تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

حُزن ...

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۵ ق.ظ

به ایشان گفت:” نَفْس‌ِ من‌ از شدَّتِ حُزن‌، مُشرف‌ به موت‌ شد“ (مَرقُس:34:14)، به او [بر صلیب] گفتند:”دیگران را نَجات داد و نمیتواند خود را نَجات دهد“ (مَرقُس: 31:15)، بر صلیب گفت: ” ایلوئی، ایلوئی، لَما سَبَقتَنی[الهی، الهی، چرا مرا واگذاردی]“ (مَرقُس: 34:15).



  • Travis Travis

نظرات (۲)

نگران نباش بابا! در آخرین لحظه وقتی دیگه خیال می کنی واقعن واقعن واقعن هفتمین جانتم داره درمیاد، یهو نجات پیدا می کنی :))) دیده م که می گما!
پاسخ:
سلام فاطمه جان،

نمیدانم شاید نشود گفت وصف نگرانی. نمیدانم، بیشتر وصفِ آنچه است که در درون میگذرد. حتّی کسی که هفتمین و بل هفتادمین جانش هم بقول عهد عتیق از "منخرین"اش خارج میشه، و حتّی اگر به هیچ چیزی ذره باوری هم نداشته باشه، ای بسا -چنانکه دیدی و دیده ام- آن جانِ نیمه درآمده، برگردد سر جایش. و ای بسا حتّی بیش از آن، حیاتِ دوباره و زندگی مجددی بیابد بسی بهتر از آن. این را میذپیرم به گوشِ جان. ولی آنچه که نوشته آمد، وصف احوال قبضی است که میآید و تار از پودِ نَسیجِ دل و جانت میگسلاند. بعد با خودت فکر میکنی و خلوت میکنی و تأمل میکنی که نه انگار این احوال از جایی ناشی شده، از جایی دارد جان و پر و بال میگیرد و بالیده میشود و در درونت بزرگ میشود، و جایِ خودت را تنگ و تنگ و تنگتر میکند، جانِ تو را جور دیگری میگیرد. نه با کشتن ات بلکه با جانِ زندگی را ازت گرفتن. این احوال و حالاتِ قبض هم میآیند و میروند مثل تمام چیزهای دیگری که میآیند و میروند. اما من تصوّر میکنم که یک چیزی هست که باید حواسمان باشد. چیزی که مهمتر از رفتن و آمدن است. و آن اینست: چرا آمد؟ وقتی جست و جو می کنم به جاهای خوبی نمیرسم. و این خوب نیست. یعنی زندگی ام یک جا/جاهایی اش سخت می لنگد. و لنگ زدن زندگی از لنگ زدن خودم که جدا نیست! جدا کردن زندگی از خود خطایی است فاحش و بقول بودا مغالطه ای است عظیم! حالا من از خودم میپرسم: ای احوال قبض تو چرا آمدی؟ و بعد میپرسم از خودم: کجا/کجاها دارد دقیقاً میلنگد؟ بقول اهل ریاضی فهم مسئله نیمی از راه حل است. حالا من این مسئله خودم را باید بفهمم. آن جایی که میلنگد را پیدا کنم و به قدر وسع و با تمام وجود اصلاحش کنم. فاطمه بد است آدم لنگان لنگان زندگی کند، و بدتر آنکه لنگان لنگان جان دهیم و تمام کنیم. من دوست ندارم لنگان لنگان ادامه بدهم و تمام کنم!
این آیاتِ انجیل مرقس هم نکته اش همین است، یک تنهایی و استیصالی در خود دارد. استیصالی که گاهی هر کدوم از ما احساس میکنیم. ولی جدّی اش نمی گیریم. جدای احساس تنهایی و وانهادگی حضرت عیسی که در عهد جدید و بخصوص مرقس بیان شده، این استیصال، خیلی دردناک است. هانس هلباین جوان یا پسر نقاش نامی آلمانی یک تابلو داره به نام "بدن مسیح مرده در آرامگاه" (The Body of the Dead Christ in the Tomb)، داستایفسکی-این نویسنده عزیز و شریف که درد انسان داشت همیشه- وقتی این تابلو رو میبینه جمله معروفی میگه: "چطور امکان دارد این تابلو را ببینی و باور کنی مسیح برخاسته و زنده شده؟" یادت هست که داستایفسکی ایمانی داشت به مسیحیت و همه آثار گواه آنند. هر چند سایه تردید هم بود اما ایمانش هم بود. ایمانی جذاب و گیرا و گرم. آن تابلو خیلی بهتر استیصال مسیح را و تنهایی اش را در این آیات نشان میدهد. اگر مسیح طبق باور مسیحیان-دست کم بیشترشان- به نمایندگی از انسان به صلیب رفت تا کفاره گناهان را بدهد(و در اسلام سید الشهداء)، میشود سوال داستایفسکی را اینطور پرسید: چطور میشود با دیدن این تابول باور کرد که "انسان برای رستگاری و ادامه زندگی اش مجدداً جان و حیاتی بیابد؟" مسیح، سیدالشهداء، بودا و هر کسی در هر فرهنگی، این را سعی کردند نشان بدهند که نباید زندگی ات بلنگد. نباید خودت بلنگی. آنها که زندگیشان نمی لنگید گاه حالت استیصال داشتند و تنهایی. من که سر تا پا خطا، سر تا پا لنگ زدن، این حالت استیصال این ملال از خود، این نیافتن ملجائی برای یافتن خودم و راه شدن از خودم و بهتر کردن خودم، بیشتر بهم چیره میشه. واقعیتی که باید راه حلّ و رفعی براش پیدا کنم. اگر نه میلنگم و همین لنگان لنگان در همین استیصال و ملال و محنت و ابتلاء به هزار چیز تمام میشم. اگر لنگ زدنهام را نیابم و درست نکنم و اصلاح خویشتنی نکنم، زندگی هم همین میشود که هست. و در نتیجه "بد میمیرم". ولی دوست دارم از لنگ زدنها بکاهم تا از استیصال کم بشود. اگر چنین کنم میشود زندگی را تا اخرین جرعه چشید و سر کشید. اگر نه جرعه ای نخورده، تمام میشود. این یعنی مرگی بد! و مرگ بد از زندگی بد می آید و زندگی بد از آدمی بد. که: «مرگ هر کس ای پسر همرنگ اوست ...!».

ممنون از تو که نهیب میزنی دوستانه و صمیمانه و مهربانانه و مشفقانه
محتاج دعا و آرزوی نیک و خوب و خیر ات
دل و جانت گرم و وجودت دور از لنگ زدن!

*****
میبینی هنر سعدی وار نوشتن را ندارم. حتّی به قدر یک کامنت!
حسین جان خوب گفتی و قشنگ گفتی و اشک به چشمم آوردی و فکری شدم... فکرهای متناقض..هم قبول دارم حرفتو هم جواب هایی دارم که با اون خدات به دردت نمیخوره :))))) یحتمل میدونی چی میگم.
ولی برات دعا میکنم وسواس نداشته باشی و همیشه دلت آروم باشه. چون ما آدم ها فقط با تعادل و هر آن در احوالی بودنه که میتونیم زندگی کنیم و حتی همون لنگی هامون رو هم پیدا کنیم و هر کار دیگه ای بکنیم...
یه مطلبی در موردت نوشته ام خالصن مخلصن که دارم کم کم کامل میکنم تا بذارم تو اینستاگرامم دوستام فیض ببرند. حالا گه آنقدر احساس لنگش :))) میکنی منم میذارم تو حال خودت باشی و نشونت نمیدمش :))) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی