" إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ
- ۰ نظر
- ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۷
قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِیکُمْ: بگو هرآینه مرگی که از آن گریزانید، به شما رسنده است. (8/62)
ابوحامد غزالی در کتاب "ذکر الموت" مینویسد، سه دسته مواجههیِ با مرگ وجود دارد: یکی) کسانی که «حریص مولع=شیرین میزیند» (نه شیرین زندگی
میکنند! بل تنها شیرین زندهاند) و آنقدر تعلقات و اموال دارند و گرد خود «همهچیز» جمع میکنند
که از مرگ میهراسند. هراسِ از دست دادنِ «داشته»، همیشه گریبانِ ما را گرفته است. هراسِ از دست دادنِ: «شغل، حیثیّت اجتماعی، مقبولیّت نزدِ دیگران(خواه اندک و خواه بسیار)، محبوبیّت، محبوب/معشوق/دوست/رفیق/آشنا، خانواده، کَسان، ثَروَت، شهرت، منزلت، قدرت، علم و غیره.» مولوی نیز آگاهانه میگفت: «مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست/ پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست»، اگر هراسِ از دست دادن داشته باشیم، هراسناک خواهیم مُرد. امّا نکته آنست که ما تنها یکبار نمیمیریم، بارها میمیریم، مرگِ تن و زیر خاک دفن شُدَن، تنها گوشهای از مَرگهای مُکَرَرِ ماست که تا پیش از آن «تجربه» میکنیم. هر مطلوبی که «از دست» برود(شغل، حیثیّت،مقبولیّت و ...)، ما یکبار میمیریم، زندگی را تمام شده، و خود را نگونبخت مییابیم. آنچه از «دست» میرود، دلی حسرتناک، به جا مینِهَد، ولی دلِ حسرتناکِ «هرزهگرد» من، تنها حسرتناک نمیماند، بلکه، تا وقتی که هست در «هراس» میزید. زندگییِ هراسناک، و دلِ حسرتناک، همان زندهنبودن و مردگی است! این دسته اگر بزبان هم اذعان نکنند، و تصوّر کنند که هراسی از مرگ
ندارند، در بُنِ جانْ سخت از مرگ بر خود میلرزند؛ این دسته، اول بخ خَیالِ خامِ خودشان شیرین
میزیند، امّا همیشه در هراسی به سر میبرند و در نهایت، تلخ میمیرند. گو اینکه زندگیشان نیز، علیرغمِ شیرینی ظاهریاش، حسرتی و هراسی عمیق را با خود به همراه دارد. دو دیگر) افرادیاند که از وضعیتِ روحی خود راضی نیستند(=تایبِ مُبتدی)
و در آرزوی در رسیدن روزگار بهتری خَیال و آسمان و ریسمان میبافند. امّا عزم و اراده برای تغییر، و به تعبیر غزالی
«توبه» را ندارند. این کَسان البته در پیِ «تغییراتِ انقلابی و ناگهانیاند» نه تحوّلی «آرام، تدریجی، و آهسته و نَرم»، تنها آرزو میکنند روزی برسد و دستی از غیب برون آید و کاری بکند، و آن دستِ از غیب برون آمده، در
وجودشان چنگی بزند و «رستاخیزی ناگهان» به پا کند، و سرزمین خُشکِ وجودشان را زیر و زبر کند. اینان شب و
روز را با دلی حسرتناک و جانی مغموم و محزون و نَفْسی/وجدانی که دائم ندامتشان میکند سپری میکنند.
اینان نیز طرفی بر نمی بندند. این دستهیِ دُوُم نیز مبتلاء به «آرزواندیشی»اند، مُدام خوش دارند چیزی باشد و جُز آرزوی بودِ چسنان چیزی کاری نمیکنند، عُمر عزیزشان را صرفِ آرزوها و آمالی میکنند مُحال. همین نکته باعث «انفعال» ایشان میشود، و اندک اندک فکرتِ «انفعال» در روان و وجودشان «راسخ» میشود، ترسیخِ این فکرتْ ما را به نابودی استعدادها و فرصتها و توانها و امکانات و انگیزهها، و غیره میکشاند. سدیگر) کسانیاند که خود به استقبال مرگ میروند(عارفِ منتهی). چه آنکه نه تعلّقی
به این دنیا دارند و نه دلنگران امرو گذرایند. ما میمیریم، چون زندگی میکنیم. این نکتهای است بَس بدیهی و واضح، و در عین حال، پنهان افتاده از چشمِ ما. همین است که کسانی که خود به استقبالِ مرگ میروند، در واقعْ زندگییِ بسامانتر، و آزمودهتری دارند. و آنکه آزمودهتر، در زندگی پُختهتر و سختهتر.
به نظرم میرسد که هر کسی میتواند بهرهای از آن «عارف منتهی» یا به استقبالِ مرگ روندگان، میتواند داشته باشد.
از پیامبر اسلام، حدیثی را نقل کردهاند: «أَکْثِرُوا ذِکْرَ هادم اللَّذَّاتِ یَعْنِی الْمَوْتِ» یعنی: «بسیار از غارت کنندهیِ لذتها، یعنی مرگ، یاد کنید.» اگر این استدلالِ ساده درست باشد که: ما میمیریم چون زندگی میکنیم، پس باید سخنِ پیامبر را اینچنین فهمید: یادِ بسیار مرگ، همبسته با یادِ بسیار زندگی است. و «یاد» کردن نیز ظاهراً محتاجِ مراقبت است. مراقبه کردن، یعنی به زندگی خودمان عطف توجّه را داشتن.
اگرچه در کلامِ "غزالی" میتوان مناقشه کرد(و به نظرم مناقشت بسیار میتوان کرد) اما از نظرِ روانشناختی سخنی است دُرُست، فرزانگانِ دیگری نیز پیش از او و پس از او سخنانی ازین دسته بسیار گفتهاند.
من چقدر مرگ اندیشم؟ و چقدر دُرُست زندگی کردهام؟ این روزها از مرگ میترسم! هم بخاطر داشتههایِ کذایی-که از دست رفته و میرود، و هیچوقت نتوانستم چنانکه باید بجای اهلِ داشتن، بشوم اهلِ بودن- و هم بخاطر نکردهها و آرزوهایی که از سرِ بیهمّتی و ضعفِ اراده، نتوانستهام محققشان کنم.
.............
* تعبیرِ «بودن/داشتن» در فحوای کلامِ فرزانگان کُهن بسیار تَکرار شده است. امّا در روانشناسی و فلسفه جدید نیز محلّ توجّه و بحث و فحص جدّی قرار گرفته است. من هر دو معنا-که بسیار به یکدیگر نزدیکند- را در نظر داشتهام. هم اریش فروم کتابی دارد به عنوانِ «داشتن یا بودن»(ازین کتاب دو ترجمه در دست است، ترجمه اول از احمد تبریزی خوب نیست، ترجمه دُوُم خوب است امّا نام مترجم در یادم نیست)، و هم گابریل مارسل، فیلسوف و نمایشنامهنویس فرانسوی، کتابی دارد با عنوان «بودن و داشتن»، که صدیقه فراهانی ترجمه و نشر پارسه منتشر کرده است.
فکر میکنم، هر سال، ماه، روز، ساعت، دقیقه و ثانیه و «آنی» که، از زندگی پیشرفته، و ذره ذره عُمرم رفته، قدر «عُمر و زندگی»یِ تَکرار ناشدنی را بهتر کشف کردم و شناختم، امّا اینکه بنحو بیرحمانهای به إِبتلائات عدیده دُچار آیی، و مایه و عصارهیِ جوانیات را –این إِبتلائات- بِکَشَد و از بین ببرد، برایِ من براستی مایهیِ دِریغ است.
