تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

بیماری به سوی مرگ ...

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۳۸ ب.ظ

پزشکها به کسی که بیماری صعب العلاجی دارد می گویند اگر درمانها جواب ندهند عمر چندان بلندی نخواهی داشت-و 'عمر بلند' برای من مبهم است-، شاید هشت یا نه ماه. اینکه اگر درمانها، به تعبیر پزشکها، جواب دهند هم، مشخص نمی کند آن فرد بیمار چقدر دیگر زنده خواهد ماند: عمر طبیعی اش را خواهد داشت یا از متوسط عمر طبیعی اش بنحو جشمگیری کم می شود؟! نثلا شاید هشت سال عمر کند. این نیز هنوز روشن نیست. بعد از پیش رفتن در درمان این امور هم نشخص مى شود. 

اما شاید به ذهن بیمار این بیاید-یا آمده حتی! -، که چرا من؟ شاید کسی پاسخ بدهد که چون آدم خوبی نبودی و این مجازات اینجهانی توست که درد و رنجی وصف ناپذیر بکشی. به نظرم همانقدز که آن پرسش پرت است، ایت پاسخ هم پرت است. هرچند شاید بینار ایتقدر با خودش صادق بوده باشد که بگوید: خار خار ایت پرسش و آن پاسخ در گوشه ای از جانم یا ذهن و ضمیرم مدام دارد درونم را آزار می دهد. به هر ترتیب این مساله و آن پاسخ مهم نیستند. 

ولی شاید این مساله ی سهمگین و واقعی تر در جان این بیمار و امثال او می خلد: چرا خداوند بیماری مرا درمان نمی کند؟ چرا از دردهای جسمی و رنجهای روحی و روانی ام نمی کاهد؟ برای او که هم دانای کل است و هم قادر مطلق و هم خیر تمام، کاری ندارد به این همه رنج پایان دهد. پس چرا کاری نمی کند؟ شاید این هم به ذهن بیمار بیاید که: چرا خداوند دیگری را درمان کرد و من را درمان نمی کند؟ از رنج دیگری کاست و از محنت و رنج من هیچ نکاست؟ شاید حتی بیمار به خودش بگوید: من بد بودم، ولی ته به اندازه ی فلان دیکتاتوری که هزاران نفر کشته و رنج بسیاری به عده ی عظینی رسانده؛ چرا او باید همیشه سلامت زندگی کند و دور از درد و رنج و من که یا ماکم یا بسیار کم گناه در قیاس با او باید این هنه رنج ببرم؟ 


شاید بشود این پاسخ را به آن بیمار داد. و البته این پاسخ را من نه کشف کردم نه ساختم ولی در کشاکش و تلاطم زندگی بخصدص این ایام قدری از آن را چشیده ام و به تجربه زندگی، زیسته ام.

خداوند-با هر تصوری از خدا-، به نفع هیچکس در این دنیا دخالت نمی کند. دنیای ما خاموش است و در مورد هیجکس ارزشداوری نمی کند. بله ما آدمها خو گرفته ایم که به شیوه های محتلف قضاوت کنیم: این زیباتر از آن است، این خوب است آن بد اسن، این پسندیده است آن ناپسند، این به خیر است آن به خیر نیست، این به مصلحت است و آن  به مصلحت نیست، و .... و .... . اینکه کسی به فلان بیماری صعب العلاج مبتلا شده نه به این خاطر بوده که دنیا با من بد بوده یا من با او، دنیا هیچ حس و نیت و باوری نسبت به ما ندارد. مساله ساده است، بعضی بدشانس عستند و بعضی خوش شانس یا کمتر بدشانس. در چنبن دنیای سرد و خاموشی، خداوند نیز به سود و به نفع هیچکس در امور دنیا دخالت نمی کند. چه اگر چنین کاری می کرد آن وقت دیگری می توانست معترض شود که جرا به نفع او دخالت کردی و به نفع من دخالتی نکردی. من ننی دانم چرا رنج در دنیا هست و چه کسی یا جه علت یا عللی باعث وجود شر و رنج هستند. ولی فکر می کنم اگر به رنجی محنت بار و جانکاه دچاریم، نمی توانیم اعتراض کنیم چرا خدا به نفع من کاری  نمی کند. دنیا همین اسن و زندگی نیز. خداوند هم به نفع کسی کاری نمی کند. شاید بشود گفت بخشی از سرنوشت پذیرفتن همین است. اگر قرار است رنجی کشیده شود و یا التیامی از رنجی حاصل شود این واقعیت شاید سخت را باید پذیرفت. 

من اطلاعی ندارم بیمار قصه ما جه شد و جه کرد. نمی دانم ماند یا رفت، پذیرفت یا نپذیرفت، امیدش را از کف داد یا نه و یا اصلا امیدوارتر شد. 

  • Travis Travis

خسته... خسته...

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۴۲ ب.ظ

درد استخوان و خستگی و چیزهای ناخوشایند دیگر همچنان ادامه دارند. اوضاع و احوال جالبی نیست. ملال و اندوه ادامه دارد و بیشتر می شوند: و این دو با هم خود پدیده ی غریبی است. جسم ام کم طاقت تر شده. دوست دارم زودتر برگردم. اینجا غربت زده ام انگاری. دوست دارم برگردم به همان شهر کوچک ساحلی. اینجا دلم گرفته است. یا صحبت نمس توانم یکنم یا میلی ندارم صحبت کنم یا هم سخنی نیست و یا من نمی یابم. درد لاینقطع ادامه دارد و انگار خدش دارد تشوید شود و می شود و این همه فقط مرا خسته تر می کند. خسنه از اینکه هی مدام باید تحمل کنی. حالت تهوع و سرگیجه برایم تهوع آور شده اند! الان چند سال است که دارم مدام با مصایب جسم مبارزه می کنم، روح و روان نه بماند و فرسودگی روانی ناشی از جنگ تن. حالا این نورسیده- برج چهارم به رنگ مریخ-، آمده تا خسته ترم کند. و من خسته تر. می فهمم نباید نا امید بشوم، نمس خواهم بشوم، قول هم داده ام نشوم، فقط دارم حالم را توصیف می کنم و اوضاع و احوال نه چندان خوشایندم را. امروز درد زیاد بود. بیشتر و بیشتر و بیشتر همینطور بیشتر می شود... و مدام و مدام یاد حکمتی کهن- 2:216 -، می افتادم و در ذهنم تکرار می شد و می شود، که از قضا چند روز پیش به عزیزی گفتم بخوانش:


وَعَسَى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ.

و بسا چیزى را خوش نمى دارید و خیر شما در آن است و بسا چیزى را دوست مى دارید و شری از برای شما در آن است و  الله=خدا مى‏ داند و شما نمیدانید.


کسی چه می داند شاید این بار نیز هم همیمطور باشد. 

ولی فعلا این استمرار ناخوشایند و پر درد و رنج ادامه دارد...


  • Travis Travis

گفت و گویی که امروز در خیابان شنیدم. طرفین گفت و گو یک مغازه دار بودند و یک دستفروش. دستفروش موتورش را جلوی ویترین مغازه دار گذاشته یود.

گفت و گو: 

مغازه دار: رضا... مسخره ... این ویترینه ها! چرا موتورت رو جلوش پارک کردی! 

رضا: اون سایه است! 


-----

ناتاناییل اشاره به کتاب مایده های زمینی و مایده های تازه اثر آندره ژید دارد. 

  • Travis Travis

باشد که رگش بگسلد...

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۸ ق.ظ

مناظره می کردیم. می گفت: "آمدم کنارت گرفتم، کنار گرفتی".  گفتمش: "وصل تو بس عزیز آمد. افسوس که عمر وفا نمی کند". گفت: "امشب اگر نمی آمدم از میان ما چیزی می رفت، فوت می شد. بیگانگی می شد درین حال".  مناظره دراز می شد، گفتند چه می گویی؟ گفتمش چرا جواب اینها را نمی دهی؟ گفت: می ترسم دلشان رنجه شود. 

مناظره دراز می شد وقت بر من تنگ و وجودم فشرده و ثقیل. خواستم بروم. و ترفتم. گفت به خدای می سپارمت. گفتمش: "تو دانی به خدام می سپاری. خدا ستار است. نیکو جای سپردی..."، خدا تو را از برای ما حفظ کناد... 


....

رویایی با منقولاتی از مقالات شمس تبریز

  • Travis Travis

تو را حکایت ما مختصر به گوش آید...

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۶ ق.ظ

چند نفر را از نزدیک می شناسم که به همین "برج چهارم" و همین نوعش مبتلا بورند و دست بر قضا بر بالینشان بوده ام. پس با چیزی که می شود دید چندان غریب نیستم ولی یا چیزی که دارد رخ می دهد بیشتر غریبه. به دانسته های پزشکی ام چیزکهایی اضافه می شود، که البته مثل دانسته های دیگرم جندان مهم نیست. شخصاً درباره ی فلان و بهمان زندگی چیز زیاد خوانده ام ولی چندان زندگی نکرده ام؛ حاصل اینکه دانسته ها چیزی هستند اما مهمتر: به تجربه تاطه می فهمم که کسانی که می نشاختم و به همین قصه مبتلا یوده اند چه می کشیده اند! 

