تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

شأنی که غریب است!

شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۱۸ ب.ظ

برای من چندان قابل فهم نیست که چرا بعض آدمها برایشان دوستی، معاشرت، و... با کس دیگری باعث مباهی و افتحار است؛ کما اینکه چندان نمی‌فهمم چرا، آمدنِ کسی به خانه‌شان-که لابد به دوستی و معاشرت و... با او افتخار می‌کنند-، باعث افتخار و...  ایشان است. بخصوص که در موارد و مواقعی، این افنخار با میزانی از تبختر و حودشیفتگی همراه شود؛ توضیح آنکه، کسانی را دیده‌ام مه دوستی و آشنایی و معاشرت و... شان با کس دیگری، باعث شده به بادی در دماغ به دیگران نظر کنند و از بالا به پایین و یا موضع اینکه« ببییند من جه شانی دارم که فلانی با من آشناست یا دوست من است و...، و شما این شان را ندارید.  » چنین چیزی برای من گاهی بیش از نفهمیدن است؛ شاید این پدیده حاکی اط دوست داشتن زیاد باشد، ولی، به‌هر ترتیب برای من مهم این است که به تاکید بگویم این  رفتار این کسان را نمی‌فهمم. بیش ازین حرفی نیست. 

  • Travis Travis

فرودگاه...

شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۱۴ ق.ظ

ساعت 21:30 از یزد به تهران پرواز داشتم، تهران‌نشین نیستم، تهران نیز تنها سر راهم بود، یزد هم از برای دیدن دوستانی مهربان. دو ساعت بعدتر از وقتِ پرواز، در بلندگو اعلام شد، پرواز ما تاخیر دارد! ساعتِ 5 صبح هم از تهران به شهر دیگری بلیت پرواط داشتم. 

رفته طبقه بالا، دفتر مربوطه. از اوضاع‌واحوال پرسیدم که چه شده، مسؤول مربوطه به آرامی توضبح داد: مشکل فنی دارد، نشتِ روغن. تیم فنی اینجا( فرودگاه یزد)، گفته مشکل مرتفع نشده است، خلبان می‌گوید نمی‌پرد-نپریدن بحاطر مرتفع نشدن مشکل فنی هواپیما نشان از وجدانِ خلبان دارد؟ بنظرم تا حدودی! -، دفتر فنی تهران گفته شما پرواز کنید، اما خلبان زیر باز نمی‌رود و گفته از تهران باید نامه‌ی پرواز بدهند، تهران نامه پرواز نمی‌دهد. انگار خلبان بخواهد از خودش سلبِ مسوولیت کند، با نامه‌ای از تهران. 

مردم صدایشان بلند شده، مسوولی که من با او صحبن میکنم، با ادبمندی پاسحگست، انگشتانش میلرزد، میبینم و میشنوم که مدام با بیسیم و تلغن با مسوولین مخنلف صحبت می‌کند، و می‌شنوم که هیچکس پاسخگو نیست و تصمیمی گرفته نمی‌شود-صدای بیسیم بلند و تلفن بر بلندگو. اعتراض به ایشان که با مسوولیتمندی پاسخگوست وجهی ندارد. 

