بعد از سالها توانستیم با یکدیگر تماس بگیریم. از حالِ بدش
نوشته بود. و دُنیایی از نگرانی بعد از سالها از آنسویِ دُنیا و اقیانوس و دریاها به من رَسیده بود.
رژیمِ غِذایی سالمی داشت، به کارش علاقه قلبی داشت، روزهایِ تعطیلِ هفته به
کوهنوردی، گاهی شِنا و چیزی که بیش از همه دوست میداشت میرفت: پرواز. اوّلین
نامهاش—در پاسُخ به نامهام—، بعد از سالها که نشانیهایِ همدیگر را گُم کرده
بودیم، همراهِ خبر بَدی بود: سرطان، بدخیم، پیشرونده، و سریع...
بعد از آن، نامهای فرستاده بود به مهربانی با هدیتی. نامهای فرستادم و هدیتی به حسرتی... مدّتی بیخبری، مدّتی نامعلومی... حالا خبری... دوستی ئیمیلی نوشته و خبر را به من داده...
در آن نامه، اوّلین نامه بعد از سالها: خودش را اینطور توصیف کرده بود: شیمیدرمانی دردِ زیادی دارد، و
عِلاوه بر دردهایِ جِسمانی، رنجِ روحیاش بیشتر. مَنی که سالهایِ سالْ سالِم زندگی
میکردم. غِذایِ سالِم، ورزش، طبیعتدوستی و ... و ... . نوشته بود که، یکروز
خودش را در آینه نگاه کرده و دیده موهایش همه ریخته است، در آینه هیولایی دیده
بود. چه دردناک بود خواندنِ نامهاش—چه رنجبارست بیاد آوردنِ آن نوشته—، همیشه بنظرم(
و بنظر خودش نیز) زندگیای توأم با موفقیَّت و بیش از آن رضایتِ باطن
داشته. چه شاد مینمود، چه لبخندِ گرمی، چه موهایِ بلند و نرمی، موهایِ همیشه سیاه،
چشمهایی که، چونان پرتقالی تابستانیْ گرم میدرخشیدند، آنهمه مهربانی که در کلماتش
بود، آن حجمِ عظیمِ دلگرمی، آن خوشحالی و هیجانِ وصفناپذیر ناشی از پرواز... چه
چیزها که به من یاد داده، چه عَوالمی که به من نشان داده، چه مهربانیها و حقّها که
بیمنّت و بیرشوت و بی هیچ چشمداشتی نثار کرد...
سه خیابان پیاده راه رفتم، شاید فقط کمی بهتر بشوم از اینهمه فشرده شدن، مچاله شدن، لَختی فراموشی...
نتیجه: هیچ. وقتی پیاده راه میرفتم، مُدام در خاطرم تَکرار میشد: همینجا، و نه
آنسویِ اقیانوسها و دریاها و آسمانها و سرزمینها و ... و ...، همین نزدیکی او
هست که، هست، نه در خوابی عمیق غنوده، نه در غُبار تاریخ گُم شُده، و هیچ
برایش نکردهام... و هرچه بوده، چه دیر، چه بد چه نافرجام... . شروع میکنم نوشتن،
نوشتن هم التیامی نمیبخشد... ننوشتن—بخصوص، بوقتِ بیقراری برایِ دوستی در دور
دست، و اویی نزدیک ولی دورافتاده—، خفه کننده است، ولی گاهی نوشتنْ نیز چه
رنجبار، چه پُر محنت...