تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

هابیل و قائِن:‌اینبار بدون هدیه

شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۳ ق.ظ

 سه‎شنبه‎ای که گذشت(چهاردهم)، بعد از ده یازده روز برگشتم، با سرماخوردگی شدیدی که حتّی باعث شده بود بستری شوم و شیمی‎درمانی   را هم به تعویق انداخته بود(و هنوز ادامه دارد ولی نه با آن شدَّت). صُبح رسیدم، در پرواز گوش‎ام خون آمده بود، مستقیم رفتم   دکتر، کارهایی کرد و چیزهایی نوشت. رفتم خانه، مادر جان‎ام را دیدم، بوسیدم‎اش و خوشحال شدم، هرچند سرم کمی گیج   می‎‏رفت و دردی هم داشتم و خواب‎آلود هم بودم. به بانک رفتم تا اوراقی را برای دوستی امضاء کنم. رفتم دنبالِ کاری برای   دوستی و نیز مادر جان‎ام. چشم‎ام به دیوار خورد، عکسی دیدم و ترسیدم—چرا که میلاد را یادم آمد—، با ترس به عکس نگاه     کردم، بله خودش بود: هادی. نمی‎توانستم باور کنم چرا و چطور و کِی... ؟ به چندین نفر زنگ زدم و کسی جوابی نداد. تاریخ‎ها   را دُرُست ندیدم، فکر کردم دیروز بوده. به زحمت خودم را جمع کردم، هنوز ناباورانه داشتم فکر می‎کردم چطور می‎شود؟‌نه!   ممکن نیست! به هر زحمتی بود رفتم و کار را تمام کردم. برگشتم خانه. باز زنگ زدم، خبری نشد. بعدتر، ظهرِ دیرتر، رحمان   زنگ زد، صحبتی کردیم و خوش‎وبشی، گفتم: هادی... ، گفت تو هم فهمیدی؟‌ گفتم: منم... قصه کرد، و گفت چه شده بوده: برادر کوچک‎تر چند روز[شب] پیش‎تر مست کرده است و در خانه‎شان شلوغ کرده و... و ... ، هادی آمده است آرام‎اش کند، درگیر شُده و گلدانی و ضربتی و ... و ... . در راه بیمارستان بوده که تمام کرده.

   ظهر ساعت سه، رفته‎ام مسجد. کسی را نمی‎شناسم، همه محله‎ای‎هایِ او، و یا دوستان و آشنایان و ... و ... . فضا ملتهب است        و  هنوز بعد از چند روز، کسی باور نمی‎کند هادی مرده است، و دیگر آن قهقهه‎های بلندش شنیده نمی‎شود... پوست‎اش سیاه، با آن موهای وز، و آن بدنِ تراشیده از کارِ یدی و دریا و ماهی‎گیری، پوستی سوخته از آفتاب. قایقِ کوچک‎اش هم دیگر کسی را ندارد. و همسرش نیز هم ...

  تشییع‎پیکر یا جنار(و چه فرقی دارند اصلًا؟) شروع می‎شود، انتهای آخِرین پیاده‎روی با هادی، آمبولانس یا نعش‎‌کش. به قبرستان که می‎رسیم جمعیّت بیشتر شده است. سنج و دمام هم وقتی شروع می‎شود که پیکر بی‎جانِ منجمدش از آمبولانس خارج می‎شود. نمی‎بینم‎اش: نه چهره‎اش، و نه پیکرش، و نه هیچ چیزی... . خاک می‎شود، کسانی گریه می‎کنند، و من هنوز غریبه‎ام... جز دو سه نفر که می‎شناسم، کسی نیست. پدرِ پیرش انگار در این چند روز صدسال پیرتر شُده باشد... همسرش هم ...

ده سالی طول کشید خانه‎ی کوچکِ دلخواهی بسازد، با همان مُزدِ ماهیگیری و مشقّت و رنج و محنت‎اش. رحیم تعریف می‎کرد که چند ماهِ پیش پولی دستش رسیده بود، و همسرش را آورده بود عکاسی‎شان تا عکس همسرجان‎اش را بگیرد... چه خوشحال بوده آن روز، و چقدر می‎‌خندیده ...

  شیفته‎ی شاملو و هدایت و خیّام هم بود. با همان چند کلاسی که درس خوانده بود، چه زیباتر و بهتر ادبیّات را میفهمید. چه            شب‎هایی در گرمای سختِ بوشهر و شرجیِ طاقت‎سوزش، و سرمایی که بادهای سختی دارد و بارانی که اگر ببارد انگار     می‎خواهد طوفانِ نوحِ دیگری به‎پا کند، مرا با موتورش به خانه رساند، هر وقت مرا می‎دید نامِ کوچک‎ام را صدا میکرد و      می‎گفت: ... جان...

 هادی چقدر تو را دوست داشتم... وقتی مُردی فهمیدم... وقتی از دست می‎دهیم بهتر می‎فهمیم... خیلی چیزها را... دوست داشتن را... داغ‎اش را .... و نمیفهمیم شاید این آخِرین بار است... چرا تعلل و تأخیر ... هادی چقدر تو را دوست داشتم ... 

  • Travis Travis

نظرات (۱)

چقدر بد...حس پدر و مادرش الان خود خود برزخ هست.گیر کردن بین فرزند خلف و ناخلف...گیر کردن بین محبت.محبتی از جنس فرزند.این محبت انقدر اصالت داره که اگر همه دنیا جمع بشن و بگن بچه تو ناخلف هست،بد هست.میگی باز بچمه،جیگر گوشمه،دوسش دارم.
امیدوارم دل این پدر و مادر آروم بگیره...روحش شاد
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی