امروز با خودش در خلوت زمزمه میکرد:
’وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ‘
”من خویشتن را بیگناه ندارم و ندانم که تن[=نَّفْس] آدمی نَهمارِ[=بزرگ و عظیم] بدفرمایست
و بدآموز“* (53:12) ترجمه خرمشاهی: «و من خود را مبرا نمیشمارم،
چرا که نفس [آدمی] بدفرماست»
با خود گفت: ’إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ‘ ”ما بد کردهایم“*و
کسی نبود که به او بگوید ’اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا‘ ”آمرزش خواه گناهان ما را“*...
یارانش رفته بودند، در بیابانی داغ و سوزان هبوط کرده بود، مَلجَاء و پناهی نبود، و
از دستِ خویشتنِ گریزی نداشت! بر خویش قصور ورزیده، زخمهایِ قصورش بر پیکره جانش برآماسیده.
بر خویش میلرزید. و خویشتنش را در حجاب از چشمان ”رب“ مییافت. هیچ آرامِ دلی نبود...!
در گوشِ ضمیر خود خواند:
رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ
(24:28) ”گفت إِیبار خدایِ من از آنچ فروفرستی بهمن از بهترین بهدرویشی“**.
(ترجمه فولادوند: ”و گفت پروردگارا من به هر خیرى که سویم بفرستى سخت نیازمندم“)