بیچاره تنِ من که ز غم جانش برآمد
از هفت هشت سالگی کار میکردم. اولین کارم ایم بود که در یک آشفروشی داخل دیگها آب بریزم: دیگهایی که باید شسته میشد و دیگهای دیگری که باید روی اجاقگاز آبشان داغ میشد. فکر کنم روزانه دو سه تومان حقوقم بود. بعدتر شد پنج تومان. بعدتر شستن دیگها هم اضافه شد و کمی حقوقم بیشتر. سوای حقوق، خودم دوست میداشتم کار کنم هم لذتی داشت و هم دستت نوی جیب خودت بود.
بعدتر رفتم جایی کارگری همان سن و سال. همزمان در آشفروشی هم کار میکردم. با بخشی از پولها کتابی میخریدم. مادر همه که سرشار از ذوق بود و هسن و خود آرزوی سواد داشت همیشه میبردم کتابفروشی سر میدان توی کوچهٔ طلافروشها، گاهی هم سعید و گاه پیش مرحوم علیباشی. کارگریام حمل بار بود در شرکت پخش مواد غذایی. دوازده سیزده سالگی میرفتم لب ساحل ماهی میگرغتم و میامدم توی کوچهها فریاد میزدم ماهی دارم و میفروختم. غیر از ان توی خانه آلاسکا درست میکردم، آتر بهار تا اخر تابستان و در یک کلمن میرفتم کوچه پس کوچهها و میفروختم. شد گاهی کتکی بخورم و پولهایم را بگیرند. گاهی هم یک بسته بسکوت یا پفک و... از همان شرکت پخش مواد غذایی به قیمت پاینتر میخریدم و به قیمت بازار میفروختم. سالها بعد مدنی هم در سوپر مارکت کار کردم. مدنی در نجاری و جوشکاری و تابلوسازی و... رفتم چیزی یاد بگیرم و کمی یاد گرفتم ودسنتمزدی هم. در صحافی و چاپخانه هم کمی کار کردم و چیزهایی یاد گرفتم. اما علاقه من کتاب بود. نه فروختن بلکه ترجمه و نوشتن و....
از اوایل جوانی در جایی دور از خانه شدم ویراستار، بعدتر محقق هم شدم، ترجمهای هم کردم. کمی بعدتر کار ویرایش شد حرفه اصلیام در کنار تحقیق و مشاوره در همین حوزه به ناشران و موئسساتی چند. آدمی بودم که پس اندز هم میکردم. در یک موئسسه و زمین کشاورزی سهمی داشتم. موئسسه را تعطیل کردن و بخاطر هزینههای درمان ناچار شدم سهم زمینم را بفروشم.
هر کند کسالت شدت میگرفت یا باید از پسانداز بخاطر ناتواناییهای مقطعی و کار نکردن اجباری برداشت میکردم و یا اگر اندک بهبودی حاصل میشد کار میکردم و باز کبزی بدست میاوردم. علیرغم هزینههای هنگفت دوا و درمان دستم پیش کسی دراز نشد، هر چند مساعدت اطبا و مهربانی و خیرخواهی و انساندوستی بعصیشان-مثل مگرفتن دستمزد فلان کار درمان-، هزینههایم را باز کم کرد و قدرشناسم. اما نه دستم دراز شد برای کمک نه بیکار ماندم. در بدترین شرایط هم باز کار ویرایش را انجام میدادم.
من در استان دیگری بیشتر ساکنم، خیلی جنوبنر خیای گرمتر، و کارهایم با جاهایی در استانهای دورتر. بخصوص تهران. علیالاصول کارم پشت میزم است در خانه. و این نکتهٔ مهمی است!
مدتی بیش از یک دهه است که کارم همین است. هرچه هم داشتم سر بیماری رفت.
حالا مدتی است میخواهیم با دوست عزیز همرمند و سلیقهمندی کار دومی راه بیندازم/بیندازیم. من وظیفهام جستوجوی مغازه با قیمت مناسب و موقعیت مناسب است. ( میدانم « موقعیت »بلحاط دستوری واژهٔ درستساخنی نیست. ) دوستم که الان شریک من هم هست کارهای دیگری بر عهده دارد. امیدوارم بتوانیم بزگدی و بحوبی کار را راه بندازیم و سودی که اننطار داریم ببریم. هرچند پر توقع نیسنیم.
حالا اینهمه برای چه؟ این روزها وقتی میروم با مردم اشنای شهر کوچکی کا در آن زندگی میکنم در مورد مغازه صحبت میکنم و اینکه سراغ دارند یا نه، آنهایی که بنحوی مرا میشناسند-از طریق خانواده یا قیافه مشابه با اعضای خانواده و یا.. و... - ، میگویند،« چه خوب که تصمیم داری کار کنی. » و من باید توضیح بدهم من کار میکرده و میکنم فقط میخواهم شغل دومی راه بیندازم. میفهمم خیلی از مردم نمیداند« ویرایش »چیست و« ویراستار »بودن یعنی چه، میفهمم وقتی به بعض کسان توضیح بدهی میگویند« این هم شد شغل! »، میفهمم بعضی در خانه نشستن ولو میلیارد درآمد داشته باشی-که من ندازم-، حماقت میدانند. همه اینها را میفهمم ولی خانمها و آقایان من سالهاست شاغلم. در ضمن ظاهرا بیشتر شما دچاز کسالتی نشدهاید که هرچه کشتهاید را بناچار به حراج بگذارید.
الان هم باید با یک مرض جدید بجنگم.
به هر ترتیب فکر میکنم چنان اظهار نظرهایی عموما نوعی دخالت بیجا در زمدگی دیگران است. اینکه من اطلاعی ندارم باتر از حرفی نزنم مه اینکه چشمم ببندم و هر کیزی بگویم. خرچ من سالهاست بر عهده خودم است نه هیچکس دیگری. خوبتر میبود زندگی هر کدام از ما و جامعه ما اگر اینقدر سادهانگارانه و راحت دلها را ریش نمیکردیم...
- ۹۶/۰۵/۰۳