تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

و رفت تا لب هیچ...

سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۴۶ ب.ظ

با همین خنکای نسیمی که در رگهایم جاری است با همین پوستی که می‌درخشد با همین قلبی که خیره به خورشید است با همین دستانی که علفهای دشت گریان را به سرانگشتان می‌ساید و با همین پاهایی که زمینهای آب گرفته را می‌پیماید.... 

دوست دارم گم بشوم و هیچوقت پیدا نشوم... 


  • Travis Travis

sub specie aeternitatis

جمعه, ۶ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۰ ق.ظ
اینکه در سرحد مرگ و زندگی باشی یعنی چه؟(و این سوال هم هست بخصوص در این روزهای من که: زندگی یعنی که و مرگ یعنی چه؟ شاید به لطف قرینه دانستن یکی اسباب فهم دیگری را فراهم کند، ولی شاید هم دومی زودتر بیاید سراغم. ) 
می‌خواهم سعی کنم تجربهٔ تازه‌ای را بازگو کنم‌‌؛ و اگر فعلاً از دردی که در تار و پود و نسیجِ جسم‌ام می‌پیچد و این ساعتم را مثل همهٔ این روزهایم محنتی کرده و من خسته از این چیزهای مشابه، و به هر ترتیب این درد و دروهای تکراری و ملال‌آور نوشتن را سخت می‌کند و فسردگی دلم در این شب دیجور را شدیدتر، تیغ درد را تیزتر و درد هر دم فروتر، بگذرم و بتوانم کمی بنویسم، شاید این چیزها را بنویسم. 
مرز مرگ و زندگی کجاست؟ و سرحد آنها کجا؟ دقیقاً نمی‌خواهم، ولی کجاست؟ این روزها اقلیم غریبی است. توگویی هذیانی و یا وهمی، خوابی یا کابوسی یا رؤیای غریبی. ولی احساسم اینست که وارد اقلیم غریبی شده‌ام؛ و البته دست و دلم چقدر که میلرزد. 
مرزها کجایند؟ نمی‌دانم چرا، ولی یاد این سخنِ آن قدیسِ نامه‌سیاه افتادم:

'Quid est ergo tempus? Si nemo ex me quaerat, scio; si quaerenti explicare velim, nescio'.

"زمان چیست؟ اگر کسی از من نپرسد، پاسخش را می‌دانم؛ ولیک دربارهٔ آن[ =زمان] از من بپریند و بخواهم توضیح بدهم، دیگر آن‌را نمی‌دانم". 
من البته احساس می‌کنم در مهی غلیظ  قرار دارم، بر آستانهٔ دره‌ای شاید و یا دشتی! اینقدر روشن نمی‌بینم؛ حتی دربارهٔ آنچه از من نپرسیده‌اند، حتی آنچه از خودم نپرسیده‌ام. جهان این روزهایم چقدر دودناک... جه دردناک...
مرزهایم با جسم‌ام گره خورده، جانم نیز با جسم‌ام، و جهانم با همهٔ این سه. مرزهای جسم و جان و جهانم وجهاننگریی‌ام همه درتنیده. هرچقدر این روزها احساس می‌کنم مرزهایم محدودتر می‌شود جهانم نیز تنگ تر می‌شود. می‌خواهم بفهمم چقدر« مانده »برایم؟ چقدر زمان دارم، ولی سخت است. این روزها زمان کش می‌آید و حتی زمان طعمی دارد! عجیب نیست زمان هم طعم دارد؟! گاهی شاید بویی نیز. طعم این روزهای زمان-و این اولین بار است و تازگی است که فهمیده‌ام زمان « طعم » دارد-،ببسیار تلخ است، گاهی چونان زهری. زمانی گاهی انگار نمی‌گذرد، زمانی گاهی انگار می‌ایستد، گاهی کش می‌یابد و گاهی قوس و پیچشی. زمان گاهی« مثل دشنه‌ای زنگار بسته فرصت را از بریدگیهای عصب می‌گذراند.  » زمانی گاهی نرمتر می‌شود و گاهی سخت‌تر. گاهی صلب و واهی فشرده، گاهی که بیشتر آهسته می‌شود بیشتر استخوانهایم تیر می‌کشدصفحهٔ زمان گاهی نجوای قرمزی دارد شاید.« هیچ چیز، هیچ روندی با سپری شدن زمان نمی‌توان سنجید.  » زمان پر از "آنات"، انگاری تمام "تصادف"، تصادف مدام و مکرر... حادثه‌ای مکرر... من هم حادثه‌ای شاید. زندگی که می‌کنیم، تصور می‌کنیم گذر زمان را حس می‌کنیم-اگر اصلا گذر زمان معنایی داشته باشد و واقعی باشد-،وفرض می‌کنم در زمان زنده بودنم گذر زمان را حس می‌کنم، مرگ که سر می‌رسد چه می‌شود؟ فکر می‌کنم دیگر گذر زمان را حس نمی‌کنم! "مرگ قطع می‌کند، تغییر نمی‌دهد" ، "مرگ دیگر تصادف و حادثه و رویدادی و آنی از آنات زندگی نیست، ما مرگ را تجربه نمی‌کنیم"، جهان با زمان معنی دارد، جسم‌ام نیز با جهان و زمان، مرگ قطع کردن زمان است، پس پایان جهانِ من است. مرگ چقدر غریب است. چه حیرت کرده‌ام! 
سودای جاودانگی اینست: من در دیرندی بی‌پایان از زمان قرار بگیرم. اما چطور مکگن است مقید به زمان بود-ولو زمانی بی‌پایان-، و جاودانه بود؟ نه این تصور از جاودانگی مسخره است. باید در مرتبهٔ دیگری بروم: بیزمانی. بیزمانی یعنی زمان حال یعنی "آنِ" زمانی. یک آن از آناتِ زمان دقیقاً چیست؟ هیچ. زمان هیچ به ما نمی‌دهد، پس جهان هیچ چیزی نمی‌دهد. معنایی هم نمی‌تواند داشته باشد جایی که هیچ چیزی نیست. دقیقتر:جهان پوچ است. و من در این پوچی این بیزمانی این سبکی بینهایت شاید غوطه‌ور و البته در چنین جایی جاودانه! عجیب است. انگار دارم هذیان مرگ می‌گویم. 
درد می‌پیچد و نای ادامه دادن کوتاه تر... و عجیب است یک معنای قدیم« نای » یعنی زندان... 
مرزهای من محدودیت من‌اند و البته محدودهٔ امکاناتِ من هم هستند. مرزهای من نه فقط محدودیت که امکان من نیز هست. من در این محدوده امکانی دارم نه خارج از آن. مرزها که رو به سرحد خود بروند من تمام می‌شوم. جسم و جان و جهانم همگی در انتهای مرزهایم تمام می‌شوند. وقتی در این شرایط و اوضاع و احوال باشی بخودت می‌گویی شاید هم واقعیتِ صُلب و سخت این بار زورش چربید و باورهایت هرچقدر هم استوار شکسته شدند. چه می‌کنی؟ مرزهایت در نهایتشان، حدودت در سرحد شان و جهان هم هیچ و پوچ. من سعی می‌کنم بپذیرم این ساعات آخر است. هرکند بترسم و رنج ببرم. بعد تمام تلاشم را می‌کنم. نه برای تغییر جهان و مرزهایم که مرگ برود. مرگ ضرورتی است که همهٔ امکانها را قطع می‌کند. زمان یعنی داشتن امکان، جهان یعنی ابزار امکانها. لااقل برای من. حالا سعی می‌کنم در این هیچی و پوچی کاری کنم. قبل از اینکه همه چیز فطع شود و مرگ تمامم کند. "الان" از هرآنچه در توانم هست خرج می‌کنم. نمی‌دانم قرار است به‌زودی بمیرم یا نه، اوضاع جالب نیست خوب هم نیست،ماین روزها هم درد بیشتر و رنج بیشتر گاهی، اما نه همیشه، اما تجربهٔ این روزهایم می‌گوید وقتی در آستانه قرار گرفته‌ای انگار آتشی از نا کجا شعله‌ورت کند. سعی نمی‌کنی زنده بمانی، سعی نمی‌کنی کش بدهی، سعی می‌کنی بهترش کنی... گاهی هم این روزها به همه چیز می‌خندم به اینکه چقدر این پوچی مضحک است و خنده‌ام می‌گیرد، اما مهمتر سعی می کنم بهترش کنم... این مهمترین چیزی است که می‌فهمم این روزها... وقتی در مرزهایی وقتی در حدودی بهترش کنی... بعدش دیگر مهم نیست... حالا فکر می‌کنم مرده‌ام... خوب است... 
شاید هم از شدت درد و رنج و یا حزن:

وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ 
  • Travis Travis

بیچاره تنِ من که ز غم جانش برآمد

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۳۱ ب.ظ

از هفت هشت سالگی کار می‌کردم. اولین کارم ایم بود که در یک آش‌فروشی داخل دیگها آب بریزم: دیگهایی که باید شسته میشد و دیگهای دیگری که باید روی اجاق‌گاز آبشان داغ میشد. فکر کنم روزانه دو سه تومان حقوقم بود. بعدتر شد پنج تومان. بعدتر شستن دیگها هم اضافه شد و کمی حقوقم بیشتر. سوای حقوق، خودم دوست می‌داشتم کار کنم هم لذتی داشت و هم دستت نوی جیب خودت بود. 

