تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

وَحْشْ

شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۴۲ ب.ظ

چهره و تصویرش کاملًا در خاطرش هست؛ چه چشمانِ بزرگ و شگفت‎انگیزی داشت. مرغزار را یادش هست—و عجیب اینکه "دشت" و "مرغزار" او را همیشه به‎یادِ آنجلوپولوس می‎اندازد—، پاییز و زمستان، باران که میزد، علف‎ها بلند میشدند، و گیاهان سبز و خاکِ خُشکِ زمین نرمْ و جاندار میشد، و آسمانِ آنجا آبی‎تر، و همیشه نسیمِ خُنَکی بود که از لایِ برگهایِ کُنار و نخل و گز به سَطْحِ پوستِ کودکی و نوجوانی‎اش بخورد، و آب‎انبارهایی که بارانهای زمستانی پرآبشان میکرد، و قارچهایی که زمین را پر از تپه‎های کوچک کرده بودند، و کاکُل و منگک. نانی که پخته میشد و پنیر و چایْ و کاکُل و گوجه و ... و ... . و او روستازاده نبود، بلکه پدر و مادر و اجدادش روستازاده بودند، خواهران و برادران‎اش.

سوارش میشد، و میرفت، گاه از طلوعِ آفتاب تا غروب: میرفتند تا تپه‎های دور، و او "چَمَنْ مِیل" میکرد و آبِ دشتْ را مینوشید! میرفتند تا صخره‎هایِ سیاهی که جانبِ غرب بود، و یا به سمتِ روستاهایی که سیلِ سالهای دورتر، با خود برده بود و الان فقط آواری برجا بود: خاطراتشان پراگنده بر خاکِ برهنه، با چند نشانه‎ی ناچیز از حضورِ انسان بر این خاک. و سُم بر آوار میکشید و چشمِ به‎خاطراتِ خاک میدوخت. گاهی اسب گریه میکرد، و کودک حیرت‎زده از آن چشمانِ بزرگِ حیوانْ که میگریند. رنگِ حنایی‎یِ شگفتی داشت، با غُرَّه‎ای بر پیشانی‎اش، کَشیده بود و بلند، و نه خیلی تنومند و نه نحیف، متناسب بود تمام.

یک روز وقتی کوچک‎تر بود، پایِ حیوانْ شکست، نگذاشت همان روز کاری کنند. دو هفته نگهداری کرد، دو هفته در روستا ماند، و هر کار توانست کرد. ولی درد میکشید و بهبودی حاصل نشده بود و هیچ چیز خوب نبود. یک روز عمو خورشیدش—"خورشید"‌اینجا اسم است و نه صفت!—، آمد گفت این اسلحه، و پدر هم البته که بود. گفت درد میکشد، خلاصش کن، و خودت این کار را انجام بدهی شاید بهتر باشد؛ و کار را تمام کرد. و دیگر سوار هیچ اسبی نشد. و دیگر نه به اسب دل بست و نه به هیچ دشتی، نه به گذشته و نه به امروز(و نه از آینده سراغ کرد دیگر). و تمام این سالها انگار پایش شکسته بود و انگار در سرِ خودش گلوله خورده بود و انگار به خودش تیرِ خلاص زده شده بود. نام‎اش: حنا. 


  ولکنْ سمعتُ هنوداً

  قدامى ینادوننی: لا تثِقْ

   بالحصان, ولا بالحداثةِ

  • Travis Travis

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی