وقتیْ باید رفت
وقتی کسی میخواهد که دیگرْ دوستیای در کار نباشد، و من نیز ”یک بار“* تلاش میکنم تا ”دلیل/دلائلِ“ او را دریابم، و از او میپرسم، امّا پاسخی نمیگیرم، بهترین کار آنست که بی هیچ گفتوگویِ دیگری ”بروی“. به نظرم میرسد که، تنها سکوت کردن، و رفتن و پُشت سر را هیچ ننگریستن، بهترین کار است. این ’شیوه‘ای است که در این سالها پیش گرفتهام، و گَمان میکنم ’توفیق‘ی نسبی درآن داشتهام. اگر کسی ’تصمیم‘ میگیرد،** که دیگر ’ارتباطی‘ در کار نباشد، به ”احتمالِ قریب به یقین“، دیگر از دستِ من کاری برنمیآید، اگر او دیگر ’نمیخواهد‘ که رابطه ادامه بیابد، بهتر آنست که من ”بپذیریم، و بیهیچ پرسشی و کوششی“ –که عموماً ’عَبَث‘ هستند یا عَبَث مینُماید-، دست از آن دوستی و مُراوده و ارتباط بردارم. هرچه بوده را وابِنَهَم، و بگذارم و بروَم. اینکه بتوان توانِ ”رهایی و آزادگی“ از ”اشخاص و اشیاء“ را در خودمان تقویّت کنیم-کنم!-، به گمانم هم برایِ سلامتِ روان من(/ما) و هم سمتِ دیگر رابطه، سودمند و مفید فائده است(تجربه من آنست که در بیشترِ موارد هرگونه تلاشی برای گفتوگو و فهمِ آنچه رُخ داده، و یا دانستنِ آنچه که بر من پنهان مانده و به هر ترتیب سمتِ دیگر دوستی/رابطه را به این سمت کشانده که دیگر ارتباطی در کار نباشد، بیهوده است؛ تنها به این خاطر که طرفِ دیگر ”تصمیم“اش را گرفته است، و به نظر همو، مسئله دیگر تمام شده است و جائی برای گفتوگو باقی نمانده است). وانگهی، من نیز در مقابلِ آن شخصی که تصمیماش را گرفته، چه میتوانم کرد؟! با کسی که، هیچ تلاشی برایِ ”فهمِ“ مسئله یا مشکله نمیخواهد بکند، و تنها و تنها راهِ ممکن را انفصال و جدایی میداند، و یا نمیخواهد بگوید چه شده است، و گفتوگو دربارهیِ ’آن مسئله یا مشکله‘ را نمیخواهد و پس میزند، و تلاشِ مرا نیز وامیزند، چه میتوانم کرد؟. بخصوص که بسیاری از تلاشهایی ازین دست نیز، راه به پرخاش و یا دقیقتر ”خشونت“ یکطرف و یا دوطرف میبرند(شاید بتوان چنین ’خشونت‘ی را ’خشونتِ جدایی‘ نامید)، چه آنکه دستِ کم از طرفِ یکنفر از دو طرفِ دوستی/رابطه ”تصمیم“ گرفته شده است، و کار انجام یافته-، آیا تقلّا و تلاش برای آنچه ’رُخ داده‘ با کسی که پنبه در گوش کرده، و به هیچ وَجه نمیخواهد، دلیلْ/دلائلی برای قطعْ کردن ارتباط و دوستیاش را عرضه کند، و یا هرگونه گفتوگویی را بیفائده میداند، و یا توضیحِ آنچه رُخ داده، به طرفِ دیگر-که گاه بیخبر است که چه اتّفاقی افتاده-، عقلانی است؟!. هرچقدر هم که ریشههای عاطفهیِ دوستداشتن(=عشق/محبّت) در ما قوی باشد نیز، باز باید آنرا مقیّد به قید عقلانیّت کرد، و آنرا در ترازویِ عقلانیّت و اخلاقیّت سنجید. همچنان که ’وصالِ‘ در دوستی، ”ادب و اخلاقی و عقلانیّتی“ میطلبد، اقتضایِ ’جدایی‘ نیز ادب و اخلاق و عقلانیّت است. به نظرم میرسد این دو نکته یعنی: اول: وانهادن و گذاشتن و رفتن، و دُوُم: رعایتِ ادب و آدابِ جدایی-در کنار وصال-، از شروط مهمّ یک دوستی است. هرچند در این یادداشت، تأکید من بیشتر بر نکتهیِ نَخُست بود. یادمان باشد که ما مالکِ اشخاص و اشیاء نیستیم، حسِّ مالکیّت، بخصوص دربارهیِ اشخاص، و خصوصاً در دوستیها، یکی از آن چیزهایی است که به تجربه و مشاهده بسیار دیدهام، باعثِ سخت شدن و فرسایندگی در جدایی شده است. ما مالکِ چیزی و کسی نیستیم، مالکِ دوستیهایمان نیز نیستیم، تنها میتوانیم از آنها تا حدّی و بنحوی معقول، از دوستی و روابطمان مراقبت کنیم، ترمیم، جرح و تعدیل و یا حک و اصلاح کنیم، و در جاهایی-که اندک نیستند-، رشته را ببریم. من ترجیح میدهم، وقتی کسی به من گفت دیگر نمیخواهم باشی، اگر آن طرفِ رابطه، خواهانِ گفتوگو نبود، و هرگونه گفتوگویی را پس زد، بدون هیچ سُخَنی بروم، و دور شَوَم، آنقدر دور که در فاصلهای بعید محو شوم، آنقدر دور که غَیب شوم. این مَشی من است در این سالها، آرام، بیهیچ سخنی، برمیگردم و به او پشت میکنم و میروم. چه آنکه:
" what's done cannot be undone"
Macbeth: Act 5, Scene 1
”آنچه انجام شده را دیگر نمیتوان از عدم انجامش جلوگیری کرد“.
مکبث، پرده پنجم، صحنه اول
** «تصمیم» در زبانِ عربی یعنی «کر» شدن.
- ۹۵/۰۸/۲۱