حتا روزی که دیگر نباشم
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
....
و قلب
برای زندهگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حزف دنبالِ سخن نگردی.
روزی که آهنگِ هر حرف، زندهگیست
تا من به تاطرِ آخرین شعر رنجِ جُستوجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانهییست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برایکبوتراهایمان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار
حتا روزی
که دیگر نباشم.
"احمد شاملو"
۱۳۳۴
-----------
* شبی بود که جسم از درد فریاد نمیکشید-تنها تاثیرِ مُسَکِن نبود شاید-، کسی بود که در این گرمای طاقتسوز و شرجی کشنده باعث شده بود تاب بیاورم،هرچند جسم از درد تار از پود نسیجاش گسسته شود. شبی بود پر از شرجی، مدام میخواستم گریه کنم. غم سینهام را میسوزاند، اندوه به چشمانم چنگ زده، و سینهام از حزنی متراکم لبریز...ماتم زده بودم انگاری در کنار کسی که دوستش میدارم، انگار مادری فرزند مرده در « دشتِ گریان »، مجالی نبود که ضجه بزنم همین. چشمانم نمناک اما نه از نمِ شرجی. اشکها چقدر ترشاند و تلخ! اشکهایی که هرگز نمیآیند مثل زهر کشنده اما آرام، آرام میکشند. روزی برای بازجستن، بازیافتن، بازشناختن، و بازیافتن و بازیافتن و بازیافتن و محبت و مهربانی دوباره ورزیدن، صمیمی شدن دوباره از صمیم جان و به جای از ترس کنار هم نشستن، نشستن از روشنایی از آشنایی از امنیت، روزی برای جسمی که درد نمیکشد، قلبی که درد نمیکند، جانی که در خود نمیپیچد، جانی که نمیفسرد، بغضی که از شادی است، آغوشی که مهربانی است بدون اندوه، روزهایی که پشیمانی نیست دیگر، نیست شده باشد، روزهایی که پریشانی گم شده است و هرگز برنمیگردد، قلبی که صد پاره نیست دیگر، قلبی بزرگ و وسیع، قلبی مهربان قلبی گرم و خورشید گون، قلبی که صد پاره شد وقتی شکست و دوباره استوار شد، گرم شد، قوی شد، خورسیدی شد و سایهای با خنکایی از نگاه و کلام، چه روزهایی چه آرزوهایی چه بیداری رؤیاگونی... برای من برای تو برای ما... و فکر میکنم چه آرزوهایی دارم حتی برای روزهایی که شاید هرگز نبینم، چه آرزوهایی دارم حتی برای روزی که دیگر نباشم، و من آن روز را انتظار میکشم...
- ۹۶/۰۶/۰۱