چیزی نمانده بود
تازه مُرده بود. و حال و هوای من هنوز بد بود. خیلی بد بود. زنجیره ی مرگ و میرهایی که یا بیماری یا اتّفاقی مسخره کسی از دوستان و رفقایم را گرفته بود، تمام شدنی نبود انگار. سالها بد. شش هفت سال اوّل دهه ی هشتاد. بهار شد، بهار سال بعد از مردن این یکی رفیقم. خردادش گرفتن صورتم را روی آسفالت داغِ شهر گرم کشیدند و نصف صورتم رفت. خرداد شد و همان نگبتی که بر سر همه مان نازل شد. همه. ولی من با تأخیر. مرداد بود که گرفتند و بردند. روز اوّل شش هفت ساعت پشت کولر دستبند زدند، تا بیشتر بسوزم. کتک هم بود قبلش اندکی چاشنی. آخِر شب فرستادنم و به یک عده بخت برگشته دیگر ملحق شدم. آن سه روز و نیم توی اتاقی سیمانی با گرمای مرداد شهر گرم، شاید پنجاه یا اندکی بیشتر. سه چهار بطری آب بد بود برای بیست سی تا بخت برگشته. یک وقتی هم بردند تا کمی استنتاق تمرین کنند و اقرار ضبط کنند. روزهایی بود که یکهو در آن تاریکی یک گوشه ی دورتر اتاق کسی می زد زید گریه. روزهایی بود که خانواده ها نمی دانستند کجاییم، روزهایی که رفقایمان از ما خبر نداشتند و ما هم از آنها. روزهایی که محبوب یکی و معشوق دیگری ان طرف دیوارها نمی دانست چه کند، و محبوبش این طرف. روزهایی که بعدی انگار نداشت، مثل اتاق سیمانی در شبِ تیره که انگار تَه نداشت، انگار این روزها تَه نداشت. دادگاه هم که همه را با وثیقه و ... آزاد کرد، نگهم داشتند و بردند و قصه ام کش آمد. مادر جان ام خودش را زده بود وقتی گفتن همه را ول کردن جز این بچه تو را ... مادرم شکست همان روز ... و سه روز من فکر می کردم مادرم مرده است...
تمام نشد. بعدتر هم که ولم کردند، تکرار شد. بارها و بارها. هر بار می گفتم خدا کند این بار آخر باشد. من که کاری نکرده ام. نشسته ام توی خانه دارم مثل کرمی چسبیده به تشک. دست بر دار نبودند. ماجرا کش آمد. یک سالِ تمام. وقتی می روی داخل تکلیفت کمی معلوم است ولی هی بگیرو ول کن بشود، نه. مزخرف بود. بد بود نحس بود نگبت محض بود. تمام نمیشد. ساعات بازداشت و بازجویی و کتک و ... و من حرفی نداشتم.
شش ماه موبایل نداشتم. کامپیوتر و ... هم خبری نبود. سه چهار نفری سر زدند. حالی پرسیدند. بعدتر که گه گاهی می آمدم بیرون دیدم کسی نمی شناسدم. حتّی گاهی انگار به چشم گناهکار نگاهم می کنند. هنوز نفهمیده دقیقا چه شده. بعضیها تا دو سال حتّی نپرسیدند زنده ای یا مرده. بعد از دو سال هم معلوم بود سالم و علیکها چطور بود. وقتی توی خیابان می دیدند انگار جنّی دیده باشند. سلام می کردی به ادب هم جوابی نبود. حالا باید دنبال رفیق و دوست و آشنای تازه بگردی دنبال شغل و ... دنبال جای تازه توی زندگی و ... و پیدا نمی کردم. یکی هم می شناختم از همان بچه ها که معشوقش را از دست داد و رفت دنبال معشوق و هیچوقت نشد که باز معشوقی داشته باشد. آخر هم بی معشوق رفت ته دره. بیماریها هم همانجا آمدن سراغم و جاخوش کردند. گفتند بمانیم. فلجی و کوفت و زهر مار. ماندند. همه ماندند.
خیلی سعی کردم زندگی را باز سامانی بدهم. باز کاری پیدا کنم و ... . فکر می کردم میگذرد و باز زندگی به روال سابق بر می گردد. حالا بعد از هشت سال تازه فهمیدم نه. چیزهایی هستند که وقتی اتّفاق می افتند هیچوقت دیگر درست نمی شوند. من هیچوقت آدم سابق نمی شوم. هر چه داری از دست میدهی و خودت هم ویران میشوی. نه ویرانه ای که با تکه پاره هایش بتوانی کاری کنی. خاکسترِ تمام. جوانی رفت، استعداد و امکان و توان و شور و شوق و امیدها. امید به خودت سوخت. جسمت ویران شد و از روانت چیزی نماند. وقتی بازداشت بود و اتاق سیمانی همه چیز را همانجا گذاشتم. و نفهمیدم. تُهی و پوک شدم. دیگر خودم را نشناختم دیگر کاری نشد بکنم دیگر شادی نبود دیگر توانی نبود. و اینها را بعد از هشت سال روی تخت بیمارستان باید بفهمم. خیلی سعی کردم همه چیز به روال عادی برگردد. زندگی را از سفر شروع کردن. ولی اشتباه است بیست و چند سال طول کشید تا چیزی یاد بگیری و زندگی کنی کمی و راه و رسم زندگی را هم یاد بگیری. برای خودت. یک شبه همه دود شد و به هوا رفت. هشت سال در این توهّم که میشود باز درستش کرد. چیزی نساختی. چون نمی توانستی بسازی. چیزی نداشتی که اصلا باهاش چیزی بسیازی. چیزی از تو نمانده بود. همه فکر می کنند تمام شده یا خوب یک حبسی و چیزی بود. ولی تمام وجودت را مچاله می کند. همه زندگی ات را تحت شاع قرار می دهد. دوستیها آشنایی ها کار و بارت خانواده ات عواطفت باورت نگاهت ... همه چیز را. نشد چیزی بسازم، اگر اصلا می توانستم بسازم. حالا باید بفهمم. بعد از هشت سال. و این چیزهایی که می بینم الان دارم بلد نیستم کاری کنم. نه دیگر بلد نیستم زندگی کنم. همه چیزم را همانجا گذاشتم. پشت گرمای کولر و که پوستم را سوزاند و چشمم را سرخ کرد، توی همان اتاق سیمانی تاریک دراز که بوی عفن می داد و نمور بود. همه چیز را هر چه که بلد بودم. دیگر آدم سابق نیستی، دنیا را نمیفهمی، خودت را هم...دیر فهمیدم که دیگر بلد نیستم زندگی کنم ...از جاهایی هیچوقت بر نمی گردیم...
- ۹۶/۰۸/۰۹