هذیان: زیر آفتاب هیچ چیز تازه ای وجود ندارد.
درد هست. همیشه بوده. امشب باز کمی با شدت بیشتر. می خواهم ابله را ادانه بدهم، چند روز است. اما فعلا همه چیز متوقف شده است. نمی توانم ابله را بدست گیرم. یک سوم کتاب را حاشیه نوشته ام، شاید ماده ی خانی از برای تحقیقی در سه گانه ی داستایسکی. هرچند خواندنش برای خودم بیشتر از برای شناخت خودم است. با ابله احساس یکدلی می کنم و می ترسم!
فعلا نمی توانم کتاب را بخوانم، دریغم می آید حاشیه نویسی ام بخاطر درد بع کناری رود. حیف نیست یک سوم چیز نوشته ام ادامه اش ندهم؟ جرا حیف است و دریغ. می آیم و الیور توییست را بر می دارم. درد می پیچد ولی خواندن رمان شدت می گیرد. درد بیشتر می شود، گویی تب دارم حتی، ولی خواندن را متوقف نمی کنم. انگار از سرم بخاطر بیرون می آید. از شدت تب است یا از شدت داغ شدن خون به وقت خواندن مصایب الیور؟ به صحنه ی قتل نانسی که می رسم انگاری کاسه ی سرم و همه ی محتوایتش می خواهد بجوشد. بیشتر عرق می کنم. نمی دانم بخاطر تب اشت یا هیجان ناشی از رمان یا هر دو با چاشنی اندکی درد استخوان.
صبح و ظهر نیز کمی کار کردم. یه هر ترتیب باید هم وارهای خودم را انجام بدهم و هم کارهایی که مربوط می شکد به معاش. نمی شود دست روی دست نهاد و کاری نکرد به بهانه ی اینکه درد داری و ناخوشی و چه و چه. کم کم با تاریکی هوا درد بیشتر شد، اینجا تنهایم. دیگر کار نمی کنم. نمی توانم. می زوم سراغ رمان. سعی می کنم یک بار دیگر شروع کنم خواندنش. تمام می شود و نمس فهمم چطور. وقتی الیور رنج می کشد بغضم می گیرد هنوز و چند قطره ی اشک گاهی. وقتی نانسی کشته می شود نیز. و حتی قبل از کشته شدن.
از اینکه نمی توانم با تلفن همراه حرکت گذاری کنم آزار می بینم(و کامپیوتر هنوز در شهر دیگری است برای تعمیرات). بدتر اینگه دستانم هم توان پندانی ندازند. در نوشتن ومی بی حوصله ام. ترجیج می دهم انرژی دستانم را خرج وقتی کنم که می خواهم با دوستی صحبت کنم.
چند بیت شعر می خوانم. خوابم نمی آید و اگر بیاید هم معلوم نیست با این حال چطور می شود خوابید و بعید نیست باز کابوس بیاید و اذیت کند. و احساس کلافگی می کنم. چند صفحه از متنی مربوط به قرن هفت می خوانم. یاد داشنی درباره ی تنوین منصوب قید ساز می نویسم در چند خط و خطایی که بسیاری و از محققان امروزی جز یکی، همه درباره ی آن مرتکب خطا شده اند. دیری اسن می خواهم چیزی بنویسم در باره ی آن. کسالت امان نمی دهد. باز کمی شعر. قصیده ای از مسعود سعد سلمان به آغازه ی: چو مردمان دیرنده عزم خواب کنند/ همه خزانه ی اسرار من خراب کنند.... یادم تیست اولین چیزی بود که از نسعود سعد خواندم یا نه ولی یادم هست که از اولن چیزهایی بود که از او خواندم. قصیده ای است که خواندتش برایم ساده نیست. غمی و محنتی فرساینده دارد: تن مرا ز بلا آتشی بر افروزند/ دلم بر آرند از بر و برو کباب کنند...
اضطراب هم که تمامی ندارد، تن هم به درد خو می گیرد کم کم. در کتاب جامعه (عهد عتیق) می خوانیم: "آنچه که هست از قبل بوده و آنچه که باید قبلا شده است. خدا گذشته را تکرار می کند". این اندیشه برای من ترسناک است. بازگشت ابدی است گویی! تکرار تکرار تکرار تکرار... روزی چشم باز کرد. دید همه چیز خسته کننده است. حتی دردهای جسمانی و آلام و رنجهای جان... تکرار ابدی درد و رنج آدمی را خسته می کند. فکر کنم الان هم کمی خسته است با چاشنی تلخ تنهایی اش شاید.
هر بار الیور توییست می خوانم می گویم کاشکی اینبار نانسی کشته نشود ... و هر بار کشته می شود...
- ۹۶/۰۴/۲۴