تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

۳۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

ا‌‌‌نتظار

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۴۳ ق.ظ
این بار مهم است. دارم می آیم. و منتظر جواب آزمایشی که گرفته اند؛ بعد از چندین روز امروز می آید. امیدوارم خوب باشد.
  • Travis Travis

سیگار

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۲۲ ب.ظ

دوست دارم باز سیگار بکشم بعد از این همه مدت دوست دارم تمام این دردها را با یک پک عمیق دود کنم ... دردی که درمان ندارد چرا باید بگویم اش؟ چرا خاطر دیگران را پریشان کنم چرا دل "تو" روا رنجه کنم از این زخم؟ رنجی که تمام نمی شود و تمامت می کند چرا بگویی ازش. گفتن ندارد تنها باید ساکت بشینی گوشه ای تنها در تاریکی تا تمام شود. تا همه چیز تمام شود

  • Travis Travis

اشمئزاز:2

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۴۱ ق.ظ

دوشنبه شب، با دوستی عزیز(که خانم است) و دوستِ دیگری(که آقا است)، رفته بودیم مرکز شهر برای انجام کاری. لحظه‎ ای از هم جدا افتادیم. مردی دوستِ عزیز را تنه ای زد--تنه ای که آشکارا جنسی بود--، دوستِ عزیز من خوشبختانه از آن دسته آدمهایی نبود که سکوت کند. مرد را صدا زد و همه رفتیم دنبالش. با او صحبت کردیم و زیر بار نمی رفت، قصد کرده بود مرا، که البته عصا می زنم هنوز، به زمین بندازد. دوید به سمتی. کسی هم در پی او دوید و باز ما بودیم و او. گفتم اگر کاری نکرده ای چرا فرار کردی و خواستی مرا زمین بندازی. به 110 زنگ زدیم اما نگرفت. ماجرا داشت کش پیدا می کرد. رفتار مردم غریب بود. کسی گفت خودتان کتک اش بزنید خودتان را خنک کنید. گفتم فرض زدیم هزار هزار هستند که حرفی نمی زنند و باز او این کار می کند. قانون هم لابد برای چیزهایی است. همین قانون پر از اعوجاج را می گویم که همه از آن شاکی هستیم، همین قانونی که به کسانی اجازه می دهد با خانمها در خیابان بدرفتاری کنند. 110 باز هم نگرفت. و نگرفت و نگرفت... دوست من به تندی با آن "مرد" صحبت کرد. و من نیز. پشیمان نیستم. فکر می کنم بهتر است خانمها خودشان حرف بزنند و کاری کنند. قانون برای کاری است و زبان هم برای کاری. برای اینکه اگر دختری نحیف و جوان لحظه ای تنها بماند یک "مذکر" فکر نکند می تواند هر کاری و هر جا خواست می تواند بکند. سکوت زنهای بسیاری دیده ام. بهتر است زنان خود سکوت بشکنند. بخصوص در شهر کوچکی مثل اینجا. 

سه شنبه ظهر(فردای همان دوشنبه شب): میدانِ اصلی مرکز شهر ایستاده ام. تاکسی ای دربست می کنم. شیشه ها سیاه است. و عقب را هم نمی بینم. به راننده می گویم: می روم علوم پزشکی دربست. می گوید سوار شود. جوان است، شاید 30 یا 30 و سه چهار ساله. تیپی دارد که عادی. پیرهنِ چسبانِ آستین کوتاهی و شلواری امروزی. با اندکی ته ریش. سوار می شوم. متوجه می شوم کسی هم عقب است لحظه ای می بینم اش، می گویم مسافر داری، می گوید سر چهار راه پیاده می شود-حدوداً پنجاه متر بالاتر-، خیابان شلوغ است و ترافیک سنگین. آهسته می رود. چهار خانم جوان از جلوی تاکسی ما رد می شوند. مانتوهای جلو بازِ امروزی و شلوارهای در خور و موهایی که در آفتاب می درخشند. آقای راننده می گوید(و ظاهراً دارد با من صحبت می کند): «همین را هم در می آوردی.» و من که البته تحمّل نمی توانم کنم می گویم: آقای محترم تیپ دیگران به شما ربطی ندارد--دارم سعی می کنم خشم ام را فرو بخورم--، به چه حقّی با ایشان اینطور برخورد می کنید. سریع می گوید: «من هر چه فکر کنی انجام داده ام، اما اینها دیگر درست نیست.» و نمی دانم منظورش از هر کاری چیست، می گویم من در مورد شما فکری نمی کنم اساساً فقط در مورد این حرفت می گویم. و در ضمن تو راننده هستی و نه دوست من که شروع کنی صحبت کردن با من در تاکسی. پول نمی دهم تا تو صحبت کنی، پول می دهم که کارت را انجام دهی. می گویم لطفاً کنار بزنید. صحبت خیلی سریع پیش رفته هنوز به سر چهار راه نرسیده ایم. می گوید چرا عصبانی می شوی. می گویم مایل نیستم با چون تویی جایی باشم. کنار می زند. می گوید کرایه لطفاً!  (و چه خوب می بود آن آقای صندلی عقب نیز در اعتراض پیاده می شد...و چه بسیاریم که از صندلی های عقب در این مواقع پیاده نمی شویم...)

