تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

به راه بادیه دانند قَدرِ آبِ زُلال ... !

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۲ ب.ظ


تو بر کنارِ فُراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دانند قدر آب زلال ... !

«حضرتِ سَعدی»


مدّتی پیش در سفرم به تهران، با یکی از سه عزیزی که در این عالَم هستند گفت و گویی داشتیم مفصل. در مورد زندگی و معنای زندگی و غیره. بیشتر گفت و گویمان(که البته من بیشتر شنونده بودم به گوشِ جان) در باره «زمان و سوءمدیریت زمان و از بین رفتنِ و تلف و ضایع شدنِ عُمر بود». و اینکه چقدر در سعادت و خوشبختی و نیکبختی و شقاوت  بدبختی و سیاه روزگاری و تیره بختی ما نقش دارد. این عزیز بی‌بدیل که عمرش دراز باد!- چند روزی بود که پای به شصت سالگی(60) نِهاده بود. بارها در گفت و گو به چشم میدیدم که از ”تلف شدنِ عُمرش“ دندان برجگر و افسوس میخورد. کسی چنین احوالی داشت که بسیاری بخاطر همت بلندش در تحقیق و کثرت مطالعه و وسعت و عمقش رشک میبرند. اینها را می‌گویم تا روشن شود که کسی که خود ”فرزانه“ای است در روزگار عُسرت و گرفتگی، چنین احوالی داشت. او به من که شرف دوستی‌اش را دارم(مثل شرف دوستی با دو عزیز دیگرم) میگفت: جاده پیش روی تو بلند است، ولی جاده‌یِ پیش رو خودم کوتاه شده و جاده پشت سرم بلند. این یعنی فرصتم اندک است. درد و داغش این بود که چرا از زندگی استفاده بیشتری نکرده است. خودش تعبیر جالبی دارد می‌گوید: آدم وقتی میمیرد باید یک زمین سوخته را به مرگ بدهد. امّا ما زمینی حاصلخیر و دست نخورده را به مرگ می‌دهیم. یعنی ذره‌ای از حیات و عُمرمان را درست استفاده نمی‌کنیم. می‌سوزانیم، و به باد فنا می‌دهیم. بیهوده از بین میرویم.

امّا لُبِّ کلام و مغز و جانِ حرفِ این دوست نازنین این بود که: من این حرفها را میزنم چون پیر گشته‌ام. و درد و رنجِ پیری بر من چیره شده. الان درد و محنت و رنجِ عُمر و سال و  روزگاری که بر من گذشته را بهتر میفهمم تا ایّام جوانی(من فکر میکنم جوان اگر افلاطون هم باشد نخوت و غروری کاذب دارد حتّی خودم! که نمیگذارد به بصیرت دیگران گوش کند حتی اگر آن حرف بصیرت بخش مایه نَجات و حیات و زندگی و احیاء شدن زندگی و وجودش باشد!). میگفت: اینک خوب میبینم و چه خوب میدانم که یک روزِ 20 تا 21 سالگی مساوی است با یک سال 50 تا 51 سالگی. ظاهر امر این است که 51 منهایِ 1 میشود 50، و 21 منهای 1 هم میشود 20. پس به لحاظ ریاضیاتی، یک سال و تنها یک از عددی کسر و کم شده است. به این اعتبار از نظر ریاضیاتی 51 منهای 1 و 21 منهای 1 هم ارزند. اما کیفیتشان فاصله‌ای نجومی دارد. هر یک رزو ایّام جوانی و شباب کیفیتی دارد مساوی با یک سال ایّام چهل و پنجاه و غیره. تصوّرش را بکیند، پدیده‌ای هولناک است. یک بار دیگر تکرارش کنم: به لحاظ ریاضیاتی کم شدن عدد 1 از هر دو یکسان است و مساوی اند چه 51 منهای 50 و چه 21 منهای 20، ولی کیفیتِ این یک از زمین تا آسمان فرق دارد. قابل حساب نیست.

میدانید، سلطه کمیّت، کیفیّت را از زندگی ما رانده. می‌خواهیم همه چیز را حساب و کتاب کنیم. مثل حقوق سر ماهمان، و یا زمان اتلاف در ترافیک و یا پول بنزین و کرایه خانه و هزینه پوشاک و نوشاک. اما انگار نمی‌خواهیم بدانیم و یا متوجّه نیستیم که، نه! عُمر کیفیّت زندگی و بودن ماست. به حساب و کتاب در نمی‌آید!

ولی من حرفی داشتم برای آن عزیز یگانه، آن دوست عزیز. من شش سال است که مبتلاء به بیماری‌ام،؛ هم جسم و هم روان. دو سال بر زمین میخکوب بودم ازین شش سال. وقتی که به تواناییهای جسمی، روحی، عاطفی، روانی و ذهنی ام پیش از بیماری نگاه میکنم، نمیتوانم تواناییهای این روزها و ایّام‌ام را با آن توانایی و احوال ذره‌ای مقایسه کنم. تو گویی یکنفر به پیری زودرس دچار شود. رنجِ بیماری و تلخی‌اش را نمی‌گویم. از نابود شدنِ تمام لحظاتی می‌گویم که میتوانستم رُشد کنم و ببالم. زیباتر شوم، خوبتر شوم، شادترشوم، رضایت باطن خودم را به چنگ آورم، خوبی و خوشی و ارزشمندی و معناداری خودم/زندگی‌ام را کسب کنم. ولی بیماری جسم و جان مانع شد. یا دست کم سدّ بزرگی شد برای رفتن و پیش رفتن. به آن عزیز گفتم من خوب میفهمم وقتی کسی که خط‌ اش خوشتر بوده و الان به زحمت قلم دست میگیرد و زشت مینویسد چه حالی میشود. خوب میفهمم وقتی کسی هر روز شعر میخواند و لذت میبرد و مدّتی نتواند شعر بخواند چه میشود، من میفهمم وقتی کسی میرفته درس میداده و یا گاهی به کودکان افغان و بی‌سرپرست درسی میداده و حالا نمیتواند و در جا افتاده چه میکشد. من میفهمم وقتی، میگویی میتوانستی با جسمی سالمتر و روحیه‌ای بهتر با زشتیها و رذائل درونت بجنگی و حالا نمیتوانی یعنی چه، من میفهمم، وقتی میرفتم کوه نوردی و یا شنا در دریا و از طبیعت لذت میبردم یعنی چه، من میفهمم وقتی بدون مشکل گردن و چشم کتاب میخوانی و یا جهان پیرامونت را میبینی یعنی چه، من میفهمم وقتی میتوانی درون خودت را بزرگ کنی و به قول مولانا شهری بزرگ بِنا کنی یعنی چه(شهر بزرگ است تنم غم طرفی من طرفی!)، میفهمم وقتی میتوانی بر پای خودت تکیه کنی، و سعی کنی عاریتی که دیگران از کودکی به تو و زندگی ات وصله و پینه کرده‌اند یعنی چه. و تو هیچوقت زندگی خودت را نساختی و شدی مقلدی کوچک یعنی چه. احساس حقارت این لحظه را خوب میفهمم.

و بعد گفتم: من درد دردناکِ تمام لحظاتی که در این شش سال بر من گذشت بخاطر بیماری جسم و جان را احساس میکنم. که من نتوانستم از لحظه لحظه و هر دَمِ عُمرم استفاده کنم. هدر رفتم و این درد و داغ بر جگر و جانم سنگینی میکند و هیچوقت جبران نمیشود چیزی که از دست رفته، از دست رفته است!

من این درد را احساس میکنم چون شش سالِ عمرم به تمامی تباه شده. برای همین این بیتِ سعدی عزیز را بر صدر این ”حدیثِ نَفْس“ نوشته‌ام. کسی که هنوز نه تجربه‌های تلخ و جانکاهی از سر گذرانده تا چشمانش به رویِ این دردِ جانسوز باز شود، کسی که هنوز پیری بر تن و جانش عارض نشده، گوشش به این حرف شاید بدهکار نباشد. امّا ای کاش گوشِ دستِ کمک دوستانم به این حرف بدهکار بود و شنیدنی داشت. و مهمتر از آن، عمل می‌کردیم به آنچه که بر جسم و جانمان بر رضایت و شادی و سعادتمان زخمه میزند.

همه چیز برای من عادی و حتّی خوب بود. سالم و سلامت. هم جسم و هم روان. یک روز چشمانم را باز کردم و دیدم که زمینگیر شده‌ام. دیدم که هر روز از جسم‌ام چیزی کم میشود، و از جانم ذره‌ای و پاره‌ای نابود. هیچوقت آن آسیبها جبران نمیشود. امّا میدانم دلم را نباید غمین کنم با شش سالِ از بین رفته. می‌شود نشست و نگاه گرد و گریست بر سالهای تباهی. که عوارض اش نه تنها دامان خودم که دامانِ اطرافیان دور و نزدیک را هم گرفت. ولی ترجیح میدهم بگویم و سعی کنم به جدّ و جهد و با تمام وجود که نه "تراویس جان" بلند شو و این سالها و ایّام باقی یا نه این دَم‌ها و نَفَسهای باقی را استفاده ببر با تمام وجودت. با هر ذره‌ات. اینها را ننوشتم که درد دل کرده باشم. که ای وای بیایید و ببینید من چند سال است بیمار گوشه‌ای افتاده‌ام! اینها را ننوشتم که موعظه کنم! اینها را ننوشتم که درس بدهم. اینها را نمی‌نویسم که بگویم عجب بصیرتهای زندگی بخشی دارم. اینها را نمی‌نویسم که بگویم ببینید ایّام و اوضاع و احوال هر چقدر بد بشود، من می‌توانم امیدوارانه ادامه حیات بدهم! نه! می‌نویسم تا از تجربه خودم و دوست نازنینی پرده برگیرم و آن تجربه را بر آفتاب بیفگنم. می‌نویسم تا تجربه خودم را با هر کسی که این خانه کوچک مجازی را می‌خواند به اشتراک بگذارم. که بگویم باور کن از دست رفتن عُمر چیز دردناکی است، باور کن، وقتی نَفَسهایت به شماره می‌افتد و فکر می‌کنی که دَمهای آخرت است، با خودت می‌گویی ای وای ... من هیچ نکردم ... چه بیهوده دارم تمام می‌شوم ... که بگویم از دست رفتنِ عُمر از دست رفتن خودم هم هست ... که بگویم تا اینجای کار برای خودم هیچ نکردم ... هیچی... ولی سعی می‌کنم، تغییر دهم، تغییر کنم، کاری کنم کارستان ... فرصتم کوتاهتر از گذر جهان است! و عُمرم‌ام کمتر از ابدیّت!

’فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود

اما یگانه بود و هیچ کم نداشت‘

می‌خواهم وقتی می‌میرم این را نگویم بلکه:”زندگی کرده باشم“!

  • Travis Travis

نظرات (۱)

میدونی مشکل چیه؟
میدونی باید تغییر کنی.یا بقول خودت کاری کنی کارستان اما نمیدونی باید ازکجا شروع کنی.گاهی هم قدم در راه میذاری اما یهو به خودت میای و میبینی که راه رو اشتباه رفتی.چشم باز میکنی و میبینی توی ناکجای زندگیت وایسادی و نمیدونی باید چجوری خودت رو نجات بدی.


+خط آخر صدای شاملو رو برام تداعی کرد وقتی دکلمه میخونه.
زندگی سخت ساده است و پیچیده نیز هم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی