اشک رازیست
اشکها
نشانه اند، نه نُمود. من با اشکهایام قصهای میسازم، اسطورهیِ اندوهی میآفرینم،
و سپس خود را با آن همساز میکُنم. من میتوانم با آن زندگی کنم! چون با گریستن،
همسُخنِ راسخی برای خود خلق میکنم، که صادقترین پیامها را دریافت میکند، صادقترین
پیامهای من: "کلمات"اند؟ آنها به چه کار میآیند؟ یک قطره اشک، بیش از
همه یِ آنها حرف خواهد زد ... اشک ها صدا دارند. صدایی خُفته، صدایی که از جایی و
چیز دیگری بر نمی آید، صدایی که از فاصله ای بعید، بر این تقدیر تُهی صحّه خواهد
گذاشت. اشک، با "حضور" نسبت وثیقی دارد، و حضور با "تنانگی"
نسبت دارد. بی تن، و بی "حضور" گریستن و اشک ریختن مُمکن نیست. وقتی
حُزن در وجودت در می پیچد، نه تنها جان، که احساس می کنی، تنات نیز فِشُرده می
شود. فشردگی تن و جان، و اشک ریختن معادلهیِ معمولِ فضا و زمان را بر هم میزند.
خطوطِ متعارف و معمول و بهنجار را می شکند. اشک بُعدِ دیگری به "بودن" و
"هستی" آدمی میبخشد. تو گویی از وجودِ آدمی چشم تازه سر بر می آرود.
"چشم اندازی" تازه را بر آدمی مکشوف می کند. وقتی که بازوانی نیست در
آغوشت کشد، و تن ات را "لمس" کند، تا از دهلیزِ تن به زوایا و خفایایِ
روح برسد، اشک همچون گوشههای آشنایِ خانه، چیزی است آشنا که خَیال را آرام میکُند، رام است و صمیمی، یادآورِ آشیان.
...............
پانوشت: راستش دلم برایِ اشک تنگ شده است! بنظرم میرسد، جاهایی باید اشک بریزیم، آنجاها،
آن مواقع، اگری اشکی از چشممان نیاید، شاید از «نرمدلیمان» کم شده است! هرچقدر که از نرمدلیمان کم شود بر سنگدلیمان میافزاید. اگر چنین باشد، آیا گوشهای از گوشههای امن خانهام را از دست ندادهام؟! یکی از آن گوشهها که مرا-و شاید هر کسی را-، لطیفتر، انسانتر، مهربانتر، زیباتر، و نرمتر میکند؟ -منظورم از اشک اینجا، اشکی نیست که بخاطر رنجوری روانی بروز میکند.
- ۹۵/۰۷/۲۰