این روزها
اینطور نیست که بیماری باعث شود ارتباط تازهای با جهان کشف کنی و یا جعل کنی. اینطور نیست. بینِ تختهای سفیدِ شهرهای شمالی و شرقی و اتاقِ نمورِ تاریکام در جنوب جهان مُدام در سفرم. از تخت به اتاق. دردهایِ جسمی بیماری و رنج عاطفیای که شاید بخشی از آن مربوط به جسم باشد، اینطور نیست که چیزی داشته باشد. خانه نشین میشوی، بیش از پیش. تلخکام حتّی شاید. چیزی مدام جسمات را میفرساید، و از جانت میکاهد. روان ذره ذره ذوب میشود و یا تبخیر میشود و به هوا میرود، نمیدانم. امّا بیماری این را هم داشته که، بیشتر تنها بمانم. و باز با اوهام و اشباح و خیالات کودکی و ارواح مردگان مواجه شوم. با مردگان بیشتر حرف میزنم انگار، در این زندان که ظلمات است. چقدر دوست داشتم با محمود [درویش] در یک گور بخوابم، تا با آن صدای جادوییاش تا ابد برایم شعر بخواند... و بر رویاها قدم بزنیم و بر هوا قدم بزنیم و به ناممکن دیگر فکر نکنم. چقدر دوست داشتم با "او"-که نه محمود است و نه مرده بلکه زنده است-، در همینجا ناممکنهای زیادی را ممکن کنیم و چیزها و جاهای و آدمهای تازه را کشف، اما سفر بلند بود و توان من کم. رنج سفر از برای من او را هم فرسود. با مردگان بیشتر محشورم انگار با اشباح مدام حرف میزنم و از زندگی و زندگان گریزان باشم انگار. انگار هرگز از آنِ دنیای زندگان نبوده بوده ام... حرفهایم هم دارد تمام میشود
- ۹۶/۰۶/۲۷