بعدتر رفتم جایی کارگری همان سن و سال. همزمان در آش‌فروشی هم کار می‌کردم. با بخشی از پولها کتابی می‌خریدم. مادر همه که سرشار از ذوق بود و هسن و خود آرزوی سواد داشت همیشه می‌بردم کتابفروشی سر میدان توی کوچهٔ طلافروشها، گاهی هم سعید و گاه پیش مرحوم علی‌باشی. کارگری‌ام حمل بار بود در شرکت پخش مواد غذایی. دوازده سیزده سالگی می‌رفتم لب ساحل ماهی می‌گرغتم و میامدم توی کوچه‌ها فریاد می‌زدم ماهی دارم و می‌فروختم. غیر از ان توی خانه آلاسکا درست می‌کردم، آتر بهار تا اخر تابستان و در یک کلمن میرفتم کوچه پس کوچه‌ها و می‌فروختم. شد گاهی کتکی بخورم و پولهایم را بگیرند. گاهی هم یک بسته بسکوت یا پفک و... از همان شرکت پخش مواد غذایی به قیمت پاینتر می‌خریدم و به قیمت بازار می‌فروختم. سالها بعد مدنی هم در سوپر مارکت کار کردم. مدنی در نجاری و جوشکاری و تابلوسازی و... رفتم چیزی یاد بگیرم و کمی یاد گرفتم ودسنت‌مزدی هم. در صحافی و چاپخانه هم کمی کار کردم و چیزهایی یاد گرفتم. اما علاقه من کتاب بود. نه فروختن بلکه ترجمه و نوشتن و.... 

از اوایل جوانی در جایی دور از خانه شدم ویراستار، بعدتر محقق هم شدم، ترجمه‌ای هم کردم. کمی بعدتر کار ویرایش شد حرفه اصلی‌ام در کنار تحقیق و مشاوره در همین حوزه به ناشران و موئسساتی چند. آدمی بودم که پس اندز هم می‌کردم. در یک موئسسه و زمین کشاورزی سهمی داشتم. موئسسه را تعطیل کردن و بخاطر هزینه‌های درمان ناچار شدم سهم زمینم را بفروشم. 

هر کند کسالت شدت می‌گرفت یا باید از پس‌انداز بخاطر ناتواناییهای مقطعی و کار نکردن اجباری برداشت می‌کردم و یا اگر اندک بهبودی حاصل میشد کار می‌کردم و باز کبزی بدست می‌اوردم. علیرغم هزینه‌های هنگفت دوا و درمان دستم پیش کسی دراز نشد، هر چند مساعدت اطبا و مهربانی و خیرخواهی و انسان‌دوستی بعصیشان-مثل مگرفتن دستمزد فلان کار درمان-، هزینه‌هایم را باز کم کرد و قدرشناسم. اما نه دستم دراز شد برای کمک نه بیکار ماندم. در بدترین شرایط هم باز کار ویرایش را انجام می‌دادم. 

من در استان دیگری بیشتر ساکنم، خیلی جنوبنر خیای گرمتر، و کارهایم با جاهایی در استانهای دورتر. بخصوص تهران. علی‌الاصول کارم پشت میزم است در خانه. و این نکتهٔ مهمی است! 

مدتی بیش از یک دهه است که کارم همین است. هرچه هم داشتم سر بیماری رفت. 

حالا مدتی است می‌خواهیم با دوست عزیز همرمند و سلیقه‌مندی کار دومی راه بیندازم/بیندازیم. من وظیفه‌ام جست‌وجوی مغازه با قیمت مناسب و موقعیت مناسب است. ( می‌دانم « موقعیت »بلحاط دستوری واژهٔ درست‌ساخنی نیست. ) دوستم که الان شریک من هم هست کارهای دیگری بر عهده دارد. امیدوارم بتوانیم بزگدی و بحوبی کار را راه بندازیم و سودی که اننطار داریم ببریم. هرچند پر توقع نیسنیم. 

حالا اینهمه برای چه؟ این روزها وقتی می‌روم با مردم اشنای شهر کوچکی کا در آن زندگی می‌کنم در مورد مغازه صحبت می‌کنم و اینکه سراغ دارند یا نه، آنهایی که بنحوی مرا می‌شناسند-از طریق خانواده یا قیافه مشابه با اعضای خانواده و یا.. و... - ، می‌گویند،« چه خوب که تصمیم داری کار کنی.  » و من باید توضیح بدهم من کار می‌کرده و می‌کنم فقط می‌خواهم شغل دومی راه بیندازم. می‌فهمم خیلی از مردم نمی‌داند« ویرایش »چیست و« ویراستار »بودن یعنی چه، می‌فهمم وقتی به بعض کسان توضیح بدهی می‌گویند« این هم شد شغل!  »، می‌فهمم بعضی در خانه نشستن ولو میلیارد درآمد داشته باشی-که من ندازم-، حماقت می‌دانند. همه اینها را می‌فهمم ولی خانمها و آقایان من سالهاست شاغلم. در ضمن ظاهرا بیشتر شما دچاز کسالتی نشده‌اید که هرچه کشته‌اید را بناچار به حراج بگذارید. 

الان هم باید با یک مرض جدید بجنگم. 

به هر ترتیب فکر می‌کنم چنان اظهار نظرهایی عموما نوعی دخالت بیجا در زمدگی دیگران است. اینکه من اطلاعی ندارم باتر از حرفی نزنم مه اینکه چشمم ببندم و هر کیزی بگویم. خرچ من سالهاست بر عهده خودم است نه هیچکس دیگری. خوبتر می‌بود زندگی هر کدام از ما و جامعه ما اگر اینقدر ساده‌انگارانه و راحت دلها را ریش نمی‌کردیم... 

  • Travis Travis

نَفْثَةُ المَصْدوری و مهجوری...

چهارشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۱۹ ق.ظ
« از نَفْثَةُ المَصْدوری که مهجوری بدان راحتی تواند یافت، چاره نیست...  »، و از دردهایی که شبها به سراغ تن تب کرده می‌آیند و شب را ظلمات می‌کنند گریزی نه، و از بغض و رنج و محنتی که الم جان‌‌اند و جان را به تن می‌پیچانند و تن تب‌کرده را به زمین، گزیری نه! 
شبِ دیرتر که می‌شود، گاهی از دردهایش تنم در خود می‌پیچد. امشب قلب تپنده‌تر و انگار کندتر، کار درد انگار می‌خواد استخوان را بشکافد. تصور کن تیغی را آنقدر داغ کنند که رنگش به سُرخی بزند و در مغز استخوانت کنند. این احساسِ من است. دارم سعی می‌کنم از نشانه‌هاح حَرکت‌گذاری و نیم‌فاصله استفاده کنم، هرچند درد دستانم را بیقرار کرده باشد. 
شبِ دَیْجُور که هم دردها در جسم می‌لولند و هم رنجها جان می‌کاهند انگاری تیغه‌های خورشید را در رگهایم کنند یا طوفانی از ماسه‌ی داغ و تفتیده به صورتم بزنند. غم مثل ماری نیش می‌زند و می‌گزد و... 
در این احوال بخواهی ادیبانه بنویسی مسخره نیست؟ درد دارد جسم‌ام را پاره می‌کند و به نیش می‌کشد و تلخ می‌خندد. من با بدنی پاره پاره به درد نیشخندی... قرار است و بایستی تا بیاورم. روزها و شبهای سخنی است ولی باید بگذرانم. وفتهایی احساس ورد مسمانی گاهی غربن گاهی رنج روحی و آلام جان گاهی حس تنهایی یا بی‌پناهی گاهی احساس ناامیدی گاهی حس امید  گاهی احساس بدبختی گاهی احساس بیچارگی گاهی احساس نگون‌بختی گاهی احساس شومی و تباهی و... گاهی احساس خستگی ازراههای فروبسته و گره‌های ناگشوده و امیدهای تباه شده و.. و بارها بیشتر خسنگی از اجنماعی که پناهی نمی‌دهد دردهایی که امان نمی‌دهند د زنجهایی که امام می‌برند... کمی هم باید حق داد که آدمی که گاهی خسته می‌شود... کاشکی کسی هم می‌بودم رفیقتر و مهربانتر و امن‌تر... آغوشی برای سکوت حتی... یا اشکی خاموش یا... 
  • Travis Travis

دومین بار بود از اولین مرحله. گفته‌اند سه فاز و هر فاز چهار بار. و هر بار دو هفته‌ای یکبار. اولین بار از همان اول خیلی بد بود. این دومی از همان اول آتفگقدر بد نبود. اما نیمه شب به بعد تهوع و دردهای بیشتر و... استفراغ و.... صبح به زحمت بیدار شدم. شاید سر جمع یک ساعتی خوابیده بودم. چشمم که باز شد دی ماه موهایش بیشتری روی بالشت هست. در آینه  صورتم را نگاه کردم دیدم موهایش کوتاه صورت هم انکار شده‌اند. سمت چپ صورتم خیلی بیشتر، کم شده. موهایش سرم نیز. درد هم مثل باد تفتیده و خشک همین جنوب می‌پیچید در استخوانهایم. صبح دومین بار از بنی‌ام خون زیادی رفت. 

دکترها گفته بودند این تابستان تا شاید اگر خیلی طول بکشد تابستان بعد زمان داری. معلوم شد اشتباهی بوده. تفصیل نمی‌دهم درد حوصله را کم می‌کند. ولی باز این را گفتند که اوضاع و احوالم خوب نیست. برج چهارم با آن رنگ مریخ‌گونش هم سریع پیش می‌رود و هم پیشرفته است. در پیوند مغز استخوان شکی نیست، فقط باید قراری مقرر کنند، مه البته با وضع فعلی من تردیدهایی دارند برای زودتر. 

ظهر کمی خوابیدم. بیدار که شدم باز هم مو ریخته بود. انگار موها در خواب می‌ریزند ولی دردها در بیداری است! دقت کردم دیدم از ابروهایم کمی کم شده. یحتمل همین هفته‌ها بروم مغازه لوازم آرایشی زنانه. یا وحشت کنند یا از خنده روده بر شوند. دومی بهتر. طی دو هفته ششصد گرم کم کرده‌ام و اینها طبیعی است اما به این سرعت خوب نیست. خستگی بیشتر می‌شود و دردهای ممتد و بی‌امان‌تر. بدنم دارد مچاله می‌شود. رفته بودم کفش بخرم ولی نتیجه‌ای حاصل نشد. یک عدد لاک ناخن گرفتم. بیرون آمدن در هر آب و هوایی دارد برآیم دشوارتر و ناممکن‌تر می‌شود. نفسم بند می‌آید. قلب هم که ماجراها دارد. برج چهارمی هم که اضافه شده است و دشوارتر و بدتر. موهایش زیادی ریختند. به دوستی گفتم بیا و بتراش . سرم شده بود مثل بیابانی با چند بوته شاید. 

دارم غمگین می‌شوم و باز بیشتر. نمیدانم از کجا آمده‌ای. بغض هم فراوان. سینه از بغض می‌تپد. اضطراب و بی آری هم نمی‌توان اند نباشد. تنهاتر انگاری. ساکت‌تر انگاری. نزدیکتر با خاموشی شاید. چیزهایی باعث می‌شوند از گوشه چشم آب شور و تلخی روانه شود. دوست دارم سر بر زمین بگذارم و بخوابم. بخوابم تا ابرها بگذرند، درخت‌ها سبز  شوند و میوه دهند و یخ بزنند باز و باز شکوفه بدهند. باران ببارد. برف بیاید، پاییز بیاید و زمستان و تابستان و بهار. دوست دارم آدمها لبخند بزنند: بیشتر، شاد شوند: بیشتر. دوست دارم میرم نسیم خنک بوزد دقتی می‌خواهم دوست دارم دشتی شوم پر از شقایق. نه فقط سرخ بلکه آبی و زرد و سفید و نارنجی و.... دوست دارم زمین آغوش می‌داشت. 


___________

* دوست نازنینی باعث شده کیبرد گوشی‌ام بهتر شود. حداقل گاهی حوصله خرج کنم شاید حرکت‌گذاری کردم و یا نیم‌فاصله‌ای نهادم. خودش می‌داند از عهده‌‌ء سپاس و قدرشناسی‌اش بر نمی‌آیم. 

  • Travis Travis

یک روز قبلتر

يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۴ ق.ظ

قد کوتاهی داشت. حسام با آن قد بلندترش گفته بود همان سالهای دور دیده بودمش-هر چند فاصله ی سنی شان زیاد بوده باشد-، و به من از او و دیگری می گفت. آخرین بار هم دیده بودش. کی بود؟ شاید ده سال قبلتر.

امین آن شنبه که آمد گفت: خبر داری؟ خودم را زده بودم به نفهمی. گفتم نه. مثل روزی که به خودم گفته بودند. 

 حتی اگر اتوبوس اهواز هم نبود، گلدانی در تهران شاید، یا برج چهارمی در کالیفرنیا. از تهران تا سئول راهی نبود. 

  • Travis Travis


  • Travis Travis

درد هست. همیشه بوده. امشب باز کمی با شدت بیشتر. می خواهم ابله را ادانه بدهم، چند روز است. اما فعلا همه چیز متوقف شده است. نمی توانم ابله را بدست گیرم. یک سوم کتاب را حاشیه نوشته ام، شاید ماده ی خانی از برای تحقیقی در سه گانه ی داستایسکی. هرچند خواندنش برای خودم بیشتر از برای شناخت خودم است. با ابله احساس یکدلی می کنم و می ترسم! 

فعلا نمی توانم کتاب را بخوانم، دریغم می آید حاشیه نویسی ام بخاطر درد بع کناری رود. حیف نیست یک سوم چیز نوشته ام ادامه اش ندهم؟ جرا حیف است و دریغ. می آیم و الیور توییست را بر می دارم. درد می پیچد ولی خواندن رمان شدت می گیرد. درد بیشتر می شود، گویی تب دارم حتی، ولی خواندن را متوقف نمی کنم. انگار از سرم بخاطر بیرون می آید. از شدت تب است یا از شدت داغ شدن خون به وقت خواندن مصایب الیور؟ به صحنه ی قتل نانسی که می رسم انگاری کاسه ی  سرم و همه ی محتوایتش می خواهد بجوشد. بیشتر عرق می کنم. نمی دانم بخاطر تب اشت یا هیجان ناشی از رمان یا هر دو با چاشنی اندکی درد استخوان. 

صبح و ظهر نیز کمی کار کردم. یه هر ترتیب باید هم وارهای خودم را انجام بدهم و هم کارهایی که مربوط می شکد به معاش. نمی شود دست روی دست نهاد و کاری نکرد به بهانه ی اینکه درد داری و ناخوشی و چه و چه. کم کم با تاریکی هوا درد بیشتر شد، اینجا تنهایم. دیگر کار نمی کنم. نمی توانم. می زوم سراغ رمان. سعی می کنم یک بار دیگر شروع کنم خواندنش. تمام می شود و نمس فهمم چطور. وقتی الیور رنج می کشد بغضم می گیرد هنوز و چند قطره ی اشک گاهی. وقتی نانسی کشته می شود نیز. و حتی قبل از کشته شدن. 

