تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

که یک مرغ مهاجر دارد ...

جمعه, ۱۶ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ب.ظ

امروز به قدر کاقی ناخوش یودم و کارد درد به استخوان رسیده بود. ولی این شوق هم بود که بر می گردم خانه. و کمی شاید احوال روحی ام بهتر شود. همین شوق بافث می شد درد جسم و آلام جان را بیشتر تاب بیلورم. شب قبل هم ناخوش بودم مثل شب قبلتر و  شبهای قبلتر و... . ظهر داغی بود و حال ناخوشم، بدتر می شد. فرودگاه جالب نبود، بلیتم مشکل پیدا کرده بود- و ظاهرا مشکل از خود شرکت بود-، داشتم از هواپیما جا می ماندم و هراسم تنها یک روز بیشتر ماندن یود در جایی که غربتش دارد با کاردش استخوان جانم را می خراشد. دوست داشتم زودتر برگردم مادر را ببینم و عزیز دیگری، لختی آرامش.

به هزاز شتاب و هراس و زحمت یه هواپیما رسیدم. هواپیما با هفت هشت دقیقع تاخیر شاید پرید. ولی چه پریدنی. از لحظه اول می شد حدس زد بدپروازی است. آسمان صاف بود و زمستان و بوران و باران هم نیود، تابستان داغ بود. تکانها چیزی نبود ولی هواپیما حداقل هشت بار در وضعیت اضطراری و بدی قرار گرفت. یک بار ماسکهای اکسیژن هم پایین آمد، وقتی که دماغه هواپیما از خط افق قریب با چهل درجه به پایین رفت. وضع بدی یود. از خود اوضاع و احوال نمی ترسیدم هیجانی نداشتم، فقط بخاطر تغییر ناگهانی فشار و تلاطم و کژ و کج و معوج شدن ها و پایین رفتن دماغه حالت تهوع داشتم. از ترس دیگران غمگین میشدم. زمان کند شد. از مرگ می ترسیدم. آخر دارم بر میگردم خانه دیدن مادر و عزیز دیگری. حالا برج چهارم و رنگ مریخ گونش هم مرا نکشد یک اتفاق دیگری قرار است تمام کند؟ همینجا به خودم گفتم عجب کمدی عجیبی! در حالی که سر هواپیما رو به پایین یود و زمان به کندی می گذشت و ماسکهای اکسیژن آویزان بودند و خیلی ها جیغ می کشیدند و عده ای ذکر یا دعا یا چیز دیگری می خواندند. گفتم عجب کمدی مسخره ای. تراژیک هم نیست بیشتر مسخره است. لبخندی گوشه ی لبم نشسته بود و هنوز از مرگ می ترسیدم. می خواستم کمی زمان بیشتری بدهند، تازه دارم سعی می کنم زندگی کردن یاد بگیرم. مسخره بود چون وقتی داری با بیماری مرگباری دست و پنجه نرم می کنی و هزار امید داری و آرزو، ناگهان چیزی دیگری کارت را بسازد! 

در همان حالت معلق و گیجی تهوع آور گفتم تلفن دستی را از حالت پرواز خارج کنم و به چند نفر زنگ بزنم. آنتن ضعیف بود، شتید در بیست یا بیست و چند هزار پایی بودیم، نمی دانم. به هر ترتیب نشد زنگ بزنم. برای عزیزی چیزی نوشتم، شاید وصیتم. قلبم مالامال اندوه بود. حالا از مرگ نمی ترسیدم، غمگین یودم که دارم می میرم. می خواستم این نورسیده را شکست بدهم چون می خواستم و چون به خودم قول داده بودم و چون داستم کم کم زندگی را احساس می کردم و چون به عزیزی قول داده بودم و چون می خواستم مادر و همان آدم خوب و عزیز را اگر بشود یک باز دیگر ببینم. یک مسیج هم نوشتم برای چند دوست عزیز دیگر. برای مادرم نوشتم همیشه دوستت داشتم از صمیم جان. همین. برای دوسن عزیزی آرزو کردم زندگی اش را آنچنان که پی خواهد بسازد. می دانم که می تواند. دوستی که از صمیم جان دوستش دارم. دیگر حرفی نداشتم. فقط دوست داشتم چه میشد یک یار دیگر صدایشان را می شنیدم یا فرصت دیدارشان را داشتم. احساس کردم مرگ چیز پزخرفی است. و باز به خودم گفتم بله مرگ چیز مزخرفی است چون زندگی ات مزخرف بود و خودن مزخرف بودی. تمام زندگی ام جلوی چشمانم حاضر نشد. فقط دوست داشتم آدم بهتری می بودم و همین چند نفر و آن دو کسم را بعتر دوست می داشتم. با خودم مهربانتر می بودم. کمی قدرشناس تر کمی انسان تر کمی بهتر کمی صمیمی تر کمی دوست تر کمی نزدیکتر کمی ... .... ... . دوست داصتم آن لحظه کسی بود و درآغوش می کشیدمش. دوست داشتم کسی بود و به لطف نوازشم می کرد و نوازشش می کردم. دوست داشتم به نجوایی به مادر بگویم چقدر دوستش داشتم و به آرامی به دوستی بگویم چقدر برایم عزیز است و دوستش دارم. احساس تنهایی دردناکی داشتم.  داشتم از غربت و تنهایی جانکاهی بر می گشتم تا کمی کنار کسی آرام بگیرم. اما مردم. و هیچوقت نرسیدم. 


حالا نشسته ایم. پایین می آیم نلفم زنگ می خورد عزیزی جویای حال شده. می خواهپ بگویم چقدر صدایت دوسن داشتنی است چه خوب که زنگ زدی چه خوشحالم که تو را می شنوم. ولی گفتم پرواز بدی بود. همین. درمانده بوده باشم انگاری. خداحافظی کردیم. پمج دقیقه بعدتر آوردم بالا انگار تمام خودم بود. دلم تنگ شده بود و انگار تمام هستی شده باشم و تمام هستی شده باشد نقطه ای. شاید لحظه دقگری هسته ی گیلاسی در گلویم گیر کند یا از پله ها بیفتم یا قلبم بایستد یا هر چیزی. فقط کاشکی با آن هراس و بیش و پیش از آن با آن اندوه تمام نشود... آمده ام... برگشته ام: کسی را ببینم ...آمده ام بیماری را تمام کنم ... آمده ام صدای قلبی بشنوم ... صدای دوستی عزیز ...لبخندی بلند... چشمانی صمیمی ... حضوری مهربان ... زندگی ای بهتر... آدمی بهتر... دوستی دوست تر... دوست ندارم الان بمیرم. زود است برای من. خیلی زود است. 

  • Travis Travis

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی