ظرافتِ رفتار و غمِ اِستیون
سوارِ تاکسی شُدم، جلو نشستم. سه نوجوانِ 15-16 ساله عقب نشسته بودند. حرکت که کردیم، متوجّه شدم یکیشان جوجهای دارد، کنار دستیاش گفت: بندازش بیرون. چیزی نگفت. راننده گفت: جوجه داری؟ به من بده، میخرم ازت، میخواهم ببرم برای دخترم. پسرک گفت: پرنده داشته؟ بلد است نگهداری کند؟ من میخواهم بدهم به کسی که پرنده دارد و بلد است نگهداری کند. نخریدهام توی پاساژ داخلِ یک جعبه بود. از هر مغازهداری پرسیدم نمیدانست مالِ چهکَسی است. راننده: من بهش آب میدم، نان میدم، دون میدم. قفس بزرگی دارم میگذارمش توی قفس، گندم میدم، جو میدم، و ... و ... .—من(البته بدونِ لهجه!): گفتم ببخشید و جَسارت نباشد امّا معلوم است خیلی آشنا نیستید جوجهای را چطور باید نگهداری کرد! قَفَس و گندم نمیخواهد! پسرک گفت: نه نمیخوام به شما بدم. راننده گفت: بده، ببرم برای دخترم. باهاش بازی کنه، خوب ازش نگهداری میکنم. پسرک: این که اسباببازی نیست! یه موجودِ زنده است!
صحبت تمام شُد. پسرک کمی بعدتر پیاده شد.
___
30 آذر(21 ژانویه)، در همین هزارهی سوّم، پنجشبه شب، کنارِ میدانِ أصلی شهر. هوای پاییز بهشدَّتْ مطْبوع است. با جمعی و البته که دوستانِ جوانی هم بودند. جوانی دارد جوجههای کارخانهای و محلّی میفروشد. یک جوجه اردک و یک جوجه مرغ گرفتهام تا خوشحال شود، خوشحال میشود. جوجه مرغ: استیوِن دِدالوس. حالا یک لاکپُشت دارد و دو جوجه، فقط جوجه مرغ را میتواند ببرد. روی پایش میخوابد، زیر لباسهایش میخوابد، ولش نمیکند و مُدام بهش چسبیده جوجه. یکی دو روزی نمیتواند هیچ تکان بخورد. جوجه تسخیرش کرده است! شنبه بود آیا؟ رفته بود یک لحظه از داخل لیوانِ چایش را بیاورد. گربه جوجه را شکار کرد... چقدر غمگین شد...
- ۹۶/۱۰/۰۳