عده‌ای از مردم با کلافگی خواهانِ تغییر پرواز‌اند، می‌گویند بگوسید از تهران هواپیمایی بیاید، عده ذیگری می‌گویدن بلیت برای فردا بدهید، عده‌ای می‌گویند جایی نداریم: همه از چهل سال گذسته و همه جنس مذکر، عده‌ای می‌گویند کار داریم فردل و باید یا با همین پرواز برویم( استدلالشان اینست که  وقتی« تهران » گفته بپرید، باید رفت)همین آدمها سعی می‌کنند دیگرانی هم ترغیب کنند و همراه خودشان، عده‌ای می‌خواهند بلیت  را لغو( کنسل)کنند ولی با نگرانی می‌پرسند چقدر از پلمان کم می‌شود؟( روشن است از حقوق اولیه‌شان بی‌خبرند و نمی‌دانند اگر خود دفتر هواپیمایی هم لغو نکند، دو ساعت تاخیر حکم همان لغو دفتر را دارد و کل پول را باید برگردانند. )، همینها بیشتر و راحتنر ترغیب می‌شوند سوار هواپیما بشوند و...، من به کسانی - از مسافرین-، که سعی می‌کنند این آدمها را تزغیب به سوارشدن کنند حرف می‌زنم که نباید با جان دیگران بازی کرد وقتی آشکار هواپیما مناسب نیست، تو نمی‌دانی شاید چند هزارتومان بزایشان مهم بوده باشد و جانشان بخطر بیفتد. آنها هم تندی می‌کنند و من پاسخ میَدهم، با بعض مسوولینِ مسوولیت نشناس نیز صحبن می‌کنم و کمی مشاجره می‌شود... در بین کسانی که گفتم، خانمها همه-اینجور که می‌شد فهمید-، کسی یا کسانی در یزد داشتند، آقایات نیز‌‌؛ اما دو دختر جوان هم هستند یکی آمده به دفتر هواپیمایی-یکی با صورتی جواتتر و بسیار زیبا با یکی از مسوولین صحبت می‌کند و من می‌شنوم - همه در اتاق کوچکِ دفتر هواپیمایی به هم فشرده شدیم-،میگوید ما مسافر بودیم، جایی ندازیم، هتلی جایی بدهید لطفاً، مسوول پیرمردی از حدوداً پنحاه ساله با لحنتی به دور از نزاکت و ادبمندی گ نامهربانانهمیگوید ما مسوول نیستیم، اگر ترانزیت داشتید جا می‌دادیم اما چون اینحا مبدأ است، نه. دختر آنقدرها از حقوق اش شاید مطلع نباشد و جسارت کسی مثل مرا هم نداشته باشد؛ با نزاکت می‌گویم من اط قوانین اینقدرها سر در نمی‌آورم، ولی ظاهرًا این خانم و دوستشان جایی ندارند-و در دل می‌گویم شاید پولشان هم برای هتل نرسد پیش‌بینی این گضع که نکرده بودند و هزار چیز دیگر-، چرا نه چونان جق بلکه محبت نمی‌کنید و تلفنی نمی‌کنید به مسوولین ذی‌ربط حایی به ایشان بدهند تا پرواز بعدی که می‌توانند برگردند؟ نمی‌پذیرد، و کمی جر و بحث من با ایشان... 

به دختر جوان می‌گویم به دوستتان بگویید مه جای هست، ور بین دوستانِ من در یزد دو خانم مهربان هستند که خواهرند و َطبقه پایین خانه پدری-مادری‌شان زندگی می‌کنند، الان صحبت می‌کنم اگر مایلید رضایت دادند برگید پیش ایشامه. دختر پذیرفت. دوستان من نیز، ولی دوست این خانم حوان نپذیرفت. کاملاً حق میَدهم، مرددی با عصا و تیپی شاید برای بعضی فرنگی و ملاهی بزرگ و مگهایی کاملا ریخته و هیبتی ترسناک، و البنه و مهمتر ناشناخته چنین پیشنهادی بدهد، قدری غریب است.-این مشکلی است فهم شدنی هرچند کاشکی اینطور نمی‌بود. 

دختریزن بودن در اینجا گرفتاری کم ندارد، ظاهراً یکی‌اش همین امور... نوع برحورد با دختر جوان - در نسبت با دیگران که سنشان بیشنر بود-، بسبار متفاوت بود و دردناک... یعنی مای خوابی نمی‌توانستند تهیه کنند....؟ 


  • Travis Travis

یکشنبه سخت بود، بعد از تزریقِ صبح، بزحمت توانستم دو سه دانه میوه بعد از ظهر بخورم، جرعه‌ای آب و شبِ دیرتر، دمِ در خانه‌ی زهرا، مادرش لطفاً، لیوانی آب پرتقال آورد. خواهرها را هم دیدم. قبلتر، رفتم دمِ درِ خانه‌ی مصطفی، نبودش:  چقدر دلم برایش تنگ شده، بار آخر خرداد  دیدمش، جشنِ شصت و یکمین زادروزش. شبِ باز هم دیرتر رسیدم خانه‌ای که خانه‌ام نیست. هنوز حالت تهوع دارم و خوشحال نیستم. درد هم می‌پیچد به هر پستویی از جسمِ  از پا افتاده‌ی یکشنبه. خسته، افسرده، رنجور... 

بزحمتی ساعت سه، اندوه‌زده بخوابی. صبح، ساعت شش، به آسانی با دردی که پیچیده در استخوان از جا بپری. و بروی معده‌ای که تُهی است را خالی کنی! و آرزو کنی کاشکی یک ساعتی درد دست از سرت بردارد امروز. 

حالا هم که هر هفته باید از جنوب جهان بیایم برای تزریق. خسته‌تر... 