در مورد گودل نوشتهاند که تمامِ عُمر، بیمار بود-اواخر عُمر به پارنویا دچار شد و همین او را کُشت-، هم خودِ گودل بارها به نزدیکانش گفته بود و هم دیگران نوشتهاند که، گودل هر وقت از سلامتی نسبی برخوردار بود، کاری میکرد شگفت. اینجا هیچ نمیخواهم خود را با گودل قیاس کنم! شوخی ابهانهای خواهد شد-و من تا این حدّ به بَلاهت کشیده نشدهام. میخواهم بگویم: هر وقت سلامتی-هرچند نسبی- داشتهام، کارهای خوبی کردم. هنوز هم گمان میکنم که مقالاتی که در 26 سالگی نوشتم-بعد از دو سال که با مرگ دست و پنجه نرم کردم-، از بهترین مقالات 15 سالِ اخیر هستند. هرچند میدانم بسیاری کَسان با بیتوجّهی از کنارشان رد شدند- امّا میبینم که آنچه نوشتهام/گفتهام در «گفتار و نوشتار» چه آن کسان که بیتوجّه رد شدند چه آنها که توجّهی کردند، خود را هر روز بیشتر نشان میدهد. امّا ازین بیتوجّهی چه باک؟ به آنچه که کردم چُنان و چندان اطمینانِ قلبی داشتم/دارم که همچنان، چنان باوری، در من راسخ است. اگر بیماری نبود از بهرِ شکوفایی خود و مدد به دیگران چه کارها که میتوانستم کرد!
دریغم آنست که، در این ایّام که پختگیام بیشتر شده، بیماری دوبارینه قوّت گرفته. احساس میکنم، تا ”حدودی“ سلامتِ نَفْسام بهتر از چند سالِ پیش شده است- پیراستهتر شدهام. دروغهایم کمترند، و تصویر کاذبم کمفروغتر، کمتر ”میکوشم“ خود و دیگران را بفریبم. این روزها ”نه“ جِسم یاری میکند و نه جان. احساسِ تنهایی قوّت میگیرد، و تو ناتوانتر میشوی. «در عینِ تنها... بر ضد خودم و به طرفداری از هرچه مرا –بویژه مرا- میآزارد و آسان بدستم نمیرسد، جبهه گرفتم»(نیچه: «دیباچۀ»* -به انسانی، زیاد انسانی). با خودم میگویم: حیفِ این شور و شوق نیست که اینقدر ”نابهنگام“ فروپژمرد و فروخسپد!
هرچند دارم سعی خودم را میکنم. ولی:
در بحبوحۀ زندگی، مرگ چنان مرا در محاصره گرفته است که هر ساعت ممکن است بر من دست یابد... (نامۀ 11 سپتامبر از نیچه با گاست).
..............
* «دیباچه» از نظر ساختارِ زبانی واژهای نادرست است(بخاطر امانت در نقلِ قول همین صورت نادرست را نگاه داشتم)، ولی کثرت کاربرد یافته. هرچند این کثرت کاربرد، حتّا به خامهیِ استاد فولادوند، مانع از نادرستیاش نمیشود. درستِ آن «دیباجه» است. بسط این نکته زبانشناختی از حوصله این لحظهیِ «تَبزده» خارج است.
· نقلِ قولها از دیباجه و کتابِ نیچه ازین کتاب است: نیچه، ج.پ. استرن، ترجمه: عزتالله فولادوند، ناشر: طرح نو.
چند سالِ پیش، دوستی «افسردگی» را تعبیر کرد به «افعی افسردگی». ولی انگار این «مار» شبیه «مارِ بوا» هم هست!
اندک اندک میخزد، و به دورِ تو حلقه میزند، خودش را دورِ تو میپیچاند، هر نَفَس، حلقه را تنگتر میکند، تو را میفشرد،
در خود فشرده میشوی. دندانهای نیشاش را هم اندک اندک در رگهایات فرو میکند، زهر در همهیِ جسم و جانت
میپیچد، بدنِ سنگیناش هم بدنت را میفشرد، در خود فشرده میشوی، و، از شدّت زهر و فشار ماهیچهها،
ناگهان فرو میریزی. ویران شدن خودت را به چشم میبینی. انگار که مُرده باشی ... امّا نمُردهای، فلج شده، دلفسرده،
ماتم زده، محزون، و ناتوان، تو را به گوشهای تُف میکند ...
تمام میشوی ...
