بیحوصلگی
در نامههای «نیما یوشیج» نامهای آمده به یک دوست. بخشی از آنرا اینجا میآورم:
تهران
عصر 28 دلو 1300
دوست مهربان
همین حالا که این را مینویسم یک شماره روزنامه رسیده است. از محبت تو خوشحالم.
«گفته بودی که متوالی هم از این اوراق بیاورند به من بدهند، در عوض بعضی مقالات بفرستم. اتفاقاً نوشتن این جور چیزها در خور حوصلهیِ من نیست. بگذار شداید زندگانی را با عادتی که دارم به خاموشی در ریختن اشک تسکین بدهم. مرا با کسی آشنایی نده. حوصله صحبت کردن با آنها را ندارم، آنوقت از من دلتنگ خواهند شد. یا چیزهایی خواهند شنید که به من خواهند گفت دیوانه. بگذار حالا که به تنها عاقل به نظر میآیم، بحال خودم باقی باشم. ....
عذر مرا قبول کن که محال است خیالات و عادات من ترک شود. حوصله و فرصت معاشرت و صحبت کردن را ندارم و بیفایده میدانم که بگویم چه دقایقی مرا اینطور کرده است.»
95 سال بعد مینویسم:
نامهیِ نیما بلندتر است، بخشهایی از آن را حذف کردهام، شاید فرصتی دیگر همه را تقدیم کنم. در این نامه، جدای بیحوصلگی، و شوقِ به خلوت، ملال و پژمردگیای نیز در کلام نیماست.
دوستی تماس گرفته بود و به اصرار میگفت: بیا و برگرد به کار و بار نشر. ترجمهها را منتشر کن، نوشتهها را بدست ناشر بسپار. گفتم: پوزشخواهی مرا پذیرا باش، امّا، عجالتاً به دنیا پُشت کردهام. گفت: کسانی هستند که بیایی و بیایند ببینند تو را، و تو ببینی ایشان را، میتوانی از برای ایشان کارها کنی. گفتم: بیحوصلهام. همین امسال هم با این ظرفیّت اندک، چند آشنایی حاصل شده است. خوشبختانه آشناییها،دوستی شد. امّا شوربختانه، من دیگر ناتوانم، همین که بتوانم برای همین دوستانم، بخصوص دوستانِ جوانم، اندکی وقت بنهم، با این توش و توان ناچیز، و خلل در جسم و جان و باید «حبابوار براندازم از نشاط کلاه.» گفت نمیشود که اینهمه سال بنشینی گوشهای، کز کنی. گفتم دیگر بس است، بس است دیگر. من فقط اندکی خستهام. همین. بس است دیگر.
...............
پانوشت: تا نگفتهاند سارق ادبی-علمی-فرهنگی هستم، مشخصات کتابشناختی نامهیِ نیما را بنویسم:
مجموعه کامل نامههای نیما یوشیج، گردآوری، نسخهبرداری و تدوین: سیروس طاهباز، علم، 1376، ص34.
- ۹۵/۰۷/۲۱