هجرت، رجعت، کوچ
شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۵۰ ق.ظ
«هجرت»، «رجعت» و «کوچ» سه تعبیر غریبند برای من. هجرت و رجعت، هر دو تعابیریاند در وهلهیِ نخست دینی، هجرت به معنای سفر از مکانِ مألوف و مأنوس است، جایی که بدنیا آمدهای، رشد کردهای و خاطراتت در آنجا شکل گرفته است، هجرت، سفری است به اجبار، نه به اختیار، فشار و ظلم و ستم همیشه باعث هجرت بوده است. اما رجعت بازگشتن به نقطه و مکانی است که در آن بودهای، و متولد شدهای و رشد کردهای... امّا «کوچ» تعبیری است برای من به غایت غریب، و آشناییزدا. کوچ سفری است اختیاری،.. نه از جایی که به تو ظلم شده است-هرچند شاید چنین نیز باشد- اما بیش و پیش از اجبارهایی اینچنین-همانند ظلم و ستم متحمل شده- کوچ رساننده معنای دیگری است: غربت !
وقتی تو با مکان و مردمان و خاطراتِ مکان و مردمت بیگانه و غریب میشوی، وقتی دیگر
هیچ دریچهای رو به سوی تو و آنها گشوده نیست، و همه دریچهها و راهها از هر دو
طرف بسته و صُلب و سخت شده است، وقتی نه برایت ماندن تحملپذیر است و نه جایی را
میشناسی-و نه جایی را دیگر داری-، که آشنا باشد، کوچ میکنی! کوچ تلخیای دارد
دوصدچندان از هجرت. تصوّر میکنم-به تجربه-
که کوچ سه قِسم است: یکی کوچ آفاقی است، که از بیگانگی و غربت و غریبگی تو در نسبت
با آنچه برایت روزگاری مألوف و مأنوس و آشنا بوده بر میآید. و دو دیگر کوچ
اگزیستانسیال و انفُسی است. تو دیگر نمیخواهی آنچه باشی که هستی، و بل نمیتوانی
آنچه هستی باشی و بمانی. چنین کوچی از کوچ اوّل نیز دشوارتر، سختتر، و تلختر است.
و سوم: گاهی این کوچ انفُسی و آفاقی درهم تنیده میشوند، سرشتِ سوگناکِ مهاجرتِ یک
مهاجر، همین تلاقی کوچیدنِ آفاقی و اَنفُسی است. کوچیدنی که ماحصلش نه رهایی بلکه
فشردگی است، چنین کوچی، حجمِ خاطراتِ آدمی را تبدیل به نقطه ای متمرکز و بینهایت
چگال میکند. سیر خطّی زمان در چنین کوچی شکسته میشود، فضا-زمان برایت دچار انحنایی
تحمل ناپذیر میشوند، تو تا نهاییترین حدْ خمیده میشوی؛ چه آنکه این انحنایِ فضا-زمان
در خاطراتِ تو دخل و تصرف میکنند، این دخل و تصرفْ مسببِ منحنی شدنِ خطِّ خاطرات
میشود، انحنایِ خاطره، یعنی انحنایِ سیلانِ معمولِ ذهن و ضمیر در فراروندِ زندگی
روزمره. چگالی بینهایتِ خاطرات، میشود بسانِ سیاه-چالهای، که باعثِ قوس یافتنِ
فضا-زمان شده است. همه چیز را در خود میتواند ببلعد. وقتی آدمی میکوچد، این انحنایِ
خاطرات، این نقطهیِ بینهایت چگال و فشرده، این سیاه-چاله احساسات و عواطفْ، او را
مُچاله، در خودفشرده و در خود فرورفته میکند. کوچْ آدمی را تا مرز متلاشی شدن و
انهدام پیش میبرد-اگر فرو نریزد. کوچ یعنی
غریبه شدن با هستییِ خود، بیگانه شدن با تحوّل و تطوّر روزمره، بریدن از سفر خطّی
در طولِ زمان، گسستن از حالاتِ روحی و روانی صاف و متناسب است. کوچیدن، چنان انحنایی در اتمسفر انفسی من بوجود
می آورد که این انحنا سببِ شکسته شدن، و ریزش و فروریختنِ من در خود میشود.
- ۹۵/۰۸/۰۱