تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

برگِ تَرْ خُشْکْ می‎شَوَد به ‎زَمان...

پنجشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۹ ق.ظ

  تصوّر می‎کنم جُزْ سنّ‎وسالِ 17 یا 18 سالگی(آنهم مدّتی کوتاه)، که تصوّراتِ خام و ناپُخته‎تری از این روزهایم نسبت به زندگی داشتم، هیچوقت سعی‎ای   به جدّ و از سرِ صداقت برایِ بهبودِ خودم(/زندگی‎ام) نکرده‎ام. همیشه نوعی اِهمال، کاهلی،  ساده‎دلی،  سَبُکْ‎سَری، کارِ امروز به     فردا افگندن، و ... و ... . همیشه خَیالپردازی برایِ روزی که نمی‎آیدچون کاری  نمی‎کنم، بهبودِ حالِ درونم و اوضاع‎واحوالِ  بیرونی‎ام را مُدام و مُدام به تأخیر انداخته‎ام. از زمانِ باقی مانده هم چندان  روشن نیست که آیا مَجالی هست یا نیست(چون معلوم نیست چقدر زمان هست، اگر اصلًا چیزی در کار باشد). ولی کاشکی  تلاشی یکدلانه، انجام بدهم. چه جاده‎یِ پیشِ رو بلند باشد و زمان کِش بیاید، و چه کوتاه و زمان تمام شود بزودی. این  آرزو را دارم. آرزوی بهتر شدن و بهتر کردن. هرچند اندک...  

 

  • Travis Travis

ابله

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۵۰ ب.ظ

  بعد از شاید ده سال، دارم ابلهِ داستایسکی(/داستایفسکی) را می‎خوانم. بخشِ اوّل تمام شُده است، خستگیِ مفرطی که هر روز انگار بیشتر شُده در این یک ماه و اندی، مانعِ سرعتِ بیشتر است. یادداشتهایِ زیادیِ کنارِ کتاب نوشته‎ام، بیشتر حدیثِ نَفْس، و اینکه چقدر شباهت بینِ خودم و ابله می‎بینم و ترسِ از خودم بیشتر می‎شود. داستایسکی چه عمیق اندرونیِ آدمها را بررسی کرده و کاویده و فهمیدههمدلیهایش غریب است، بهتر از هر روانشناسی شاید. چقدر کژیها و نابهنجاریها و سُستی و ... و ... را خوب نشان داده است. بعد از ده سال اِنگار دارم به کلّ چیز دیگری می‎خوانم. احساسِ ساده و خام و اولیّه‎ام این است که در شناختِ بهتر خودم که سرشار از تعارض و نابسامانی و سُستی است، دارد کمک زیادی می‎کند(و در عینِ حال تردیدی دارم از اینکه دارم خودم را با این حرف می‎فریبم!). بعضیها فکر می‎‏کنند مشکلِ این ایّامِ منْ و احوالی که ظاهرًا مشخّص است، ناشی از بیماری جسمی است و قرار گرفتن در این شرایطِ شایدِ بدِ جسمی (بخصوص با ردّ و بدل شدن یکی دو نامه و این دو روز که از نورسیده حرف زده‎ام و کسانی باخبر شُده‎اند.) ولی مُشکلِ اصلیِ من سلامتِ روان و سلامتِ اخلاقِ خودم است و نتایجِ هولناکی که در نسبت با دیگران نیز به بار آورده‎ام(بخصوص نزدیکان) و آسیبهایی که رسانده‎ام. همین است که فساد و تباهیِ اخلاقی، و تعارضها و اختلالات و سُستیهایِ روانیِ شخصیّتهایِ  ابله و در یک کلام حالِ شخصیّتهایِ ابله را می‎فهمم، چون خودم دارم ازشان رنج می‎برم. دوست دارم کاری کنم و نمی‎توانم، هرکاری هم کرده‎ام فاجعه آفریده. ابله فعلًا دارد ادامه می‎دهد. 

  • Travis Travis

اوّلینْ قَدَم، دوّمین مرحله باشد!

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۴۱ ب.ظ

یکی از مسائلِ ما الان این است: داروهای اصلی و مهمّی که مربوط به این نورسیده استبخصوص سرنگی خاص که در تمام این سالهایِ درمانِ مشکلِ پا و سیستمِ عصبی، هر هفته تزریق می‎کردم، و علاوه بر آن، داروهایی بوده که در بیمارستان تزریق می‎کردم. یکی از سوزنها دقیقًا مهمترین دارویی است که، پیش از شروع و لزومِ شیمی‎درمانی استفاده می‎شود. توضیح آنکه: اگر این دوا و درمانها بجایی نرسد، وارد فازِ شیمی‎درمانی باید شُد. تشخیص این بوده که من چند سال است که این داروها(مهمترین‎شان) را تزریق می‎کرده و یا می‎خوردم. بیش از آن حدّی که برای اوضاع‎واحوالِ بدتر شده‎یِ این نورسیده لازم است حتّی. نتیجه‎گیری‎شان(بخصوص با توجّه به آزمایشها) این بوده که باید مستقیم واردِ فازِ شیمی‎درمانی شُد.  هفته‎ای که بیاید شروع می‎کنیم، نتایجِ اوّلین مرحله مهمّ است. و باید اُمید بست که اوّلین مرحله خوب پیش برود، اگر نرود، یعنی خوب نیست. توضیح داده‎اند که باید خودم را برایِ هر پیش‎آمدی آماده کنم. هرچند که برای من روشن نیست هر پیش‎آمدی دقیقًا یعنی چه؟ و توضیحِ چندان بیشتری هم نداده‎اند.(هرچند خودم چیزهایی خواندم در موردِ این هرپیش‎آمدی.) این چند روز چیزهای زیادی خواندم، هم از مطالب پزشکی و هم تجارب آدمهای مختلفی که درمان شده‎اند یا درمان نشده‎اند، و به هر ترتیب اوضاع‎واحوالِ مشابهی داشته‎اند/داریم. پزشکهایِ دیگرم هم کامل در جریان هستند، می‎گویند بدنِ تو مقاوم است و این یک برگِ برنده است، چه برای سرعت پیشرفتِ درمان و چه برایِ خودِ درمان. اوّلین جلسه بین دو تا چهار ساعت طول می‎کشد و این خودش بد نیست. بیمارستان فضایِ دلچسبی ندارد!

  • Travis Travis

کمی اعتراف

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۰ ق.ظ

چیزی که پایین آمده نامه‎ای است به دوستی. چیزهایِ خُردی برداشته‎ام تا بتوانم اینجا منتشر کنم. نامه را فکر کنم دیروز نوشتم. آن دوست پاسخی به لطف نوشته. حالا چرا این کار را می‎کنم؟(انتشار نامه) دردِ دل است؟‌جلبِ ترحّم؟ عذرخواهی؟ نشان دادن صداقت و شرافت؟(در مورد خودم چه چیز مضحکی است ادّعای داشتنشان) خیلی با خودم کلنجار رفتم بدانم نقابی دیگر پُشت انتشار این نامه هست؟ خودفریبی دیگری. فکر می‎کنم تنها بخش ناچیزی است--اگر الان که می‎نویسم هنوز اندک صداقتی در من بوده و مانده باشد اصلًا--، از اعترافِ من. اعتراف به کسانی که دوستشان دارم، رنجشان داده‎ام بدون تقاضایِ عفو. احساس می‎کنم با سر به سنگِ سختِ واقعیّت خورده‎ام. و تنها ذرّه‎ای از زشتی خودم را دیده‎ام. باورش سخت است، آنهم از من، ولی ازین سرشکستگیِ رنجبار سپاسگزارم. سپاسگزار ... حدّاقل کمی احساس می‎کنم زشتی‎ام را دیده‎ام. کاشکی این یک بار را درست فهمیده باشم درست تشخیص داده باشم. کاشکی... و می‎دانم گفتن این حرفها ، که اُمیدوارم صادقانه بوده باشند، دردی را درمان نمی‎کند... هیچ دردی را... هیچ رنجی را... 

