و رفت تا لب هیچ...
سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۴۶ ب.ظ
با همین خنکای نسیمی که در رگهایم جاری است با همین پوستی که میدرخشد با همین قلبی که خیره به خورشید است با همین دستانی که علفهای دشت گریان را به سرانگشتان میساید و با همین پاهایی که زمینهای آب گرفته را میپیماید....
دوست دارم گم بشوم و هیچوقت پیدا نشوم...
- ۹۶/۰۵/۱۰