تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

۳۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

چرا درباره‌ی بیماری حرف می‌زنم؟

پنجشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۴۴ ب.ظ

چرا درباره‌ی بیماری حرف می‌زنم؟ 

شاید نیّاتِ پنهانِ شومی در سر دارم: جلبِ ترحّم، جلبِ نظر و محبّت دیگران و...، شاید می‌خواهم پولی به دست آورم، شاید می‌خواهم چیزی که ندارم، مثلاً:شجاعت، به زور کلمات به دیگران بقبولان‌ام( و مخاطب بخت برگشته و از همه جا بی‌خبر باور کند و بگوید عجب استقامتی، چه شجاعتی داری تو، و... )، این فهرست را می‌شود ادامه داد. شاید نوشتنِ این حرفها هم فریب باشد! و حتی شاید دارم خودم را فریب می‌دهم، عجب فریبکاری. 

ولی اگر از نیّاتِ پنهانی که شاید خود منم خبر چندانی ازشان نداشته باشم بگذریم، شاید این باشد:

حرف می‌زنم تا به کسانی که بیمار هستند، چه جسمی و چه روحی و چه هر دو با هم، کمک شده باشد و وجدانم کمی راحت. کسانی که بیماراند یا می‌شوند، به هزار مشکل دست به گریبان می‌شوند، بعد مالی را بگذاریم کنار، دردهای جسمی و رنجهای روانی‌ای همیشه هست، در جامعه ما، تجربه شخصی من این بوده است که، بیمار باید سکوت کند و حرفی نزند، سعی کند ظاهر را حفظ کند. راستش کسی که دز سطح ردانشناختی دچار افسردگی شدید، اختلال خلقی، شیدایی، روان‌نژندی،شیزوفزنی، دزدی غیر متعمدانه، دروغ‌گویی خیالی، و.. است؛ و یا در سطح جسمی مبتلا به تومور مغزی، سرطان، نازسایی کبد و یا کلیه، گرفتگی زگهای قلب، اختلال تنفسی، تعرق شدید پوست یا گال و... است، خیلی اوضاعش خوب نیست، خیلی حالش خوش نیست، دردش را هم کمتر کسی می‌داند، کمتر کسی خوش دارد مطلع شود از دردش، و همین چیزها به آن بیمار بخت برگشته فشار مضاعف می‌آورد. 

اینقدری که می‌فهمم برای این نیّت آشکار می‌نویسم، ولی شاید نیّاتِ دیگری هم در کار باشد که خودم ازشان خبر مدارم هنوز چون پنهان اند. 

همچنان که زمانی از اعتیاد عضوی از خانواده، نافرمانی از قانون عضوی از سهروندان شهر یا کشور، و... صحبت نمی‌شد و الان بیشتر صحبت می‌شود و می‌توان در حق ایشان شغقت نشان داد، می‌توان با این قبیل صحبت‌ها اگر شفقتی نمی‌ورزیم، رنج کمتری برسانیم. 

  • Travis Travis

چُنین که بی‌خَبَر آمد به خوابگاهِ تو تَبْ

پنجشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۲۵ ب.ظ

یک‌بار نوشته بودم برایش:

چُنین که بی‌خَبَر آمد به خوابگاهِ تو تَبْ

اُمیدوار چُنانم که بی‌خَبَر بِرَوَد*


یا شاید رؤیا/کابوس دیده بوده باشم! اینکه بعد از قریب به یک هفته، از تختِ سفید تب رفته و درد کمتر شده است، خوب است و خوشحالی‌بخش؛ ولی چه خوشحالی‌کننده‌تر وقتی خوشحالی‌اش را ازین بِهبودی-هرچند موضعی و مقطعی-، از فاصله‌ای نه چندان بعید، احساس می‌کنم. 

شادیهای‎ات بیش ...

*صائب

  • Travis Travis

کَالْمیّتِ بَیْنَ یْدِیَ الْغَسّالِ

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۵۱ ب.ظ


  • Travis Travis

شَکلِ اوّل

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۴۹ ب.ظ

ایوان ایلیچ  حقوق خوانده بود و در دوران دانشگاه، در درس منطق آموخته بود: « کایوس انسان است‌؛ انسان فانی است، پس کایوس فانی است.» 

در واقع ایوان ایلیچ یاد گرفته بود که «همه‌ی آدمها می‌میرند »، ولی این« همه » شاملِ حالِ« همه » بود، جز خودِ ایوان ایلیچ! ایوان ایلیچ استثناء بود، به همین علّت مرگ همیشه به خانهٔ دیگران می‌آمد نه او، دیگران بودند که بایستی نگران می‌بودند  نه او و دیگران در وقت احتضار و نزع رنج می‌بردند نه او. خواندنِ آن استدلال و از برکردن‌اش چیزی بود و اینکه فی‌الواقع در آستانه‌ی مرگ قرار بگیرد و از وحشت دچار قشعریره شود، چیز دیگری. 

حالا ایوان ایلیچ دارد واقعاً می‌میرد... 


*کای(یا در لاتین "گای") نشانه‌ی کایوس است، یعنی: سزار. شنیده‎ام که  در متنِ روسی "کایوس" نیامده و  به اختصار نوشته شده است"کای/گای".

  • Travis Travis


  • Travis Travis

...Wish you were here

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۳۸ ب.ظ

بعد از چند روز وقتی دارند از ساختمانی به ساختمان دیگری منتقل‌ام می‌کنند، این آهنگ که بسیار دوست‌اش می‌دارم را پخش می‌کنم، بنحو عجیبی شعر بتمامی و شفاف در خاطرم حاضر می‌شود. برایم مهمّ نیست شعر را برای سید بَرِت سروده یا نوشته‌اند یا نه، شعر زیباست چه برای او می‌بود چه نمی‌بود؛ ولی برایم بسیار مهمّ است که این آهنگ مدّتی است-و اوّلین بار است-، در لحظات و اوقات و ایامی که از "او" دور افتاده‌ام، و یا حتی وقتی که در یک شهریم، مرا فقط و فقط یاد او می‌اندازد. و حتی بیش از این، خودِ Wish you were here خود این حمله به تنهایی، مرا فقط یاد او می‌اندازد. هرچند سخت است بُعدِ مسافت، اما حتی یادش چنان و چندان عزیز است و وسیع است و صمیم و اینقدر وزن دارد که، حتی بعد از دو روز بیخوابی بر تخت سفید، و کشیدن دردی که پیش از این نکشیده بودی، و لب گزیدن از تنهایی و درد، باز انگار زخمهای ناسورت آرام بگیرند، التیام بیابند، و تو باز آرام نفس بکشی... چون او هست، هر چند بگویی ای کاش اینجا بودی... حالا هم می‌گویم:

How I wish, how I wish you were here

  • Travis Travis

گوشهٔ جگر شفیق...

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۰۹ ب.ظ

بعد از ظهر زهرا لطفاً زنگ زده بود، از حال ناخوبم ناراحت. می‌خواست بیاید بیمارستان بماند، ولی گفتم لازم نیست. ولی خُب الان لازم بود کسی باشد وقتی که درد دارد مثل خوره وجودت را می‌خورد، اما آنکس زهرا نبود که بود و حضورش ضرورت دارد؛ او که ضرورت دارد باشد دورتر است خیلی...و امکان حضورش چه غریب چه محال... نوشتن کمی آرام می‌کند اما درد امان نمی‌دهد بخصوص که به دست هم بزند. این دومین بار است که بستری می‌کنند، این بار دوم از شنبه شب شروع شده، استمرارش چه شور و تلخ... اگر پروانه‌ای نباشد که به نجوا پرده‌ی گوشت را بجنباند، اگر نجوایی نباشد که نازکای دلت را از اندوهی سیاه و غم جانکاهی مواظبت کند، اگر چشمانی نباشد به انتظار، که در فاصله ای بعید بلکه همینجا و در نزذیکی، اگر سرانگشتان برای سُریدن روی صورت نباشد اگر گرمای آغوشی نباشد که می‌شناسی اش، اگر نباشد... یادم باشد: از یکم تیرماه امشب از همه شبها درد بی‌رحمتر شده، درد بیشتر شد. 

  • Travis Travis

ε ρωνεία

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۳۳ ب.ظ

شخصیت داستانی 'شرلوک هومز'، در جایی شغل خودش را اینطور تعریف می‌کند[مقل به مضمون]: « من کاراگاه خصوصی‌ام، این شغل را خودم اختراع کرده‌ام و هیچ کس دیگری در جهان چنین شغلی ندارد. شغل من منحصر به‌فرد است.» -بهنظرم می‌رسد-یا دقیق‌تر: احساسِ خامِ من اینست-، که مشاغل دو نوع‌اند: یکی مشاغلی که اختیار می‌کنیم، دوم مشاغلی که اختیارمان می‌کنند. اینکه من به صرافت طبع مترجم، ویراستار، جوشکار، مهندس برق، مدرس دانشگاه و... بشوم یک چیز است، و اینکه به‌اجبار و یا اکراه مشغول کاری شوم، مثلًا آرایشگری، چیز دومی است. و باز در هر دو نوع شغلی که ذکرشان رفن، مشاغلی هستند که درآمدی دارند-هرچند ناچیز-، و مشاغلی هستند که درآمدی ندارند. 

من شغلِ اوّل خودم را با اذن و اختیار و آگاهی انتخاب و اختیار کردم، ولی تازگی متوجه و متفطّن شده‌ام چند سال است، شغل دومی هم دارم، ولی مُزدی از برای آن نمی‌گیرم و حتّی غریب‌تر اینکه از برای اختیار این شغلِ ناخواسته‌ و دوم، خرج هم باید بکنم! البته شغل مرا بسیاری دارند، ولی انگار دیگران به اینکه به ایم شغل مشغولند، ملتفت نیستند، التفات داشتن اینجا خیلی مهم است. شغل دوم چیست؟ بیمار بودن. چند ساعت کار می‌کنم: بیست و چهار ساعت. بدون مرخصی و.... 

این هم از کشفیّات اخیر بنده! 

  • Travis Travis

continuity

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۴۹ ب.ظ

می‌گویند پیچیده است، چند دارو برای دو مشکل جدّی پیچیده‌تر کرده است. انگار همه چیز در فضایی مه‌آلود غوطه‌ور بوده باشد، روشن نیست امتداد درد به کحا می‌رسد، معلوم نیست استمرارِ درد چه خواهد کرد... 

من از موهبت و محبت و خیرخواهی و مهربانی آدمهای خوبی برخوردارم، بقول بودا می‌شد بدتر بشود، و سخت نیست تصور کنم کسانی از ابتدایی‌ترین امکانات درمانی محروم‌اند، در ایران خودمان یا سودان جنوبی یا سوریه و یمن و... و چندان غریب نیست اگر از محبت اینهمه آدم خوب نصیبی نمی‌بردم. اما بختیارم که آدمهای خوبی جدای دوا و درمان جشم، با مهربانی‌شان زخمهای ناسور جان راعمرهم می‌شوند. از همه بیشتر از« او » و مهربانی و لطف و محبت و شفقت و دوستی و خیرخواهی و همدلی و همدردی بی‌حسابش برخوردارم... اگر باقی هم نبود، لطف حضورش مرهم‌ام بوده همیشه. 

هرچند درد می‌پیچد در استخوان و تار و پود، هرچند بی‌تاب می‌کند و بی‌قرار، ولی در فاصله‌ای بعید از او نیز یادش رامش‌بخش است، خوش می‌دارم زندگی در بعد کمّی‌اش نیز برایم ادامه یابد، و خوش می‌دارم حضور مهربانانم و او را با تملم وجود احساس کنم، کنارشان باشم و کنارش، اما می‌دانم زمدگی پیش‌بینی پذیر نیست و به خوشداشتن و نداشتن من هم نیست؛ و بقول سپهری که در نامه‌ای به دوستی از دوستانش نوشته: زندگی یعنی عجالتاً. بقول داستایُسکی( یا همان داستایفسکی) نیز: به ادامه دادن، ادامه می‌دهم...

  • Travis Travis

کَنْسِر یا بُرجِ چهارم؟!

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۱۷ ب.ظ
هنگامی که سرما خورده باییمیمی گویم سرما خوردهیم و مثلا اسم انگلیسی یا نام آن را در تونپیسیتی بنویسید، به معنی نگویید: nasopharyngitis، من نشنیده‌ام پزشکی نام فنّی سرماخوردگی را بگوید، حتّی وقتی خودش سرماخورده. 
طیّ سالها، دوستانی را دیدم که مبتلا به سرطان شدند، سه نفر از بهترین دوستانم را از دست دادم، و بسیاری کسان دیدم که از دست رفتند، بعضی هم همچنان درگیر درمانند، بعضی درمان شدند و بعد از مدّتی برگشت، بعضی را می‌شناسم که درمان شده‌اند و خوشبختانه بعد از سالها خبری از سرطانشان نیست. 
الان من، مبتلا به سرطان مغز استخوان‌ام که نوعی از سرطان خون است. شدّت و سرعتش زیاد است و طبیعی است که نگران کننده بوده باشد، هم برای خودم و هم برای اطبّا و اطرافیان و دوستان و آنها عزیز اند و 'او' که عزیزتراست. از اولین باری که ناظر دست‌وپنجه نرم کردنِ دوستان و یا آشنایانی با سرطان بودم و تا الان که خودم درگیرم، مدام می‌نشیدم که همه-جز یکنفر-، می‌گویند« کنسر » و گاهی و فقط گاهی شنیدم که گفتند سرطان. جست‌وجویی در گوگلِ فارسی نیز مویّد همین تجربه شنیداری من است. حتی کسانی صراحتاً گفته‌اند خوششان نمی‌آید بگویند سرطان و با کنسر گفتن راحت‌ترند. 
جایی نویسنده‌ای نوشته بود، وقتی در جایی انقلاب می‌شود، یکی از اولین کارها، عوض کردم نامِ خیابانهاست. لابُد منظورِ نویسنده‌ی جوان آن بوده که، نامها را عوض کردن، باعث« تغییر »واقعیتها نمی‌شود، اگر چنین منظوری داشته بوده باشد، من هم موافقم. می‌توانیم بگوییم کنسر بجای سرطان، ولی راست اینست که واقعیتی که بدان دُچاریم هیچ عوض نمی‌شود. شاید کسی بگوید این کار-نامها را عوض کردن-، آرامش خاطری به مبتلا به سرطان می‌دهد، ولییادمامن می‌رود وقتی اسمها در مقابل واقعیت سخت قرار می‌گیرند، و رشته‌ها پنبه می‌شود، و سرمان به سنگ سخت واقعیت می‌خورد، سرشکسته می‌شویم. و آثار و نتایج نامطلوب و رنج عاطفی این سرشکستگی بسیار بدتر از آن خوشباوری و آرزواندیشی و رویابافی است. - یا برای من و به تجربه‌ی من چنین است. 
توجه دارم ظرفیت آدمها متفاوت است، توش و توانشان نیز، تجربه‌شان و... من هفت سال درگیر بیماری جانکاهی بودم و ظاهراً از آثار و نتایج درمانش سرطان بوده. شاید جانسختی و دوامی که آنجا آوردم پوست کلفتم کرده باشد، ولی کسی هست که اشک من از درد هم دیده و فریادم را شنیده. آنقدرها هم جانسخت نبودم شاید، ولی به تجربه‌ام حرف آن حکیم انگلیسی را تکرار می‌کنم، بدونِ آنکه در مو د قصه‌ی پرغصه‌ی سرطان قصد تعمیم دادن به دیگران داشته باشم: 
واقعیتها که مطابق سخن ما نمی‌شوند، پس چرا ما سخنمان را مطابق واقعیتها نکنیم.. 
  • Travis Travis