر شوم، زمان برایم کُندتر خواهد گذشت، مکان برایم سنگینتر میشود. درست مثل یک سیاهچاله که از شدّت چگال بودن، »نور» را هم کُند میکند و میبلعد. به وقت محزون شدنم، چُنین میشوم. زمان کُند و مکان بینهایت سنگین میشود، خستگی و استیصالِ از حُزن بر بدنم فشار میآورد، دردِ خستگی در پاهایم ظهور میکند، نمیتوانم دیگر جُسهام را حمل کنم، بالاتنهام تبدیل به وزنهای بَس سنگین شده است. به سختی میتوانم گام بردارم. زانوهایم ناتوانتر شدهاند. از شدّت حُزن در خود پیچیدهام، و خستگی و درد ناشی از استیصالِ از این «چگال» شدن را با هر ذره وجودم احساس میکنم. آن لحظه تصوّر میکنم که من به اندازه «ابدیّت» چگالم، و تا ابدیّت قرار است، چُنین مستأصل بمانم، خسته از همه چیز. این چگال شدن مرا «کُند» کرده است، کُندی، چُستی نَفَسْ را از من ربوده، نَفَسهایم به شُماره افتادهاند، زمان کُند، مکان سنگین، وجودم ملول، نَفَسهایم در شُماره. انگار اُمید را با استیصال و ملال در من کشته باشند.
و تو چه میدانی که چیست اندوه؟!
- ۹۵/۰۸/۰۲