شاید کسی بعد از خواندن بگوید اعتماد به‎نفسِ پایینی داری، چرا همه تقصیرها را گردن خودت می‎اندازی، و پاسخم این است: شاید برای یک بار دارم راست می‎گویم و واقعیّت عریان را می‎گویم. و فکر می‎کنم همینطور است. شاید کسی بگوید هیجان زده شدی. ولی فکر می‎کنم راست هستند چون با نوشتنش آسوده و آرام نشدم. هروقت فریبی می‎دهم و دروغی به خود-اگر توان تشخیصی در من مانده باشد هنوز-، اندکی آرام می‎گیرم، و این بار نه. واقعیّت دردناک است و توهّم و فریب نه. نوشتن این نامه برایم زحمت داشت و رنج، چون راست نوشتم. فریب دادن و حرف ناراست زدن، حدّاقل برای من، آسانتر است.

اُمیدوارم اینبار فریبکاری دیگری نبوده باشد...

  • Travis Travis

♋️: چهارمین بُرج

سه شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۳۵ ب.ظ

 تراشیدهام، قرار است بزودی شروع شود. از عجایبِ روزگار یکی همین که همین چند مدّت پیش بعد از سالها دوستی را یافتم آنسوی عالم و نوشت که به همین ابتلاء دُچار شُده. اِنگار که قرار بوده بنحوی من هم از خودم خبردار بشوم. راستش وضعِ روحی خوبی ندارم و این خوب نیست. عصا دارد بعد از چند سال  کنار میرود(هرچند دوا و درمانش تا آخِر سال ادامه دارد)؛ ولی باید فعلًا در مورد جِسم‎ام در مورد دو چیز دیگر تلاش زیادی کنم: یکی بیماری‎ای قدیمی  است که تشدید شُده امّا جایِ اُمیدواری هست-آنچنان که اطبّا گفتند-، و دُوُمی خیلی اتّفاقی متوجّهش شدم/شدیم و خیلی  تازه است. قَدَمِ نورسیده ظاهرًا خیلی مبارک نیست. تصمیمهایی گرفتهاند،  اوضاع و احوال کمابیش پیچیدهای است و همین مقداری  مسأله را بغرنج میکند. خودم نه اُمیدوارم و نه نااُمید، بیشتر منگم. کمی هم ترسیدهام. خبر خوب شاید این باشد برایم:  دوستِ عزیزی که انسانِ شریفی است و رواندرمانگر حاذقی است همین چند روز پیش آمده ایران و قرار است ببینمش. قرار  است خیرخواهانه کمکم کند. اگر احوالم بهتر شود، شاید بشود با نورسیدهیِ نامَیمونی که ساکنِ جسم شُده، هم بهتر دست و پنجه نرم کرد،  هرچند همه چیز مُحتاجِ زمانِ زیادی است، و مسأله ظاهرًا همین زمان است! خبر خوبتر و خوشحالی‎بخش‎تر و توانبخشتر میتواند این باشد که، حالِ  کسی کمی، و حتّی فقط کمی بهتر بشود. آرزومندم...

  • Travis Travis

بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم ...

جمعه, ۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ب.ظ


  • Travis Travis

...your heart, It's always gonna be broken

جمعه, ۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۹ ق.ظ

RANDI: Yeah. I, uh...Because...I said a
lotta terrible things to you. But --
I know you never -- Maybe you don't
wanna talk to me


LEE: It’s not that

.
RANDI: But let me finish. However it -- my
heart was broken. It's always gonna
be broken. I know your heart is
broken too. But I don't have to
carry...I said things that I should
-- I should fuckin’ burn in hell
for what I said. It was just


---

Manchester by the Sea

  • Travis Travis

طهران، غربت...

جمعه, ۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۲ ق.ظ

طهرانم و به خانه کسی نرفته ام، مسافرخانه ای خلوت و کوچک و دور تنها در غربت. دوست دارم به شهر کوچک خودمان برگردم و دیگر از آنجا نروم... آنجا، کسی را می شناسم  که دوست دارم کنارش باشم، ببینمش، بشنومش، حتی اگر دیگر لمسی نباشد. دوست دارم لبخندش را ببینم نه یک استیکر خشک از فاصله ای بعید... تازه که لجنهای برکه حقیر و کوچکم را اندکی کنار زده ام میفهمم چقدر دوستش دارم و او برای من در تمام این ماهها چه کرد. بخصوص آن دو ماه نحس... برنگردی ای ماه برنگردی... اینکه در شهر باشی و باشد و امکان دیدارش نیست شهر را برایم مثل سنگ قبری کرده که بر سینه ام میفشارند... دارم به زمین و آسمان خودم را می کوبم تا بشود باز شنیدش ..  دیدش... امکانی پیدا شود ... کاشکی فرصتی بدهد... مجالی .. لحظه ای... تازه فهمیده ام چه بد کرده ام و چه دوست می دارمش... همه جا می بینمش انگار خواب زده شده باشم همه جا می شنومش انگار در رویا زندگی کنم... اما نیست... هر جا که او نیست نفسم بند می آید... سینه ام تنگ می شود ...قلبم می ایستد ... نه نفس بالا نمی آید... 