دو روزی بود برگشته بود ایران، چندان بد نبود اما خوب هم نبود. دومین روز غروب، غروب مهرماهی که آن خواهر مهربان زنگ زد و گفت: تمام شد. آنهای دیگر هم نماندند. ولی همه رضامندانه، با رضایت باطن و نطد عزیزانشان تمام کردند. حتی وقتی رضا برگشت ایران توی فرودگاه پیشش بودم و بعدتر هم. رفته بودم پیش دوستس دلتنگیها را گریه کنم و دلنگرانیها را بگویم. حرفها اثر نکرد. حین برگشتن، چشم در چشم خورشید پاییزی. تمام کرد. دلم برای همه تنگ شده. برای همه شان که نیستند. ببشتر دلم برای همین یکی دو نفری که الان دارم و هستند و قدرشان نشناختم تنگ شده. همین الان که در تخت از شدت حزن نفسم مشرف به موت است، مچاله به گوشه ای افتاده از اندوه چگال شده از غربت انگاری دارم در تخت فرو می روم و تخت مرا می بلعد. دلتنگ تر... هوای اینجا چقدر غربت دارد و بی کسی...


*امیددارم همین یکی دو تنی که دارم و عزیز می دارم،  تندرست باشند و بمانند و خوب و خوشتر. .. دلم گرم می شود حتی در غربت اینجا و این روزهای ناخوب...

  • Travis Travis

بیست و چهار ساعت بعدتر

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۴۹ ب.ظ

اوضاع و احوال کمی پیچیده شده. واکنش بدنم در اولین قدم بنحو عجیبی بد بود. احوالم چندان مساعد نیست، دیشب تب داشتم، درد استخوان از همه بیشتر آزار می دهد، انگار انبان باروتی که محتاج آتش بوده. گفتند فعلاً باید اینجا باشی-جای دیگری هم اصلا می توانستم باشم؟!-، اجازه داده اند، به لطف، از تلفن در حد پیام دادن و ... استفاده کنم؛ اینترنت هم دارم. مدام خسته ام، بعضی از داروهایم تهوع آورند-استعاره نیست این جمله!-، توانستم امروز بعد از ظهر خیلی کوتاه با تلفن صحبت کنم با اجازه ی دکتر.  صداهایی که دوست دارم. دو صدای گرم. دو نفری که آنسوی تلفن بودند چه دلم را گرم می کنند. صدایی امروز با اینکه غمگین تر بودم شادم کرد مثل همیشه. چه شادی بزرگی. دلگرمی من... 

  • Travis Travis

منتظر و نگران و شاید چیزهای دیگر...

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۹ ق.ظ

بعد از ظهر رفتم دیدن دوستی عزیز که رواندرمانگرم نیز هست. بعد از دو سال می دیدمش. دو ساعت و نیم جلسه درمان و بعدش نیز همنشینی. با مهربانی و صمیمیت. در رواندرمانگری دوستی می ورزد و به مخاطب به چشم بیمار یا یک بسته پول نگاه نمی کند. هر چه بتواند انجام می دهد. در دوستی مهربانی اش بی منت و بی رشوت است، بی تکلف و چه زیبا چه ظریف چه شریف. چه دوستش می دارم چه در مقام رواندرمانگر و چه دوست و چه انسان.

حالا برگشته ام بعد از قریب به هفت ساعت. منتظرم الان با بی خوابی، احساس تنهایی قوی ای دارم و استخوانهایم تیر می کشند. فردا شروع می شود. قدم اول. مضطرب هستم، بیقرار و حتی محزونم. دلم گرفته است و قفسه سینه تمگ، سقف انگار سنگی بر سینه، دیوارها گویی دارند بدنم را از هر همه طرف می فشارند. مچاله شده به گوشه ای افتاده. نگرانی ام مشخص است حتی از چهره می شود دانست و زنگ صدا شاید و یا ضربان قلب که بد می تپد... 

فردا مهم است. اینکه بدنم چه واکنشی نشان می دهد-هر چند اطبا امیدوارند و می گویند بدنت نحیف است و ضعیف هم شده این مدت ولی قوی است و مقاوم در کل-، مهم است و آزمایشهای نیز مهم اند. و راستش از نظر روحی و روانی خیلی وضع و حالم خوب نیست. دوست دارم دوست باشم، دوست دارم صلح باشد، دوست دارم آرامشی داشته باشد دوستی دورتر و شادی و آزادی نیز هم. دوست دارم کمی چیزها بهتر شود حال و روز دوستی که برایم بس عزیز است بهتر از این روزها و احوال و ایام و ثانیه ها. دوست دارم احوالم بهتر شود و درمان شود همه چیز و حال دوستی عزیز بهتر مدام و مدام و مدام. امیدهایی دارم برای خودم و دوست عزیزی و چند کس که عزیز می دارم. ولی عجیب محزونم و فشرده... 

