سال کبیسه
شاید بتوانم بگویم که مرا برای معلم بودن ساخته اند. حداقل اگر اخلاق و منش خوبی هم نداشنه باشم، ولی اگر حوصله ای داشنه باشم، می توانم مطالب را خوب به متعلم احتمالی انتقال بدهم. هر چند دیگر آن شوق سالهای کمی دورتر را برای درس دادن ندارم. حتی یک هزارمش. ولی باز این هست که هروقت درسی دادم، بیشتر مواقع تا سه چهار ساعت بعدتر جلسه حال خوبی داشتم: خوشحال از دیدن دوستان و گفت و گو با ایشان. حتی با همین کم شوقی باز خردک شرری هست ولی حالا دیگر جسم ام تاب و توانی ندارد براى کاری.
نوشته های تمام شده و تمام ناشده ی منتشر نشده-چه آنها که محتاج بازنگری و ویرایش هستند چه آنها که شاید کمتز محتاج چنیم چیزهایی باشند-، و ترجمه های نیمه تمام و یا تمامی که به هر ترتیب یا خیلی خام اند و یا متوسط و خلاصه آنکه محتاج ویرایش و بازنگری هستند؛ گمان می کنم حدود هزار و چند صد صفحه ی آ چهار بشوند. و میلی در انتشارسان نمیربینم چه برسد به باطنگری و ویرایش. میلی هم در مورد یکی دو تایش باشد-چه بخاطر تعلق خاطرم چه تعهدی و ...-، نه احوالی دارم به لحاظ روانی و نه توانی جسمی تا سر و سامانی بدهم. بارها در طول سالها به رها کردن اینهمه و حتی آتش زدنشان فکر کرده ام. تو گویی یک نوعی از خود ویرانگری و خودکشی باشد. بعضی هم گفته اند که تنها یک بیمار می تواند دشت اندر کار هنر و نویسندگی و فلسفه و ... شود. این حرف خواه درست خواه نادرست، بیماری در نوشتن و خواندن من ناثیر بسیار داشته. الان دیگر به از بین بردن کاغذها فکر نمی کنم. به این فکر می کنم که میلی در انتشار چیزی ندارم. خودشیفتگی نیست. ولی شاید هراس از دیگری باشد. نمی خواهم دیده شوم. سالهایی که مرا دیدند درد می کشیدم و رنج می بردم و زندگی ام پر از خطا شد. نه تنها ظرفیت دیده شدن ندارم که میلش هم خشکیده است خوشبختانه. اما بیش از دیگران ترس از خودم است. بماند که این کاغذ پاره های فایده ای هم نداشتند و فکر نمی کنم الان هم داشته باشند. ولی هر چه که هست این هست که انگار پیر شده باشم. ناتوان و بیحوصله.
به کار دیگری فکر کرده ام با دوستی. دارم سعی می کنم زودتر کار راه بیفتد. دارم سعی می کنم همگام باشیم و هماهنگ. هرچند امروز قدمی دور از همگامس برداشتم و حس بدی داشت. طلای سفید برای روز سیاه. بخش دیگری از کتابخانه. هرچقدر زوی پای خودمان باشیم و به دیگران تکیه ندهیم بهتر است. آهسته و آرام قدم بر داشتن. امیدداریم بتوانیم کار را راه بیندازیم و کار خوبی شود و توفیقش مستمر. اما کمی عجله می کنم شاید. دقیق نمی دانم عجله خست یا نه. به خر ترنیب برج چهارم سرعتش زیاد است و درمانها خوب نیست. دردهایم زیادند و هر روز بیشتر. مجموع شواهد جالب نیستند در واقع ضد من اند ولی دلگرم ام به کسانی و چیزهایی. واقعیت خلاف باور ماست و سعی می کنیپ باورمان واقعین صلب و سخت را شکست بدهد. (و اصلا واقعیت زنی کی راحت بوده و سهل؟!.)
دوست ندارم به چیزی خلاف باوری که هست فکر کنم. ولی وقتی درد پیخواهد اسنخوانت را بشکند و زگ و پی ات را بیرون می کشد و مدام ادامه ادامه ادامه... شاید چیزی گوشه ی ذهنت بگوید: اگر نشد چه؟ سعی می کنیوص نکنی ولی وقتی دردها در شدت مدام صعود می کنند و تو مثل آدمی به صلیب کشیده تمام پفاصل امگار به میخ کشیده شده باشند از درد به خود می پیچی باز صدایی در گوشه ای می گوید: اگر نشد چه؟
ولی می گویی نه شکستش می دهی/می دهید!. سخت است و پر خارزار ولی پیش می روی. دلگرمی هست و این هرچه هست که باید. همین بس است.
به خودم می گویم یک باز در زندگی ات کار درست را بکن. سعی می کنم.
حالا که داری می نویسی تب می آید سراغت و چیزهایی شاید قرمزتر شوند. سرت گیج برود و باز جاهایی متورم از درد و ... . صدایی توی گوشت هست اسنخوامها دارند ترک بر می دارند شاید. نزدیک به شکستن. خب چه می شود؟ هیچی. خوابت نمى آید؟ نه. درد خواب را هم می گیرد. کاری میتوانی کرد؟ نه. کسی هست حرفی بزنی؟ نه. انگار وسط کویری بوده باشی. برهوت مطلق. هبوط. دوست دارم مثل آن سالهای دورتر گوشه ای کز کنم. حالا تصویر دوستی از دست رفته گوشه خاطره ام گر می گیردگ بغض می کنم شاید چند قطره اشکی حتی. درد بیشتر اجازه نمی دهد. همینقدر بس است. بیشتر نمی شود نمس توانم.
- ۹۶/۰۴/۲۱