نَفْثَةُ المَصْدوری و مهجوری...
چهارشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۱۹ ق.ظ
« از نَفْثَةُ المَصْدوری که مهجوری بدان راحتی تواند یافت، چاره نیست... »، و از دردهایی که شبها به سراغ تن تب کرده میآیند و شب را ظلمات میکنند گریزی نه، و از بغض و رنج و محنتی که الم جاناند و جان را به تن میپیچانند و تن تبکرده را به زمین، گزیری نه!
شبِ دیرتر که میشود، گاهی از دردهایش تنم در خود میپیچد. امشب قلب تپندهتر و انگار کندتر، کار درد انگار میخواد استخوان را بشکافد. تصور کن تیغی را آنقدر داغ کنند که رنگش به سُرخی بزند و در مغز استخوانت کنند. این احساسِ من است. دارم سعی میکنم از نشانههاح حَرکتگذاری و نیمفاصله استفاده کنم، هرچند درد دستانم را بیقرار کرده باشد.
شبِ دَیْجُور که هم دردها در جسم میلولند و هم رنجها جان میکاهند انگاری تیغههای خورشید را در رگهایم کنند یا طوفانی از ماسهی داغ و تفتیده به صورتم بزنند. غم مثل ماری نیش میزند و میگزد و...
در این احوال بخواهی ادیبانه بنویسی مسخره نیست؟ درد دارد جسمام را پاره میکند و به نیش میکشد و تلخ میخندد. من با بدنی پاره پاره به درد نیشخندی... قرار است و بایستی تا بیاورم. روزها و شبهای سخنی است ولی باید بگذرانم. وفتهایی احساس ورد مسمانی گاهی غربن گاهی رنج روحی و آلام جان گاهی حس تنهایی یا بیپناهی گاهی احساس ناامیدی گاهی حس امید گاهی احساس بدبختی گاهی احساس بیچارگی گاهی احساس نگونبختی گاهی احساس شومی و تباهی و... گاهی احساس خستگی ازراههای فروبسته و گرههای ناگشوده و امیدهای تباه شده و.. و بارها بیشتر خسنگی از اجنماعی که پناهی نمیدهد دردهایی که امان نمیدهند د زنجهایی که امام میبرند... کمی هم باید حق داد که آدمی که گاهی خسته میشود... کاشکی کسی هم میبودم رفیقتر و مهربانتر و امنتر... آغوشی برای سکوت حتی... یا اشکی خاموش یا...
- ۹۶/۰۴/۲۸