  • Travis Travis

تجربه ی ناخوشایند

جمعه, ۹ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۲ ب.ظ

بعد از ظهر در فرودگاه همین که وارد شدم، من با قد بلند و کلاه سفید گوشه داری بر سر تمام آبی پوشیده: شلوار جین آبی کلاسیک به پا و پیرهن راه راه آبی به تن. سر هم که تراشیده و عینک ساده ای بر چشم. عصایی هم میزنم و کوله پشتی و کیسه ای که قابلمه در آن است! 

چیز غریبی در من است؟ گمان نمی کنم. بقول امروزیها تیپم کلاسیک است! در ورودی و گیت اول: مامور بنحو خاصی به من نگاه می کند. کسی جلوی من ایستاده و یک جعبه کایوچویی بزرگ دارد (شاید هفتاد هشتاد لیتری)، و از گیت عبور می کند. مامور نگاهی سریع و سرسری به جعبه اش می اندازد. نوبت من است: کوله پشتب و عصا و کیسه ام از گیت رد می شود. خودم از گیت رد می شوم. حالا مامور که نگاه خاصب می کرد می گوید با من بیا. می رویم به اتاقی و از آنجا به پستویی و پرده ای می کشد. هپه چیز و همه جا را می گردد. می گوید کلاهت را بردار. از شغلم می پرسد از اینکه از کجا آمده و چرا و به کجا می روم. پاسخ من: شغلم بهمان است و ساکن همینجایم. اهل فلان خیابان و ... و برای دوا و درمان دارم می روم سفر. می پرسد چیزی مصرف می کنی؟ می گویم: نه(در تمام طول صحبت آرامم و هماهنگ هرچند کمی عصبی و فکر می کنم رنجیده یا ناراحت.) می گوید منظکرم سیگار و قلیان نیست. می گویم: نه چیزی مصرف نمی کنم. جز دارو. می گوید چرا لبهایت سیاه و چشمانت قرمز است؟ عصا برای چیست؟ و ... سوالها تمامی ندارد... از هارد کامپیوتری که در کیفم هست می پرسد، می گویم خراب شده دارم می برم تعمیر کنم. می گوید تو که گفتی برای درمان می روی؟! و اصلا چرا تهران مگر بوشهر تعمیرکار نیست؟  (ابروها را بالا برده و لحنش کمی تند شده) می گویم بله برای درمان است و این کار را هم انجام می دهم کنارش مثل اینکه بروی پیاده روی و با دوستت حرف بزنی و یا روزنامه ای بخری و چیزی بخوانی و یا غذایی بخوری و .... و ...  ادامه می دهم که: بله در بوشهر تعمیرکار هست(و من هم نگفته ام که در بوشهر تعمیرکار نیست) ولی هر بار برده ام نزد تعمیرکار و خرابکاری کرده اند. دارم می برم تهران درستش کنند. می پرسد: چرا اینقدر و اینطور در ابر و ... هاردها را پوساندی. می گویم: تا آسیب نبینند. می گوید تو که گفتی آسیب دیده. می گویم آسیب سخت افزاری بیشتر منظورم است. گفت و گوی ناخوشایندی است و باز ادامه دارد. تفصیل نمی دهم. آخر کار مرخصم می کند و می گوید: ببخشید. همین و تمام. می آیم در سالن که کارت پرواز بگیرم و بنشینم. ولی گیجم. و نمی دانم دقیقا چرا باید چنین شود: شاید چون سرم تراشیده ام و عصا می زنم و ... مثل وقتی که موهایم بلند بود و خب مشکوک بودم! 
در هواپیما هم عضو کابین هواپیما  خوشبو کننده می زنند! کار عجیبی بود!   و از بدشانسی به کل یکی روی سر و صورت من خالی می شود. حالت تهوع دست می دهد و حالم بد می شود. حین پرواز حالم بدتر می شود قرص ضد تهوع می خورم و چندان فایده ندارد. پرواز باعث شد پاهایم ورم کنند و درد کنند. استخواهایمم درد می کند. اوضاع و احوال جالبی نیست در کل. الان هم که دو سه ساعتی از رسیدن می گذرد هنوز ناخوشم. 
  • Travis Travis

مادر دریایِ غَم را قصّه می‎کرد...

جمعه, ۹ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۸ ق.ظ

مادر قصّه می‎کرد. یک روز گفت: خاکِ آدمی را که سرشتند، هفتاد و چند روز آبِ دریایِ غم بر خاکش ریختند و یک روز آبِ دریایِ شادی. قصّه‎یِ غریبی بود. کِی قرار است رنگِ دریایِ شادی را ببینیم؟

  • Travis Travis


  • Travis Travis