فکر می کنم خوب است ما که "اندکی" شهروند نیز هستیم، کمی بیشتر از حقوق خودمان مطّلع باشیم و آن حقوق را پاس داریم و در پاسداشت حقوق دیگران به قدر وسع بکوشیم. این حرفها قرار نیست شأنی تعریف کند و یا توصیه ای روشنفکرانه باشد و ... و ... . فقط دارم می گویم همین آدمهای معمولی که هستیم، و قدرتِ نظامی و یا سیاسی نداریم(و لازم هم نیست چنان چیزهایی داشته باشیم)، باز هم می توانیم برای بهتر شدن پیرامونمان کارهایی کنیم. تصوّر نمی کنم گشتهایی هم که گماشته اند، رفتارشان چیزی غیر یا دور از همین رفتار مشمئر کننده ی آن مرد و این راننده بوده باشد. 


*فمینیست نیستم، روشنفکر نیز، سیاسی نیز، و چه و چه. هیچ چیز نیستم هیچ کس نیستم. شأنی هم برای خودم قائل نیستم. شهروندی هستم ساده که البته زن نیست و نمی داند آنها چه رنجی می برند از چنین برخوردهایی و حرف و حدیثهایی. ولی همین چند سال بیماری و عصا زدن کمی حساسترم کرده است. تصوّر کنید تاکسیهای بسیاری نمی ایستند چون فقط عصا می زنی، نمی ایستند جز اینکه بگویی "دربست". انگار تو را آدم حساب نمی کنند. عصا می زنی پس آدم نیستی، زن هستی پس آدم نیستی، جوانی پس آدم نیستی، و ... و ... ؛ تجربه عصا و تاکسی، کوچکترین تجربه ی تلخ من است. فکر می کنم برخورد جنسی کردن یکی از تلخ ترین رفتارهای زشت و مشمئز کننده است. و ظاهراً زنان بسیاری ازین دست تجارب تلخ و رنجبار کم ندارند. 

****

سه شنبه نوشتم تا روز دیگری منتشر شود.

  • Travis Travis

این روزها

دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۴۹ ب.ظ

اینطور نیست که بیماری باعث شود ارتباط تازه‎ای با جهان کشف کنی و یا جعل کنی. اینطور نیست. بینِ تختهای سفیدِ شهرهای شمالی و شرقی و اتاقِ نمورِ      تاریک‎ام در جنوب جهان مُدام در سفرم. از تخت به اتاق. دردهایِ جسمی بیماری و رنج عاطفی‎ای که شاید بخشی از آن مربوط به جسم باشد، اینطور نیست که        چیزی داشته باشد. خانه نشین می‎شوی،  بیش از پیش. تلخکام حتّی شاید. چیزی مدام جسم‎ات را می‎فرساید، و از جانت می‎کاهد. روان ذره ذره ذوب می‎شود و یا تبخیر می‎شود و به هوا می‎رود، نمی‎دانم. امّا بیماری این را هم داشته که، بیشتر تنها بمانم. و باز با اوهام و اشباح و خیالات کودکی و ارواح مردگان مواجه شوم. با مردگان بیشتر حرف می‎زنم انگار، در این زندان که ظلمات است. چقدر دوست داشتم با محمود [درویش] در یک گور بخوابم، تا با آن صدای جادویی‎اش تا ابد برایم شعر بخواند... و بر رویاها قدم بزنیم و بر هوا قدم بزنیم و به ناممکن دیگر فکر نکنم. چقدر دوست داشتم با "او"-که نه محمود است و نه مرده بلکه زنده است-، در همینجا ناممکنهای زیادی را ممکن کنیم و چیزها و جاهای و آدمهای تازه را کشف، اما سفر بلند بود و توان من کم. رنج سفر از برای من او را هم فرسود. با مردگان بیشتر محشورم انگار با اشباح مدام حرف میزنم و از زندگی و زندگان گریزان باشم انگار. انگار هرگز از آنِ دنیای زندگان نبوده بوده ام... حرفهایم هم دارد تمام میشود

  • Travis Travis

بعدتر!

جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۵۱ ب.ظ

دو روز پیش: اولین نتیجه مثبت. هرچند کم رمق. بعد از حدود سه ماه درمان تازه کورسویی. چهارشنبه شب احساس سرماخوردگی دارم. پنجشنبه سرما خورده ام و ساعت به ساعت بدتر می شوم. برمیگردم تهران. حالم خوب نیست. سرماخوردگی شدّت گرفته، تب بالا و سرفه و ... با دردهای دیگری آمیخته. شیمی درمانی فردا لغو شد. جز آن کورسو چیز دیگری تا بحال خوب پیش نرفته. نمی خواهم اینقدر ادای ناامیدها را در بیاورم و نه می توانم ادای امیدوارها را. فقط می دانم ناخوش احوالم. سرفه امان نمی دهد و نفسها کمی به شماره. دارم به شعر فکر میکنم و به یک دوست در دوردست دور. حرفهای دیگری هم بود. حتی کمی شعر نوشتن اینجا. ولی حرفهایم هم دارد تمام می شود حوصله چیزی نوشتن هم. بعد اگر سرفه گذاشت بیایم شعر بنویسم. حیف که آن گوش آشنا اینجا نیست تا همین ساعت شعری برایش بخوانم. 

  • Travis Travis

لأَسمع صوتَ قلبی واضحاً....

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۳۱ ب.ظ


  • Travis Travis

غریب: کأنَّ شیئاً لم یَکُنْ

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۲۹ ب.ظ

و جایی نوشته بود:

"همینطور تکه تکه شدیم، کمی اینور کمی اونور، این عکس اینجا این عکس اونجا، این متن اینجا این متن اونجا.

شکایتی نیست، شاید اینطور بهتره باشه، شاید."


*تیتر هم مثلی است عربی و هم در شعر عرب بسیار بکار رفته. نمونه: محمود درویش:

ما کان لی: أَمسی، وما سیکون لی


غَدِیَ البعیدُ، وعودة الروح الشرید


کأنَّ شیئاً لم یَکُنْ


وکأنَّ شیئاً لم یکن


جرحٌ طفیف فی ذراع الحاضر العَبَثیِّ....

  • Travis Travis

36°18′N 59°36′E-35°50′08″N 51°00′37″E: دلتنگی ...

پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۲۹ ب.ظ

بعد از دو روز تَب و تعب، دیشب هم که نشد، امروز صبحِ دیرتر هم، ظهر شُد. انگار نسیمی خنک باشی زیر پوستم ...


  • Travis Travis

بلیت یک طرفه: رنج ابدی...

سه شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۴۴ ب.ظ

بلیت زندگی یک سره است و یک طرفه. و نمی دانم می شود مثلِ ایوان کارامازوف آن را پس داد؟ و اصلاً او توانست چنین کند؟ اگر نگویم همه، ولی بخش بزرگی از تجربه ام این است: بیشتر و مهمترین فرصتهای زندگی فقط و فقط یک بار اتفاق می افتد. اگر کاهلی کنی و اهمال، اگر قدرنشناسی اگر به موقع برایش نجنگی(اگر لازم باشد بجنگی)  و نجنبی، وقتی از دست رفت، از دسته رفته است... 

باز نمی گردد، تکرار نمی شود. همه چیز یک بار و همه کسانی که وارد می شوند هم یک بار. اگر رفتند رنج است که مکرر می شود. عذاب از دست دادن، ناخوشیِ فقدان و جانت که زیر حجمِ حجیمِ آوارِ چیزها و کسان (و خاطراتشان) که از دست داده ای له می شود... 

چه تجربه ی تلخی چه غم جانکاهی چه عذاب الیمی... 

زندگی همچنان که پیش می رود ما را تهیدست تر و تنها تر می کند... 

...........

پیونوشت: شاید معنای [دیگر؟] آن سخن حکیم(carpe diem) اصلاً همین بوده باشد؟

  • Travis Travis

موعظه ای برای خود: مقام بیمار/مصیبت زده بودن

سه شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۲۹ ب.ظ
وقتی کسی به بیماری جسمی و یا روانی مبتلاء می شود، و یا به مصیبتی دچار می آید، بیماری اگر کاهنده باشد، و مصیبت اگر ویرانگر و باعثِ تلاشیِ تار از پودِ نسیجِ جان، بسا چیزها که می تواند از بیمار/مصیبت زده بگیرد، بیش از آنچه تا همین الان گرفته: سلامتی جسم و یا روان که ناگفته پُرپیداست؛ اما می تواند شغلش را هم بگیرد، دوستانش را، خویشانش را، محبوب یا عزیزترین کسانش را؛ و یا اگر از کف هم ندهد، بنحو جدّی موقعیّت شغلی اش را به خطر اندازد و روابطِ صمیمانه و رفیقانه دوستی اش را متزلزل کند. وقتی بیمار/مصیبت دیده مدام در تعب است و احیاناً دارد ناله هم می کند و ناله کردن و اینکه درد می کشم و رنج می برم را  مکرراً تکرار و تأکید کند، هرچند  بی ‎تاب شده باشد ای بسا خُسران و رنج او را بیشتر کند و رنج  مضاعف ببرد. توجّه دارم که، این کفّ نَفْسْ  و کنترل خویشتن و ... ، ای بسا از شدّت دردهای جسمانی و یا رنجهای روانی در اختیارش نبوده باشد(و فکر می کنم غالباً هم همینطور است). بیمار/مصیبت زده نخواسته مبتلاء شود، نخواسته اینقدر درد بکشد، نخواسته اینقدر رنج ببرد، نخواسته حالا که مبتلاء شده مرزهای تحمّل و سقفِ توانش اینقدر--کم و کوتاه--، باشد که هست(شاید بیمار آرزو کند که ای کاش توانم بیشتر می بود، صبوری ام، و تحمّل و ... بیشتری می داشتم). بیمار/مصیبت زده نخواسته اینقدر وضعش نامطلوب شود. نالیدنش روشن است، ولی اگر بتواند تا حدّی "تمرینِ" خویشتنداری کند، جلوی نالیدنهای مکرر را بگیرد و از هزار یکی بگوید بهتر است هم برای خود و هم نزدیکانش که حلقه یِ عاطفی حمایت از اویند(چه کار مُحالی میخواهم!). حلقه ی نزدیکان و دوستان صمیمش با دیدن و اطّلاع از حال و وضعش به اندازه کافی رنج عاطفی می برند، حالا اگر نالیدن و ضجه بیمار را هم بشنوند، آستانه تحملشان کمتر می شود. آدمی تحمّلی دارد. و سقف و آستانه ای!
بخصوص این اعتراض به بیماری، این درد را بزبان آوردن و ... اگر شدّتش زیاد شود این خطر نیز هست که، بیمار "طلبکارانه" فریاد برآورد، و آه بکشد و ... .
تصوّر خامِ ناسخته و ناپخته ام این است که،  دیگران هرچند درد بیمار را ندارند و رنجش را نفهمند، ولی اینقدر بالغ هستند--یا غالباً واجد چنین بلوغی هستند/ یا من چنین تصوّر میکنم--، که بدانند "تویِ" بیمار درد و رنجی میکشی شاید وصف ناشدنی(همین میزان از اطّلاع نیز کافی است اگر اساساً اطِلاع لازم بوده باشد). همین تفطن کافی است. اگر ناله میکنی از درد و رنجت، کمی هم جلویش را بگیر. تمرین خویشتنداری در همین شرایظ "سختی" که "مرزهای بهنجار" و عادّی "زندگی روزمره" به هم ریخته است مهم است. در شرایط عادی و روزمره و بهنجار، کار چندان سخت و دشواری نیست سامان امور را در دست گرفتن. اینقدر نگو و ننال. اینقدر نگو درد دارم و حالم خوب نیست. اگر میخواهی مهر و محبت و شفقت  نزدیکانت، آنها که عزیز میداری بیشتر "بماند"، تو نیز وظایفی داری و این کیی از آنهاست. تو نیز باید کاری کنی. کار منِ بیمار یا منِ مصیبت زده نباید فقط این باشد که آه و ناله کنم، هرچند واقعاً دردی وصف ناشدنی داشته باشم؛ حرفم غریب است؟‌ فکر نمی کنم. وجود و حضور عزیزانِ صمیم نباید بهانه شود تا "مدام" نق بزنی و غرولند کنی و ناله سردهی. گاهی حضور دیگران بهانه هم می شود برای این کارها، بخصوص اگر آدمی باشی ضعیف. و این خوب نیست: دیگری تحمّلی دارد. او هم به اندازه کافی رنج می کشد، بیشترش نکن!
هرچقدر هم درد و رنج بی تابت کند و تحمّلش ناممکن: ولی تو را به هر چه ... کمی زبان به کام گیر!
  • Travis Travis