از اینکه نمی توانم با تلفن همراه حرکت گذاری کنم آزار می بینم(و کامپیوتر هنوز در شهر دیگری است برای تعمیرات). بدتر اینگه دستانم هم توان پندانی ندازند. در نوشتن ومی بی حوصله ام. ترجیج می دهم انرژی دستانم را خرج وقتی کنم که می خواهم با دوستی صحبت کنم. 

چند بیت شعر می خوانم. خوابم نمی آید و اگر بیاید هم معلوم نیست با این حال چطور می شود خوابید و بعید نیست باز کابوس بیاید و اذیت کند.  و احساس کلافگی می کنم. چند صفحه از متنی مربوط به قرن هفت می خوانم. یاد داشنی درباره ی تنوین منصوب قید ساز می نویسم در چند خط و خطایی که بسیاری و از محققان امروزی جز یکی،  همه درباره ی آن مرتکب خطا شده اند. دیری اسن می خواهم چیزی بنویسم در باره ی آن. کسالت امان نمی دهد. باز کمی شعر. قصیده ای از مسعود سعد سلمان به آغازه ی: چو مردمان دیرنده عزم خواب کنند/ همه خزانه ی اسرار من خراب کنند.... یادم تیست اولین چیزی بود که از نسعود سعد خواندم یا نه ولی یادم هست که از اولن چیزهایی بود که از او خواندم. قصیده ای است که خواندتش برایم ساده نیست. غمی و محنتی فرساینده دارد: تن مرا ز بلا آتشی بر افروزند/ دلم بر آرند از بر و برو کباب کنند... 

اضطراب هم که تمامی ندارد، تن هم به درد خو می گیرد کم کم. در کتاب جامعه (عهد عتیق) می خوانیم: "آنچه که هست از قبل بوده و آنچه که باید قبلا شده است. خدا گذشته را تکرار می کند". این اندیشه برای من ترسناک است. بازگشت ابدی است گویی! تکرار تکرار تکرار تکرار... روزی چشم باز کرد. دید همه چیز خسته کننده است. حتی دردهای جسمانی و آلام و رنجهای جان... تکرار ابدی درد و رنج آدمی را خسته می کند. فکر کنم الان هم کمی خسته است با چاشنی تلخ تنهایی اش شاید.

هر بار الیور توییست می خوانم می گویم کاشکی اینبار نانسی کشته نشود ... و هر بار کشته می شود... 

  • Travis Travis

سال کبیسه

چهارشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۵ ب.ظ

شاید بتوانم بگویم که مرا برای معلم بودن ساخته اند. حداقل اگر اخلاق و منش خوبی هم نداشنه باشم، ولی اگر حوصله ای داشنه باشم، می توانم مطالب را خوب به متعلم احتمالی انتقال بدهم. هر چند دیگر آن شوق سالهای کمی دورتر را برای درس دادن ندارم. حتی یک هزارمش. ولی باز این هست که هروقت درسی دادم، بیشتر مواقع تا سه چهار ساعت بعدتر جلسه حال خوبی داشتم: خوشحال از دیدن دوستان و گفت و گو با ایشان. حتی با همین کم شوقی باز خردک شرری هست ولی حالا دیگر جسم ام تاب و توانی ندارد براى کاری. 

نوشته های تمام شده و تمام ناشده ی منتشر نشده-چه آنها که محتاج بازنگری و ویرایش هستند چه آنها که شاید کمتز محتاج چنیم چیزهایی باشند-، و ترجمه های نیمه تمام و یا تمامی که به هر ترتیب یا خیلی خام اند و یا متوسط و خلاصه آنکه محتاج ویرایش و بازنگری هستند؛ گمان می کنم حدود هزار و چند صد صفحه ی آ چهار بشوند. و میلی در انتشارسان نمیربینم چه برسد به باطنگری و ویرایش. میلی هم در مورد یکی دو تایش باشد-چه بخاطر تعلق خاطرم چه تعهدی و ...-، نه احوالی دارم به لحاظ روانی و نه توانی جسمی تا سر و سامانی بدهم. بارها در طول سالها به رها کردن اینهمه و حتی آتش زدنشان فکر کرده ام. تو گویی یک نوعی از خود ویرانگری و خودکشی باشد. بعضی هم گفته اند که تنها یک بیمار می تواند دشت اندر کار هنر و نویسندگی و فلسفه و ... شود. این حرف خواه درست خواه نادرست، بیماری در نوشتن و خواندن من ناثیر بسیار داشته. الان دیگر به از بین بردن کاغذها فکر نمی کنم. به این فکر می کنم که میلی در انتشار چیزی ندارم. خودشیفتگی نیست. ولی شاید هراس از دیگری باشد.  نمی خواهم دیده شوم. سالهایی که مرا دیدند درد می کشیدم و رنج می بردم و زندگی ام پر از خطا شد. نه تنها ظرفیت دیده شدن ندارم که میلش هم خشکیده است خوشبختانه. اما بیش از دیگران ترس از خودم است. بماند که این کاغذ پاره های فایده ای هم نداشتند و فکر نمی کنم الان هم داشته باشند. ولی هر چه که هست این هست که انگار پیر شده باشم. ناتوان و بیحوصله. 

به کار دیگری فکر کرده ام با دوستی. دارم سعی می کنم زودتر کار راه بیفتد. دارم سعی می کنم همگام باشیم و هماهنگ. هرچند امروز قدمی دور از همگامس برداشتم و حس بدی داشت. طلای سفید برای روز سیاه. بخش دیگری از کتابخانه. هرچقدر زوی پای خودمان باشیم و به دیگران تکیه ندهیم بهتر است. آهسته و آرام قدم بر داشتن. امیدداریم بتوانیم کار را راه بیندازیم و کار خوبی شود و توفیقش مستمر. اما کمی عجله می کنم شاید. دقیق نمی دانم عجله خست یا نه. به خر ترنیب برج چهارم سرعتش زیاد است و درمانها خوب نیست. دردهایم زیادند و هر روز بیشتر. مجموع شواهد جالب نیستند در واقع ضد من اند ولی دلگرم ام به کسانی و چیزهایی. واقعیت خلاف باور ماست و سعی می کنیپ باورمان واقعین صلب و سخت را شکست بدهد. (و اصلا واقعیت زنی کی راحت بوده و سهل؟!.)

دوست ندارم به چیزی خلاف باوری که هست فکر کنم. ولی وقتی درد پیخواهد اسنخوانت را بشکند و زگ و پی ات را بیرون می کشد و مدام ادامه ادامه ادامه... شاید چیزی گوشه ی ذهنت بگوید: اگر نشد چه؟ سعی می کنیوص نکنی ولی وقتی دردها در شدت مدام صعود می کنند و تو مثل آدمی به صلیب کشیده تمام پفاصل امگار به میخ کشیده شده باشند از درد به خود می پیچی باز صدایی در گوشه ای می گوید: اگر نشد چه؟ 

ولی می گویی نه شکستش می دهی/می دهید!. سخت است و پر خارزار ولی پیش می روی. دلگرمی هست و این هرچه هست که باید. همین بس است.  

به خودم می گویم یک باز در زندگی ات کار درست را بکن. سعی می کنم. 

حالا که داری می نویسی تب می آید سراغت و چیزهایی شاید قرمزتر شوند. سرت گیج برود و باز جاهایی متورم از درد و ... . صدایی توی گوشت هست اسنخوامها دارند ترک بر می دارند شاید. نزدیک به شکستن. خب چه می شود؟ هیچی. خوابت نمى آید؟ نه. درد خواب را هم می گیرد. کاری میتوانی کرد؟  نه. کسی هست حرفی بزنی؟ نه. انگار وسط کویری بوده باشی. برهوت مطلق. هبوط.  دوست دارم مثل آن سالهای دورتر گوشه ای کز کنم. حالا تصویر دوستی از دست رفته گوشه خاطره ام گر می گیردگ بغض می کنم شاید چند قطره اشکی حتی. درد بیشتر اجازه نمی دهد. همینقدر بس است. بیشتر نمی شود نمس توانم. 

  • Travis Travis

که یک مرغ مهاجر دارد ...

جمعه, ۱۶ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ب.ظ

امروز به قدر کاقی ناخوش یودم و کارد درد به استخوان رسیده بود. ولی این شوق هم بود که بر می گردم خانه. و کمی شاید احوال روحی ام بهتر شود. همین شوق بافث می شد درد جسم و آلام جان را بیشتر تاب بیلورم. شب قبل هم ناخوش بودم مثل شب قبلتر و  شبهای قبلتر و... . ظهر داغی بود و حال ناخوشم، بدتر می شد. فرودگاه جالب نبود، بلیتم مشکل پیدا کرده بود- و ظاهرا مشکل از خود شرکت بود-، داشتم از هواپیما جا می ماندم و هراسم تنها یک روز بیشتر ماندن یود در جایی که غربتش دارد با کاردش استخوان جانم را می خراشد. دوست داشتم زودتر برگردم مادر را ببینم و عزیز دیگری، لختی آرامش.

به هزاز شتاب و هراس و زحمت یه هواپیما رسیدم. هواپیما با هفت هشت دقیقع تاخیر شاید پرید. ولی چه پریدنی. از لحظه اول می شد حدس زد بدپروازی است. آسمان صاف بود و زمستان و بوران و باران هم نیود، تابستان داغ بود. تکانها چیزی نبود ولی هواپیما حداقل هشت بار در وضعیت اضطراری و بدی قرار گرفت. یک بار ماسکهای اکسیژن هم پایین آمد، وقتی که دماغه هواپیما از خط افق قریب با چهل درجه به پایین رفت. وضع بدی یود. از خود اوضاع و احوال نمی ترسیدم هیجانی نداشتم، فقط بخاطر تغییر ناگهانی فشار و تلاطم و کژ و کج و معوج شدن ها و پایین رفتن دماغه حالت تهوع داشتم. از ترس دیگران غمگین میشدم. زمان کند شد. از مرگ می ترسیدم. آخر دارم بر میگردم خانه دیدن مادر و عزیز دیگری. حالا برج چهارم و رنگ مریخ گونش هم مرا نکشد یک اتفاق دیگری قرار است تمام کند؟ همینجا به خودم گفتم عجب کمدی عجیبی! در حالی که سر هواپیما رو به پایین یود و زمان به کندی می گذشت و ماسکهای اکسیژن آویزان بودند و خیلی ها جیغ می کشیدند و عده ای ذکر یا دعا یا چیز دیگری می خواندند. گفتم عجب کمدی مسخره ای. تراژیک هم نیست بیشتر مسخره است. لبخندی گوشه ی لبم نشسته بود و هنوز از مرگ می ترسیدم. می خواستم کمی زمان بیشتری بدهند، تازه دارم سعی می کنم زندگی کردن یاد بگیرم. مسخره بود چون وقتی داری با بیماری مرگباری دست و پنجه نرم می کنی و هزار امید داری و آرزو، ناگهان چیزی دیگری کارت را بسازد! 

در همان حالت معلق و گیجی تهوع آور گفتم تلفن دستی را از حالت پرواز خارج کنم و به چند نفر زنگ بزنم. آنتن ضعیف بود، شتید در بیست یا بیست و چند هزار پایی بودیم، نمی دانم. به هر ترتیب نشد زنگ بزنم. برای عزیزی چیزی نوشتم، شاید وصیتم. قلبم مالامال اندوه بود. حالا از مرگ نمی ترسیدم، غمگین یودم که دارم می میرم. می خواستم این نورسیده را شکست بدهم چون می خواستم و چون به خودم قول داده بودم و چون داستم کم کم زندگی را احساس می کردم و چون به عزیزی قول داده بودم و چون می خواستم مادر و همان آدم خوب و عزیز را اگر بشود یک باز دیگر ببینم. یک مسیج هم نوشتم برای چند دوست عزیز دیگر. برای مادرم نوشتم همیشه دوستت داشتم از صمیم جان. همین. برای دوسن عزیزی آرزو کردم زندگی اش را آنچنان که پی خواهد بسازد. می دانم که می تواند. دوستی که از صمیم جان دوستش دارم. دیگر حرفی نداشتم. فقط دوست داشتم چه میشد یک یار دیگر صدایشان را می شنیدم یا فرصت دیدارشان را داشتم. احساس کردم مرگ چیز پزخرفی است. و باز به خودم گفتم بله مرگ چیز مزخرفی است چون زندگی ات مزخرف بود و خودن مزخرف بودی. تمام زندگی ام جلوی چشمانم حاضر نشد. فقط دوست داشتم آدم بهتری می بودم و همین چند نفر و آن دو کسم را بعتر دوست می داشتم. با خودم مهربانتر می بودم. کمی قدرشناس تر کمی انسان تر کمی بهتر کمی صمیمی تر کمی دوست تر کمی نزدیکتر کمی ... .... ... . دوست داصتم آن لحظه کسی بود و درآغوش می کشیدمش. دوست داشتم کسی بود و به لطف نوازشم می کرد و نوازشش می کردم. دوست داشتم به نجوایی به مادر بگویم چقدر دوستش داشتم و به آرامی به دوستی بگویم چقدر برایم عزیز است و دوستش دارم. احساس تنهایی دردناکی داشتم.  داشتم از غربت و تنهایی جانکاهی بر می گشتم تا کمی کنار کسی آرام بگیرم. اما مردم. و هیچوقت نرسیدم. 


حالا نشسته ایم. پایین می آیم نلفم زنگ می خورد عزیزی جویای حال شده. می خواهپ بگویم چقدر صدایت دوسن داشتنی است چه خوب که زنگ زدی چه خوشحالم که تو را می شنوم. ولی گفتم پرواز بدی بود. همین. درمانده بوده باشم انگاری. خداحافظی کردیم. پمج دقیقه بعدتر آوردم بالا انگار تمام خودم بود. دلم تنگ شده بود و انگار تمام هستی شده باشم و تمام هستی شده باشد نقطه ای. شاید لحظه دقگری هسته ی گیلاسی در گلویم گیر کند یا از پله ها بیفتم یا قلبم بایستد یا هر چیزی. فقط کاشکی با آن هراس و بیش و پیش از آن با آن اندوه تمام نشود... آمده ام... برگشته ام: کسی را ببینم ...آمده ام بیماری را تمام کنم ... آمده ام صدای قلبی بشنوم ... صدای دوستی عزیز ...لبخندی بلند... چشمانی صمیمی ... حضوری مهربان ... زندگی ای بهتر... آدمی بهتر... دوستی دوست تر... دوست ندارم الان بمیرم. زود است برای من. خیلی زود است. 

  • Travis Travis