Ocular
از کنارِ خیابان پیاده رد میشد، خانمی در ماشینی ستیشن، پُشتِ فرمانْ نشسته، تنها، خیابان هم خلوت و چراغهای برق کمجان؛ چونان گُربهای: به سمتِ دَرْ خیلی غمگین لَمیده و سَرَش را به شیشهی دَرْ تکیه داده، چَشْمانش پُر از اَشک و اِنگار بُغْضی آمادهی ترکیدن.—خیلی خوب میبود مثلِ شاید یک فیلمِ هالیوودی بِرَوَد پُشتِ شیشهی ماشین آرام بکوبد—جوری که نترسد(چطور؟!)—، و بَعْد بگوید کُمَکی از دستم ساخته است؟ یا مثلًا شاخهی گُلی شاید میداشت و آنرا میگذاشت پُشتِ شیشهی جلو یا برفپاککُن و میرفت، یا کتابی میداشت با خودشْ آن لحظه و این کتاب برایِ آن خانم خواندنی میبود و روی کاپوت ماشین یا پُشتِ شیشه میگذاشت، یا یک سیدیِی موسیقی میداشت و به او میداد یا پُشتِ شیشه میگذاشت؛ شاید لَختکی و اندککی غماش فراموش میشُد(امّا اصلًا فضا هالیوودی نبود!). حالا که خودش هم غمگینتر شُده است، انگار این نیست که لزومًا باید کسی را بشناسیم و ... و ... ، دِلْ که غمگین باشد، دُنبالِ بهانه میگردد.
- ۹۶/۰۹/۲۴