  • Travis Travis

برفِ سُرخ

يكشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۱۳ ب.ظ

هشتمین روز از پنجمین ماهِ هشت سالِ پیش. سه روزِ سخت گذشت. در تاریکی و ترس و هراس و نکبت. آخرین‌شان من بودم، وقتی که خبر آوردند که همه آزاد شدند جز من، مادر در را بست، خودش را زد:فکر نمی‌کردم هرگز ببینمت... بعدتر وقتی گفتند برو باور نمی‌کردم. 

امروزِ هشت سالِ قبل، ساعاتی که تاریک‌تر بودند. بعدتر جاده‌ای پر از ماشین و هیاهو، باریکه‌ای کنارش، خارزار، زخمهایی به چرک، پایی هم که برهنه است و تنی که فرسوده. یادش می‌آید چشمان‌اش هراس بود شاید. 

پانزده روز بعد از شب. زبان باز کرده. ولی سفر آغاز شده. ماه‌های دربه‌دری، روزهایی جنوب، شبهایی شمال، وقتهایی مغرب، ایامی مشرق، ساعاتی که کش آمده‌اند، درد و محنت را کشدار می‌کنند. چشم مادر را نمی‌بینی، چشم‌اش کم سو شده. صدایش را به زحمت، قلبها هنوز تند تند می‌تپند. دلم برایت تنگ شده، می‌خواهم ببینمت. 

ماه‌های بعد شروع شد، شبی که عصا آمد. حالا چندمین سال است. 

هنوز در به‌در این طرف و آن طرف... 

امروز هشتمین سالِ آن روز است... هنوز آزاد نشده‌ام شاید... یا، هنوز بیرون نیامده‌ام انگار... کسی خبر دارد؟ 

با خودش شاید هم زمزمه می‌کرد:

روزی که برفِ سُرخ ببارد از آسمان

بختِ سیاهِ اهل هنر سبز می‌شود

  • Travis Travis

ایلوئی ایلوئی لما سبقتنی...

پنجشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۵۵ ق.ظ

  • Travis Travis

Morituri te salutant

چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

این هفته بد بوده تا الان، خیلی بد. روزان و شبان و ساعات و دقایق و ثانیه‌ها خیلی کش می آیند. زمان مهربان نیست. افسردگی‌ام بسط پیدا میکند و طوفان در نه فقط در رگ و پی که در استخوانها هم می پیچد، استخوانها انگار منقبض تر می شوند هر روز، این هفته بارها انگار شکسته باشند: از درد. درد که منتشر می‌ شود مثل این هفته ی بد، چشمان غمگینی هم که ببینم، یأس بیشتر ریشه می کند. این هفته بیشتر نومید بودم و پژمردم. و این شدن ادامه دارد. دوست داشتم واقعا تمام شود، بس نیست؟ خسته ام نایی هم ندارم، گاهی به خودم می گویم همان بهتر که توانی نماند، همان بهتر که ته بکشد، دیگر اینهمه تقلا نمی کنی، بگذار تا نفست بالا نیاید، تمام بشود این نگبت. ولی باز از گوشه ای چراغ روشنی. و باز با تمسخر زشتی به خودم می گویم این هم یک توهم دیگر. و باز کورسوی چراغ از دور دلگرم می کند. و باز تکرار ابدی این دور... 

این روزها انگار کسی دست گداخته اش را در جگرم فرو کرده باشد بخواهد از بیخ و بن بیرون بکشدش، این روزها اضطراب و بیقراری مطلق، این روزها مکرر خون ریزی، این روزها مدام خستگی، خستگی از ه  روز هر ساعت هر دقیقه هر ثانیه درد کشیدن، این روزها خسنگی از گوشه ای افتادن کز کردن صدایی نشنیدن حرفی نزدن ندیدن نبوییدن خفه بودن خفه شدن، این روزها دوست تر داشتن تمام شدن تمام و تمام و تمام... این روزها تبهای مکرر، هذیان گفتن و هذبان دیدن، این روزها همه چیز پوشبده از این غباری که بوی مرگ میآید از همه جایش، این روزها محتضرم و تنها نشسته به گوشه ای منتظر انگاری... 

آیا مهم هم هستی؟ چقدر مهم بودن و در چشم دیگری ارزشمند بودن مهم است؟ مگر نه این است که آدمها میآیند و میروند؟ ولی راستش نمیخواهی بپذیری این واقعیت را که میروی و میروند. راستش یک جای دلم چیزی می گوید چیزهای از جنس عواطف در آدمها گره مبخورد که مهم اند. تجربه کردم. 

