گوشهٔ جگر شفیق...
بعد از ظهر زهرا لطفاً زنگ زده بود، از حال ناخوبم ناراحت. میخواست بیاید بیمارستان بماند، ولی گفتم لازم نیست. ولی خُب الان لازم بود کسی باشد وقتی که درد دارد مثل خوره وجودت را میخورد، اما آنکس زهرا نبود که بود و حضورش ضرورت دارد؛ او که ضرورت دارد باشد دورتر است خیلی...و امکان حضورش چه غریب چه محال... نوشتن کمی آرام میکند اما درد امان نمیدهد بخصوص که به دست هم بزند. این دومین بار است که بستری میکنند، این بار دوم از شنبه شب شروع شده، استمرارش چه شور و تلخ... اگر پروانهای نباشد که به نجوا پردهی گوشت را بجنباند، اگر نجوایی نباشد که نازکای دلت را از اندوهی سیاه و غم جانکاهی مواظبت کند، اگر چشمانی نباشد به انتظار، که در فاصله ای بعید بلکه همینجا و در نزذیکی، اگر سرانگشتان برای سُریدن روی صورت نباشد اگر گرمای آغوشی نباشد که میشناسی اش، اگر نباشد... یادم باشد: از یکم تیرماه امشب از همه شبها درد بیرحمتر شده، درد بیشتر شد.
- ۹۶/۰۶/۰۶