وَحْشْ
چهره و تصویرش کاملًا در خاطرش هست؛ چه چشمانِ بزرگ و شگفتانگیزی داشت. مرغزار را یادش هست—و عجیب اینکه "دشت" و "مرغزار" او را همیشه بهیادِ آنجلوپولوس میاندازد—، پاییز و زمستان، باران که میزد، علفها بلند میشدند، و گیاهان سبز و خاکِ خُشکِ زمین نرمْ و جاندار میشد، و آسمانِ آنجا آبیتر، و همیشه نسیمِ خُنَکی بود که از لایِ برگهایِ کُنار و نخل و گز به سَطْحِ پوستِ کودکی و نوجوانیاش بخورد، و آبانبارهایی که بارانهای زمستانی پرآبشان میکرد، و قارچهایی که زمین را پر از تپههای کوچک کرده بودند، و کاکُل و منگک. نانی که پخته میشد و پنیر و چایْ و کاکُل و گوجه و ... و ... . و او روستازاده نبود، بلکه پدر و مادر و اجدادش روستازاده بودند، خواهران و برادراناش.
سوارش میشد، و میرفت، گاه از طلوعِ آفتاب تا غروب: میرفتند تا تپههای دور، و او "چَمَنْ مِیل" میکرد و آبِ دشتْ را مینوشید! میرفتند تا صخرههایِ سیاهی که جانبِ غرب بود، و یا به سمتِ روستاهایی که سیلِ سالهای دورتر، با خود برده بود و الان فقط آواری برجا بود: خاطراتشان پراگنده بر خاکِ برهنه، با چند نشانهی ناچیز از حضورِ انسان بر این خاک. و سُم بر آوار میکشید و چشمِ بهخاطراتِ خاک میدوخت. گاهی اسب گریه میکرد، و کودک حیرتزده از آن چشمانِ بزرگِ حیوانْ که میگریند. رنگِ حنایییِ شگفتی داشت، با غُرَّهای بر پیشانیاش، کَشیده بود و بلند، و نه خیلی تنومند و نه نحیف، متناسب بود تمام.
یک روز وقتی کوچکتر بود، پایِ حیوانْ شکست، نگذاشت همان روز کاری کنند. دو هفته نگهداری کرد، دو هفته در روستا ماند، و هر کار توانست کرد. ولی درد میکشید و بهبودی حاصل نشده بود و هیچ چیز خوب نبود. یک روز عمو خورشیدش—"خورشید"اینجا اسم است و نه صفت!—، آمد گفت این اسلحه، و پدر هم البته که بود. گفت درد میکشد، خلاصش کن، و خودت این کار را انجام بدهی شاید بهتر باشد؛ و کار را تمام کرد. و دیگر سوار هیچ اسبی نشد. و دیگر نه به اسب دل بست و نه به هیچ دشتی، نه به گذشته و نه به امروز(و نه از آینده سراغ کرد دیگر). و تمام این سالها انگار پایش شکسته بود و انگار در سرِ خودش گلوله خورده بود و انگار به خودش تیرِ خلاص زده شده بود. ناماش: حنا.
ولکنْ سمعتُ هنوداً
قدامى ینادوننی: لا تثِقْ
بالحصان, ولا بالحداثةِ
- ۹۶/۰۹/۲۵