دوست داری جاودانه بشوی؟ در یاد دیگران بمانی؟ حیثیتی کسب کنی؟ نامدار بشوی؟ نکونام یا بدنام چه فرقی دارد جاودانگی هم از راه میرسد چنگیز باشی یا بودا. نمی شود خواهش کنم نام من یکی را پاک کنید؟ راستش انتهای این آرزو هم چیزی جز همان سودای جاودانگی نیست. من نمی دانم. فقط می دانم محتضران تنهایند، و الان چند سال است فهمیدم بیماران هم تنهایند، طرد می شوند، دشنام می خورند، حال آدمها را بهم می زنند، چندش آورند، تهوع آور، و به چشم ترحم و یا خشونتی پنهان که لباس مهربانی پوشبده شاید نوازشی شوند. یکی هم گفته بود: کوه ها با هم اند و تنهایند /همجون ما باهمان تنهایان. 

 "بانو" را یادم میآید، کنار دیوار توی حیاط، از سر شب من هم کنار مادرم پیشش بودم. دراز کشیده بود، هوا گرم بود، نایی نداشت، مادر غمگین بود چه غمی داشتی مادر. با قاشق از لیوان استیل آرام به دهان مادرش آب می ریخت. بانو آرام و به سختی آب میخورد، گاهی چیزهایی میگفت مبهم و گنگ، دم دمای صبح بود، تمام کرد، بوی بدنش هنوز دز مشام است. مادر بانو را تنها نگذاشت..... حالا خانه ها میشوند آپارتمان، دورتر هم می شویم، شلوغتر حتی مقداری ترافیک، گرفتاری زیادتر، وقت خواب هم نداریم مه برسد مردن. این هفته سرم را گذاشتم روی پای مادر. درد داشتم بخود میپیچیدم، سر برهنه را نوازش میکرد مثل قدیمتر، دوسن داشتم گریه کنم چفدر دلم برایت تنگ شده، چقدر دوستت دارم، درد چقدر میپیچد ول نمیکند، دوست داشتم همانجا بمیرم. سرم روی پای مادر، انگار هم که مرده بودم. 

معلوم است که گاهی  خیلی زیاد احساس تنهایی میکنم گاهی خیلی زیاد احساس بیکسی و گاهی خیلی زیاد احساس غریت. معلوم است وقتی میروم تا سرنگها را توی رگها فرو کنند دوست دارم کسی باشد که نگاهش کنم دستی باشد که بگیرمش اما نه چشمی می بینم و نه دستی می یابم، معلوم است که دوست ندارم تنها باشم معلوم است که تنهایی دردناک است هرچند واقعیت ولی این روزها دردناکتر و معلوم است حتی هراس دارم و میترسم، معلوم است سخت است. گفتنش هم دردی دوا نمی کند. معلوم است نوشتن و گاهی با خودم حرف زدن می شود روزنی ولی زود بند میآید و معلوم است که همین روزها نوشتن هم ته میکشد و گفت و گوهای خیالی با خودم هم. معلوم است دنبال کدام چشم و کدام دست میگردم وقتی سرنگها در رگهایند. معلوم است همین روزها شاید رؤیای آن چشمها و دستها را به گور ببرم. معلوم است که شاید بمیرم و حتی سرم بر پای مادرم نباشد. معلوم اسن دوست دارم بیشتر ببینمش، معلوم است دوست ندارم بمیرم، معلوم است مرگ کثیف است... 

  • Travis Travis

ژاژخایی

چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۰۰ ق.ظ

تذکر: شوخی که نیست، لطیفه و جوک گفتن هم نیست، واقعیت بیمار است بوقت بیماری و تب شدید. تب‌زده هذیان زیاد میگوید ولی فحش به مهتاب نمیدهد. برای نشان دادن طنز هم نیسن، من طنز و کمدی بلد نیستم ام، حداقل مکتوب بلد نیستم، ملفوظ وضع بهتر است کمی. حوصله هم که نیست، قرار هم ندارم، و بزحمت و محنت همین چند سطر را نوشتم. درد دل... نمی دانم، شوخی... شاید، به سخره گرفتن... احتمالا، دست انداختن... بعید نیست، شانه خالی کردن... میتواند باشد، به هر ترتیب شاید تلاشهایی برای شکست خوردن مکرر باشد و بقول آن یکی شاعر که هیچ معلوم نیست چرا گفته ولی خب شایدگاهی راست باشد که کوشش بیهوده به از خفتگی. ولی این چند سطر خیلی خسته ام کرد خیلی دوست دارم با کسی حرف بزنم و دوسن دارم او بعد از خندن این سطور لبخندکی بزند و دوست دارم بقیه هم بخندند. اما خنده آور نیست شاید، مثل همیشه... چقدر این روزها دوسن دارم چند فیلم ببینم: سولاریس، اُردت،استاکر، بهشت بر فراز برلین، فانی والکساندر، نوستالگیا، هیروشیما عشق من، پاریس-تکزاس، هتل میلیون دلاری، جیب بر، باد هرجا بخواهد میوزد، و.... 

