امتدادِ جان
بلز پاسکال میگفت: ’روح دستها را دوست
دارد‘. من از دستها ”خاطرهها“ دارم. خاطرههای زیبا و زشت، تلخ و شیرین، تار و روشن،
دور و نزدیک. دست هم میسازد و هم ویران میکند-همین الان دستِ «چپِ» من با نوشتن در
حالِ ساختن است. در فیلمِ ’نوستالگیا‘ شاعر روس- گورچاکف- سعی میکند با فندکی در دست
شمعی را روشن کند، و از شمع روشن در مسیر ’وزش بادها‘ محافظت کند. سه بار سعی میکند.
آخر بار موفق میشود شمع را روشن کند و از مسیر آبگیر عبور دهد. شمع و شاعر به سلامت از مسیر آبگرفته و بادخیزِ آبگیر میگذرند. امّا
در آخر شاعر شمع را نَجات میدهد و خود جان میدهد. دستان روشنگر و محافظان شمع بودند-در
مسیرِ بادهای ناموافق.
در ’دزد دوچرخه‘ دستانِ خشکیده پدر(آنتونیو) دوچرخه را برای امرار معاش به دوش میگیرد. به صورتِ کودک(برونو) سیلی میزند. وقتی هم دزد دوچرخه را میبرد-تنهایی دارایی و همه چیز مادّی خانواده- و آنتونیو خسته و مستأصل پرسه زنان اینسو و آنسو میرود، دستانِ کوچک و نوازشگرِ برونو است که دستان بزرگ و خشکیده پدر را التیام میشود.
در فیلمِ ’جیب بُر‘ روبر برسون هم دستها شگفت انگیزند. برسون میگفت: ’دستها همواره به جایی میروند که قلب ناشناختههاست‘. البته دستها همیشه مهربان نیستند و زیبا. خشونت و نازیبایی نیز از دستها بسیار برمیآید. دستهایی که میدزدند، دستهایی که کتاب میخوانند، دستهایِ دزدی که محبوب را نوازش میکند، دستانی که دَلیلِ راهند! دستانی که از طریقِ دزدی، محبوب را بهتر میفهمد، بهتر، عمیقتر، روشنتر و زیباتر محبوب را در مییابد، دستانی که با دستانِ محبوب رستگار میشوند.
دستانِ محبوب که حریم میشوند، حرمتی دارند. نَجاتبخش، رَهنُما، جائی امن، مأمنی، آرام پیکر و خاطر و آرامِ دلی. دستها حلقه میشوند، دربرت میگیرند، و نَفَسی میکشی راحت. آسوده میشوی. میگویی همه چیز خوب است. نقطه امنِ جهان، دستهای محبوب اند.
در ’ناگهان بالتازار‘ الاغی از دستِ
آدمها رنج میبرد. ماری تنهاست، و بالتازار(الاغ) نیز تنهاست. وقتی از هم دور می افتند، تنهاتر و وقتی کنار همدیگرند، تنهایی و رنج و محنت شان کاسته. دستهایی بالتازار را رنج میدهند و محنت میرسانند. دستهایِ ماری تنِ بالتازار را نوازش میکند، آهسته بر پوست او میلغزد. ماری با دستانش بالتازار را در آغوش میگیرد، محبت میکند. یادمان می اندازد به اوّل قرنتیان(13:13):
’ایمان، امید، و محبت را استوار سازید، اما از همه مهمتر «محبّت» است‘. ماری محبت میورزد، بیرشوت و منّتی. بالتازار پاسخ میدهد. ماری بر دستانی که دوست میدارد بوسه میزند، ماری وقتِ گریستن به وُسعتِ دل با دستانش چهره و چشمان و اشکهایش را پنهان میکند. دستهایی به وقت دلتنگی بر شانه ماری به آهستگی خوش مینشیند و دستانی که ماری را دوست دارند آهسته بر بدنش میلغزند.
دستها به ’موشِت‘ تجاوز میکنند. و ناقوس تنها بعد از مرگ به صدا در میآید.
دستهایِ ایوان-با آن قلبِ مهربان- در ’پول‘ پیرزنی نَرمدِل و مهربان و دلسوز را با تبر میکشند.
امّا میتوان أُمید داشت که همین دستهای متجاوز و خشن، نَجات دهند، نوازش و کمک کنند، حمایت و مراقبت. مثلِ وقتی که ”ماری“ با دستانش بالتازار را نوازش میکند. کلودِ ’کشیش‘ خاطرات و رنجهایش را با دستان بر کاغذ مینویسد. و با همان دستان تقدیس میکند. وقتی کسی برای دلِ ملولِ خود و یا محبوبش و یا دوستی و یا آدمی مغموم و رنج دیده، یا غریبه ای، با سرانگشتانش بر سازی ضربهای میزند و یا آرشهای میکشد. وقتی به مِهر به دوستی بلیتی میدهیم هدیت، وقتی به صمیمیّت کتابی برای دوستی میگیریم، وقتی دست بر شانه دوست یا محبوب می اندازیم. وقتی از سر شوق و دلتنگی با مهر و محبت و صمیمت و صداقت به یک دوست نامه مینویسم. وقتی نامه ای از دوستی با دست میگیریم. وقتی نامه را میگشاییم. وقتی گیاهی را میکاریم و یا آب میدهیم. وقتی اشکی از چشمانی اندوهبار و ماتم زده با نازکای انگشتان پاک میکنیم. وقتی تنی را در آغوش میگیریم تا به وقتِ تنهایی و دلتنگی یا هنگامهیِ مصیبتی، با دستانمان بگوییم: من کنار توأَم، نگران نباش، آنوقت، دستها إِلتیام میبخشند، و مهربان میشوند. همچون دستهایِ کریس در سولاریسِ. کریس با دستانش هری سرمازده را گرم میکند و پناه میشود. دستانِ کریس، هری را بازیافته اند، بازشناخته اند، و دوبارینه احساس میکنند. اینبار نه با ملال که با شعف و شوق و عشق و مهربانی و صمیمتی تازه رُسته و روئیده و سبز شده و گُل داده.
ما با دست رؤیاپردازی میکنیم. دعا میکنیم. مثل فانی و الکساندر. تا نَجات یابیم. ما گرمایِ دستان مادر را یادمیآوریم. مثل همه روزهای بیپناهی که تنها دستانش یگانه جانپناهمان بود.
میشود که دستانی جوان دلی پیر را مرهمی شوند. میشود. میشود امید باشند. میشود محبت باشند. میشود دوست باشند. مثلِ دستهایِ آنا برای دستهای هنریک.
پدر و کودک یاد میدهند زندگی را «زندگی کردن»، محتاجِ «قربانی» است. برای آنکه درختی رُشد کند و جوانه ای در این هستی زده شود، گاهی خانه ای باید آتش زد...
دستهای کودکی میتوانند چوبی خُشک را بکارند. آب دهند، و با نیرویِ ایمان، آن چوب خُشک و بیریشه، از پیِ مُمارستِ کودک، ریشه بزند، رُشد کند، بلند شود، جان گیرد، و ستبر شود. دستها میتوانند حیات دهند، با ایمان و محبت و عشق و مهربانی. میتوانند زیباکنند و چیزی زیبا و خوب را به این دنیایِ رنجبار اضافه کنند. تا لَختی از اینهمه آلام التیام ناپذیر بکاهند و مرهمی شوند بر زخمی و شوقی در چشمی.
دست نوازشگر است، امّا خراش نیز میاندازد. وِرتر جوان نیز با دستانش شارلوت را لمس میکند و به او عشق میورزد، و قلب خود را بهتر میشناسد. و با همان دستها خودکشی میکند. دست هم میشناسد و هم فکر میکند، هم با قطعیت عمل میکند و هم به اضطراب می افتد و تردید میکند. هم احساس میکند و هم دوست میدارد، و هم متنفر میشود؛ هم خشن میشود و هم لطیف و زیبا و مهربان. دست هم عشق میورزد و هم مرگ میبخشد. دستها امتدادِ روح و جان هستند.
حالا دستانِ من، خسته، فرسوده، زخمی. این نُقصان نه از سر گذر زمان و فرسودگی بوده که از نابختیاری است. هرگز دستهایم به شَکل سابق نمیشوند. نه انگشتها صاف، نه این دردها ساکن، نه آن تواناییها احیاء، و نه زیباییهایش باز میگردند.
به یادِ إِنجیلِ یوحنّا میأُفتم (بابِ سوّم، آیه 8):
”باد هر جا که میخواهد میوزد و صدایِ آن را میشنوی لیکن نمیدانی از کجا میآید و به کجا میرود، همچنین است هر که از روح متولّد گردد“.
- ۹۵/۰۵/۲۱