از میانِ نامهها:
از «سودان» برگشته، رفته به «مراکش»، از نامههایِ آن روزها، و چند تماس شنیداریای که داشتیم، میشد غُبار خستگی را بر کلمات و صدایش شَنید. از مراکش هدیتی فرستاد، حتّا پاکتی خالی هم از او، شادیبخش بود. همین که سلامت است، باعث خوشحالی بود. امّا نازُکای جانِ لطیفاش را سختیها فرسوده بود. آن روزها، عربیاش بهتر از گذشته شده بود. برایش شعری نوشتم، و فرستادم. زنگ زدو گفت خوش دارم ترجمهاش را بشنوم از تو:
آخِرُ نَوْرَسٍ / قَرَأَ الشَّواطیءَ جالِسٌ/
قُربی،
و أَوَّلُ نَوْرَسٍ/ کَتَبَ الشَّواطِیءَ جالِسٌ
آخِرین مُرغِ دریائیْ
که ساحلها را خواند
نزدیک من است،
و أَوَّلین مُرغِ دریائیْ
که ساحلها را نوشت
نَزدیکِ من است.
ماهی از ماههای 2004
شاعر: «ادونیس»، بخشی از شعر بلندِ: اسماعیل.
...............
*عربها از «نَوْرَسٍ» معانی عدیدهای مُراد میکنند. یکیاش پرندهیِ بهاری است. و یا پرندهای که بهار اروپایی را بشارت میدهد. برای همین برای مرغ ماهیخوار یا مرغ دریائی «زُمَّجُ الْمَاء» را هم دارند. امّا چون در اینجا از صیغه جمعِ «شاطی»[=شواطی] (برای: ساحِل.) استفاده کرده، همان مرغ دریایی را باید گذاشت- البته تا جائی که عربیدانی ناچیز این ضعیف العقل قد میدهد.
در پاسخ به نامهاش در گوشهای نوشته بودم:
Ah Sun-flower! weary of time,
دوست داشت وقتی خسته و ملول است این شعر را با خود زمزمه کند.
اینکه میدانست بسیاری از اشعاری که خوش میدارد و لذّت میبرد را در حافظه دارم، شادی و رضایت، و آرامشِ خاطرِ غریبی را در چشمانِ نافذش مینشاند. به آرامی و نرمی لب میگوشد و به لُطفْ و لطافت میگفت: آن شعر را بخوان. و من با خوشحالی آن شعر را میخواندم.
وقتی نامه رَسید، نشان از خستگیاش داشت، نزدیک نبودیم تا بگوید شعری بخوان، و صدایم را بشنود. تلفن در دسترساش نبود تا تماس بگیریم، تنها راهْ، نامهیِ کاغذی بود که حداقل دو هفته طول میکشید بدستمان برسد-اگر میرسید!
آن روزها چه پژمرده بودیْ گُلِ آفتابگردان.
در نامههای «نیما یوشیج» نامهای آمده به یک دوست. بخشی از آنرا اینجا میآورم:
تهران
عصر 28 دلو 1300
دوست مهربان
همین حالا که این را مینویسم یک شماره روزنامه رسیده است. از محبت تو خوشحالم.
«گفته بودی که متوالی هم از این اوراق بیاورند به من بدهند، در عوض بعضی مقالات بفرستم. اتفاقاً نوشتن این جور چیزها در خور حوصلهیِ من نیست. بگذار شداید زندگانی را با عادتی که دارم به خاموشی در ریختن اشک تسکین بدهم. مرا با کسی آشنایی نده. حوصله صحبت کردن با آنها را ندارم، آنوقت از من دلتنگ خواهند شد. یا چیزهایی خواهند شنید که به من خواهند گفت دیوانه. بگذار حالا که به تنها عاقل به نظر میآیم، بحال خودم باقی باشم. ....
عذر مرا قبول کن که محال است خیالات و عادات من ترک شود. حوصله و فرصت معاشرت و صحبت کردن را ندارم و بیفایده میدانم که بگویم چه دقایقی مرا اینطور کرده است.»
اشکها
نشانه اند، نه نُمود. من با اشکهایام قصهای میسازم، اسطورهیِ اندوهی میآفرینم،
و سپس خود را با آن همساز میکُنم. من میتوانم با آن زندگی کنم! چون با گریستن،
همسُخنِ راسخی برای خود خلق میکنم، که صادقترین پیامها را دریافت میکند، صادقترین
پیامهای من: "کلمات"اند؟ آنها به چه کار میآیند؟ یک قطره اشک، بیش از
همه یِ آنها حرف خواهد زد ... اشک ها صدا دارند. صدایی خُفته، صدایی که از جایی و
چیز دیگری بر نمی آید، صدایی که از فاصله ای بعید، بر این تقدیر تُهی صحّه خواهد
گذاشت. اشک، با "حضور" نسبت وثیقی دارد، و حضور با "تنانگی"
نسبت دارد. بی تن، و بی "حضور" گریستن و اشک ریختن مُمکن نیست. وقتی
حُزن در وجودت در می پیچد، نه تنها جان، که احساس می کنی، تنات نیز فِشُرده می
شود. فشردگی تن و جان، و اشک ریختن معادلهیِ معمولِ فضا و زمان را بر هم میزند.
خطوطِ متعارف و معمول و بهنجار را می شکند. اشک بُعدِ دیگری به "بودن" و
"هستی" آدمی میبخشد. تو گویی از وجودِ آدمی چشم تازه سر بر می آرود.
"چشم اندازی" تازه را بر آدمی مکشوف می کند. وقتی که بازوانی نیست در
آغوشت کشد، و تن ات را "لمس" کند، تا از دهلیزِ تن به زوایا و خفایایِ
روح برسد، اشک همچون گوشههای آشنایِ خانه، چیزی است آشنا که خَیال را آرام میکُند، رام است و صمیمی، یادآورِ آشیان.
...............
پانوشت: راستش دلم برایِ اشک تنگ شده است! بنظرم میرسد، جاهایی باید اشک بریزیم، آنجاها،
آن مواقع، اگری اشکی از چشممان نیاید، شاید از «نرمدلیمان» کم شده است! هرچقدر که از نرمدلیمان کم شود بر سنگدلیمان میافزاید. اگر چنین باشد، آیا گوشهای از گوشههای امن خانهام را از دست ندادهام؟! یکی از آن گوشهها که مرا-و شاید هر کسی را-، لطیفتر، انسانتر، مهربانتر، زیباتر، و نرمتر میکند؟ -منظورم از اشک اینجا، اشکی نیست که بخاطر رنجوری روانی بروز میکند.
از نامههای قدیمی:
در نامهای از قولِ کلود استبان نوشته بود:
” qui n'avions plus rien, nous donnerons tout “
16، اکتبر 2006.
خوش بُوَد گَر مِحَکِ تَجربه آید به میان ....
تصوّر و تجربهیِ من آنست که، ”نَفْسِ“ دید و بازدیدها، و گفتوشُنودهایِ ما-جدایِ از آنکه
چه مُحتوا و کیفی داشته باشند-، نَقشی بس مهمّ در قبض و بسط، و چند و چونِ روابطِ
ما با دیگران دارند. این «نَفْسِ» دید و بازدید و گفتوشنود، در «مرزشناسی» و «خویشتنداری» روابط «دوستانه و انسانی» ما مدخلیّت تمام دارد. منظورم آنست که، همینکه یکدیگر را میبینیم و با یکدیگر سخن میگوییم، جدای آنکه چه محتوا و کیفیّتی داشته باشد، نقشی تعیین کننده، و بسیار تأثیرگذار در روابط ما دارد. این نکته، به مِحَکِ تَجربه شخصی، اهمیّت فوقالعاده زیادی
دارد؛ منظورم از تجربه شخصی، تجربه خود من است. امّا میخواهم با احتیاط تعمیمی دِهم، و بگویم: بخصوص در فرهنگهایی چون فرهنگِ ما، آفات و خطرات آن، بسی بیشتر میشود، و
سود و ثمر و برکات و نتائج مفید آن، بسی کمتر. امّا منظورم دقیقاً چیست؟