این چند روز که برگشته‌ام کولر درست کار نکرده، خنک نمی کند و طاقت گرمای این اتاق را آوردن سختتر شده، کامپیوتر هم به لطف مهندسین نابلد و بی تعهد هشت هفته است در مملکت هشتاد میلیونی سرگردان است تا که شاید دستی از غیب برون آید و تعمیرش کند، کار من هم-به قدر همین چیزکی که میدانم و بلدم-، تصحیح و تنقیح و... اوراق بی بهای این و آن است، اما با کامپیوتر. الان هشت هفته است هیچ کاری نکرده‌ام، و باید کارهایی را هم تحویل میداده ام که ندادم و البته پولی هم نگرفتم تا کارهای دیگر زندگی لنگان را پیش ببرم، فعلا از جیب میخورم تا بعد چه شود؛ چیزی هم نشد باکی نیست، تا الان که مدام به سهو با به عمد چیزی شده چه حاصل شده که اینباز با نشدن حاصل آید؟ . در این اتاق گرم جنوبی باید بنشینم و با این حال نزار جسم علیل و ویران و احوال ناخوش روحی، اگر توانکی دست بدهد کمی بجای  «برنامهٔ وُرد آفیس» با کاغذهای واقعی کارهایی کنم تا نانی به کف آریم و به غفلت بخوریم و یا با انجام کارهایی که از صمیم دل هنوز کمی دوستشان دارم، التیامی  از برای این جسم نیم جان و جان تفته فراهم کنم. مزاج دهر هم تبه نشد و فقط عمر ما از کف رفت و میرود و تبه میشود. 

کارهای دیگر هم خوب پیش نمیرود میخواهیم-از برای  «ارادت» به شخص خودم ننوشتم،«میخواهیم»، حالا هرچقدر خودشیفته، بلکه فی الواقع با دوست عزیزی  «میخواهیم!!» - ،دکانی راه بیندازیم و چیزهایی بفروشیم، بشود شلوار و شغل دوم من و شغل اول آن دوست عزیز. در این کسادبازار امروز ایران بنظر بعضی البته دکان راه انداختن یا از شکم سیری است یا حماقت یا از هر دو، ولی خب ما راه می اندازیم و علیرغم نامرادی خر مراد، هم اراده داریم و هم یک سری امید هی بگویی نگویی(هرچند ما دو نفر از آن دسته نیسنیم که پدرمان "ابراهیم گلستان" باشد و یکجوری حرف بزنیم که انگار واقعا از هیچ شروع کرده‌ایم و بگوییم  «خواستم، شد»؛ ولی عوض فرزند  گلستان نبودن-که شخصا خوشحالم ازین بایت-ما دو نفر خیلی پوست کلفت کرده‌ایم مثل خیلی جوانهای پوست کلفت دیگر.) مابقی هم: تو کار خود کن با هر که خواهی انداز و این حرفها که حافظ هزاربار گفته و همه شنیده ایم! (دراین بی حوصلگی و عرق ریزان اتاق خبر داده اند که شماره تلفن کذایی‌ام را به دکتر فلانی داده‌اند باز معلوم نیست قرارست چه علم شود و کنند! خدا به به خیر کند.) میگفتم، کارهای دکان هم که خوب پیش نمیرود یک مغازه سراغ کردیم در بازار قدیم - که چهار پنج سالی است به شیوه پاساژهای نوساخته بزکش کرده اند و دیگر نمیدانم چرا هنوز اسمش قدیم است! -، کمی جای مهجور و پستویی است، ولی بقول بازاریها «پاخورش» خوب است،هرمند واقعا بد نیست نه خوب، و بهتر قیمت رهن و اجاره اش برای ما که تازه کار و بی پشتوانه ایم خوب است(مفت بود بهتربود ولی گیرمان نیامد و خوشمان هم نمیآمد.) من که نحیفم به ابتلاء ات عدیده جسم و جان مبتلایم، رفیق عزیز و هنباز شفیقم هم جبر زمانه تیغ تیزش را برگرده نحیفش نهاده و ول هم نمیکند. ولی باز من میگویم خب اشکال ندارد این گوشه عرق ریزان در حال ناله باشی همینکه گاهی پوزخندی هم بزنی به دنیا کمی جبران این مضحکهٔ جفاپیشه کرده ای، ولی باز میگویم چه سود؟ اینهمه سال از عمرمان حیف شد بدون هیچ میلی! ولی باز میگویم خب سی سال به نگبت رفت باقی را کاری کنیم اگر چیزی مانده باشد از تهمان و مجالی برای چند روز بیشتر چیزی شود شاید. قبل از اینکه بقول آن مرحوم که برای بعضی ملعون است و برخی دیگر مطعون و دیگرانی محبوب  «ریق رحمت» را سر بکشیم، کاری باید کرد. غزض خودم و رفیق شفیق است رسالت نداریم که! ما دو نفر فعلا داریم بقول آن حکیم فرانسوی در پستوی دنیا دکانی میزنیم! این از کار ما. بگیرد یا نگیرد، انشاءالله که بگیرد. مبالغی چرک کف دست هم جمع کنیم، تا حالا که فقط هی مدام داده ایم تا برود: شاید اتاقمان را تغییر دادیم نا کمتر رنج گرما بکشیم! الله اعلم بحقایق الامور. اگر کسی برای این ترهات تره هم خورد نکند چه باک؟ ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...! 

  • Travis Travis

و اُبْیّضُتْ عیناهُ مِنَ الحُزْنِ...

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۲۳ ب.ظ

احساس عوضی بودن می کنم، احساس اینکه جسم ام توانش رو به تمام است و احساس اینکه جانم رمق ندارد دیگر و یاد 84:11 می افتم: و دیده اش از اندوه او کور شد... 

  • Travis Travis

جُعِلْلتُ فِداکَ...

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۱۵ ب.ظ

پیرزن همیشه در معروفترین میدان شهر و روبروی بانک بزرگ بساطش را پهن می کرد، جسه ای شبیه مادرم داشت و سیمای شبیه مادربزرگ( مادر مادرم). گویی نادربزرگ قصه های مجید. سالها بعد فعمیدم خانه اش در خیابان خودمان است، نزدیک نانوایی. مشتری اش بودم، بافتنی هایش همه عالی بودن. کیسه یا جوراب یا هرچه فرقی نمی کرد، رنگهای شاد برای بافتنی انتخاب می کرد، و طرحهایی دلنشین. آرام بود. ساکت بود، انگار خاموشی ابدیت. یک روز به مادر جان گغتم می شناسی اش؟ گفت بله. مادر قصه کرد. میگفت سالهای دورتر « نیروگاه »خانه داشته، میشناختش حتی. نیروگاه یا کارمندان فدیم بودند و یا بعدتر جنگ زده ها. میگفت پسری داشته. شاید تک پسری و شاید تنها امیدش. 

همیشه سرش پایین بود، چه وقتی راه میرفت چه وقتی از او چیزی می خریدیم چه وقتی با او حرف میزدی. همیشه نگاهش به زمین بود. دربارانهای شدید و یکنفس شهر تشنه می مد بساطش را پهن میکرد تا محتاج نباشد. گوشه ای از پیاده رو. در گرمای کشنده ی اینجا باز هم می آمد. الان خیلی وقت است نمی بینمش، مدتی است دلنگرانم. خیلی زیاد. امیدوازم سلامت باشد. 

از مادر نپرسیدم چرا همیشه نگاهش رو به پایین است، مادر خودش قصه کرد: پسرش، دلبندش را بعد از انقلاب اعدام کردند. به مادر گفته بود بعد از پسرم نگاهم دنبال هیچکس نرفت... 

  • Travis Travis

خردل!

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۵۹ ق.ظ

اینکه بعد از تزریق می‌خوارد و حتی گاه احساس می‌کنی پوستت دارد پاره پاره می‌شود، چیز غریبی نیست؛ هرچند آن داروی ضد خاص نیز تزریق کنند. ولی ظاهرًا گاه‌گاهی با تأخیر چیزهایی یادش می‌اُفتد و چند روز بعدتر دوباره شروع می‌شود. یک لحظه به خودت می‌آیی و می‌بینی بدنت پاره پاره شده باشد انگاری... همه حا شیارهایی سرخ و دردناک... 


  • Travis Travis