  • Travis Travis

آرام، انگار نمُرده باشد...

چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۵۵ ب.ظ


  • Travis Travis

κώμα

چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۹ ب.ظ

بعد از سالها توانستیم با یکدیگر تماس بگیریم. از حالِ بدش نوشته بود. و دُنیایی از نگرانی بعد از سالها از آنسویِ دُنیا و اقیانوس و دریاها به من رَسیده بود.

 رژیمِ غِذایی سالمی داشت، به کارش علاقه قلبی داشت، روزهایِ تعطیلِ هفته به کوهنوردی، گاهی شِنا و چیزی که بیش از همه دوست می‎داشت می‎رفت: پرواز. اوّلین نامه‎اش—در پاسُخ به نامه‎ام—، بعد از سالها که نشانیهایِ همدیگر را گُم کرده بودیم، همراهِ خبر بَدی بود: سرطان، بدخیم، پیش‎رونده، و سریع...

بعد از آن، نامه‎ای فرستاده بود به مهربانی با هدیتی. نامه‎ای فرستادم و هدیتی به حسرتی... مدّتی بیخبری، مدّتی نامعلومی... حالا خبری... دوستی ئی‎میلی نوشته و خبر را به من داده...

در آن نامه، اوّلین نامه بعد از سالها: خودش را اینطور توصیف کرده بود: شیمی‎درمانی دردِ زیادی دارد، و عِلاوه بر دردهایِ جِسمانی، رنجِ روحی‎اش بیشتر. مَنی که سالهایِ سالْ سالِم زندگی می‎کردم. غِذایِ سالِم، ورزش، طبیعت‎دوستی و ... و ... . نوشته بود که، یک‎روز خودش را در آینه نگاه کرده و دیده موهایش همه ریخته است، در آینه هیولایی دیده بود. چه دردناک بود خواندنِ نامه‎اش—چه رنجبارست بیاد آوردنِ آن نوشته—، همیشه بنظرم( و بنظر خودش نیز) زندگی‎ای توأم با موفقیَّت و بیش از آن رضایتِ باطن داشته. چه شاد مینمود، چه لبخندِ گرمی، چه موهایِ بلند و نرمی، موهایِ همیشه سیاه، چشمهایی که، چونان پرتقالی تابستانیْ گرم می‎درخشیدند، آنهمه مهربانی که در کلماتش بود، آن حجمِ عظیمِ دلگرمی، آن خوشحالی و هیجانِ وصف‎ناپذیر ناشی از پرواز... چه چیزها که به من یاد داده، چه عَوالمی که به من نشان داده، چه مهربانیها و حقّها که بی‎منّت و بی‎رشوت و بی هیچ چشم‎داشتی نثار کرد...

سه خیابان پیاده راه رفتم، شاید فقط کمی بهتر بشوم از اینهمه فشرده شدن، مچاله شدن، لَختی فراموشی... نتیجه: هیچ. وقتی پیاده راه می‎رفتم، مُدام در خاطرم تَکرار میشد: همینجا، و نه آنسویِ اقیانوسها و دریاها و آسمانها و سرزمینها و ... و ...، همین نزدیکی او هست که، هست، نه در خوابی عمیق غنوده، نه در غُبار تاریخ گُم شُده، و هیچ برایش نکرده‎ام... و هرچه بوده، چه دیر، چه بد چه نافرجام... . شروع می‎کنم نوشتن، نوشتن هم التیامی نمی‎بخشد... ننوشتن—بخصوص، بوقتِ بیقراری برایِ دوستی در دور دست، و اویی نزدیک ولی دورافتاده—، خفه کننده است، ولی گاهی نوشتنْ نیز چه رنجبار، چه پُر محنت...     

  • Travis Travis