کمی اعتراف
چیزی که پایین آمده نامهای است به دوستی. چیزهایِ خُردی برداشتهام تا بتوانم اینجا منتشر کنم. نامه را فکر کنم دیروز نوشتم. آن دوست پاسخی به لطف نوشته. حالا چرا این کار را میکنم؟(انتشار نامه) دردِ دل است؟جلبِ ترحّم؟ عذرخواهی؟ نشان دادن صداقت و شرافت؟(در مورد خودم چه چیز مضحکی است ادّعای داشتنشان) خیلی با خودم کلنجار رفتم بدانم نقابی دیگر پُشت انتشار این نامه هست؟ خودفریبی دیگری. فکر میکنم تنها بخش ناچیزی است--اگر الان که مینویسم هنوز اندک صداقتی در من بوده و مانده باشد اصلًا--، از اعترافِ من. اعتراف به کسانی که دوستشان دارم، رنجشان دادهام بدون تقاضایِ عفو. احساس میکنم با سر به سنگِ سختِ واقعیّت خوردهام. و تنها ذرّهای از زشتی خودم را دیدهام. باورش سخت است، آنهم از من، ولی ازین سرشکستگیِ رنجبار سپاسگزارم. سپاسگزار ... حدّاقل کمی احساس میکنم زشتیام را دیدهام. کاشکی این یک بار را درست فهمیده باشم درست تشخیص داده باشم. کاشکی... و میدانم گفتن این حرفها ، که اُمیدوارم صادقانه بوده باشند، دردی را درمان نمیکند... هیچ دردی را... هیچ رنجی را...
شاید کسی بعد از خواندن بگوید اعتماد بهنفسِ پایینی داری، چرا همه تقصیرها را گردن خودت میاندازی، و پاسخم این است: شاید برای یک بار دارم راست میگویم و واقعیّت عریان را میگویم. و فکر میکنم همینطور است. شاید کسی بگوید هیجان زده شدی. ولی فکر میکنم راست هستند چون با نوشتنش آسوده و آرام نشدم. هروقت فریبی میدهم و دروغی به خود-اگر توان تشخیصی در من مانده باشد هنوز-، اندکی آرام میگیرم، و این بار نه. واقعیّت دردناک است و توهّم و فریب نه. نوشتن این نامه برایم زحمت داشت و رنج، چون راست نوشتم. فریب دادن و حرف ناراست زدن، حدّاقل برای من، آسانتر است.
اُمیدوارم اینبار فریبکاری دیگری نبوده باشد...
______________________________________
چه باید کنم تا شور زندگی داشته باشم؟ چه باید کنم که آدم بشوم؟ چه باید کنم تا روحِ کسی را نکُشم، جانِ عزیزی را نستانم؟ انگار چیزی مرده باشد در درونم، احساس استیصال، مثل پرنس میشکین در ابله داستایفسکی داشته باشم انگاری که میخواهد کار خوبی کند و فاجعه میآفریند. هم در حقّ خود فاجعهای و هم در حقّ دیگران(از دورترین و غریبهترین کسان تا آشناترین و عزیزترین کسم). آیا باید کاری نکنم؟ هیچ کاری؟ پس چطور زندگی معنی پیدا میکند اگر کاری نکنم؟ چطور زخمی که به کسی زدهرا جبران کنم؟ دلجویی کنم و.... نه میتوانم گذشته و عمر تباه شده را برگردانم نه رنجی که به دوران و نزدیکان رساندهام. برای هیچ چیز پاسخی ندارم. به کالیگولا فکر می کنم که انگار منم. به این فکر می کنم که انگار نمیتوانم نه عشقی بورزم، نه مِهری، نه هیچ چیزِ خوب و زیبایی. مُدام خراب می کنم. تکرار ابدی فاجعه شده باشم انگار. توگویی خودم فاجعهای ابدی باشم حتی. سالها به این خیال خام گذشت که از مرگ نمیترسم ولی حالا میترسم بسیار زیاد. بَد مُردن برای خودم، جبران نکردن در نسبت به دیگران: چه مرگِ هولناکی جه سرنوشتِ شومی چه اعمال و زندگی شنیع و وقیحی. عذرخواهی میکنم باز زخمی زده باشم انگار و زخم زدم با هر عذرخواهی(فکر میکنم در عذرخواهیهایم هم خشمی و خودپسندی و بادی در دماغ و شناعتی بوده و هست). نه عفو میشوم چون جرأت اعتراف ندارم و نه کار درست را انجام مسدهم و نه آنها که عفوم کردند، بعد از آن توانستم خودم را عفو کنم. با خواندن و نوشتن کاری نشد. هرچه خوانده بودم فکر میکنم چیزی شد برای فریفتن خودم و از فریب خودم تا دیگران راهی نبود، و تا به انتها رفتم. به چیزهایی فکر می کنم که دوست داشتم و دیگر چیزی دوست ندارم. به کسانی فکر می کنم که دوست داشتم و دارم ولی نمیتوانم مِهری بورزم. فقط تکرار فاجعهبارِ رنج و محنت رساندن به آنها که دوستشان دارم و خودم(و اصلًا کسی که از خودش نفرت دارد، حالتِ تهوع نسبت به خودش دارد چطور یکنفر دیگر را دوست میتواند داشته باشد؟ این دوست داشتن ریاکارانه است هم ریاکاری در حقّ دیگری و هم در حقّ خودم، نفرتانگیز است، تهوّعآور است و بیشرمانه. سهل است بگویم دوستانم و دوستی خاصّ را دوست میدارم بخاطر خودش ولی کجای این حرف بویی از صداقت برده است؟ مزخرف است). به نفاق درونم فکر میکنم. به این حالت استیصال ناشی ازین نفاق که راهی برای خروجش پیدا نمیکنم. انکار نمیکنم که حتی به خودکشی فکر می کنم بسیار بسیار. کمی گیجم و میترسم گیجی کار دستم بدهد و بدتر کنم همه چیز را. اگر خودت تمام بشوی باکی نیست شاید امّا اگر دیگران، خاصّه عزیزانت، رنج ببینند چه؟ تازه احساس می کنم حرف کامو درست ترین حرف بشریت است که چرا نباید خودکشی کرد؟ تا پیش از این درباره خیلی چیزها مثل ایوان ایلیچ چیز خواندم الان دارم احساسشان میکنم— اگر باز این هم خودفریبی دیگری نباشد!(این نیست که فریبِ اینکه الان چیزهایی را به تجربه حس میکنم این توهّم را در من درست میکند که آها! آفرین! الان دیگر چیزهایی را چه عمیق میفهمی! دیگر دانستههای تو نیست! تجربه زندگی توست! چه ابلهانه است این فکر. هیچوقت بلد نبودم زندگی کنم. فقط ادّعای زندگی را بلد بودن و به دیگران مزوّرانه و فریبکارانه القاء کردن که ببینید من بلدم و شما بلد نیستید!). در این مدّت اخیر همین هفتهها، بارها پیش آمده که حین رد شدن از خیایان و یا در جایی مرتفع خواستم خودم را بندازم وسط خیابان یا پایین از ارتفاع. دوست دارم بپرم وسط آتشی که هیچوقت گلستان نمیشود و یک باره همه جیز تمام بشود(و میدانم این هم از سر توهّمزدگی است و از سر پَستی و نداشتن شجاعت رو برو شدن با زشتی خودم). از تعارضهای درونم، بیقراریهای روزافزونم، بیعملی حرفهایم، بی ثباتی روحی و عاطفیام بیوفاییام، آسیب رسانیام به دیگران، رذیلتها و حقارتها و پلشتیهایم همه و همه به ستوه آمدهام. الان هم احساس میکنم با گفتن این حرفها فقط شما را آزار میدهم و خودم را فریب. انگار دنبال پدر مقدسی براى اعتراف باشم تا بار اینهمه بلاهت و نابلدی و رذالت را از وجدانم بردارم (اگر چیزی از وجدان برایم مانده باشد): فریبکار اعظم! سست عنصر بزرگ! ساده دل احمق! و ضعیفالنفس بینظیر. از هیولای درونم هر روز بیشتر میترسم و در مقابلش بی دفاعتر میشوم. و بدتر اینکه در عمل بیشتر افتضاح به بار میآورم. کاشکی همه چیز تمام شود.
این روزها بیملاحظگی زیاد میکنم. بدنم بخاطر این بیملاحظگیها تحلیل میرود. شاید به این علت است که جرات خودکشی ندارم(یا تردیدی در من هست یا هر چیز دیگری) و خلاص شدن (نه اینکه ملاحظه فلان کس که عزیز میدارمش بکنم؛ فکر نمیکنم اینقدرها مهربان باشم، اگر اصلًا پیشتر مهربان بودهام و یا اصلًا بویی از مهربانی برده باشم و کسی چنین چیزی از من حقیقتاً دیده باشد) و بخواهم خودم را با این جسم بیمار آرام آرام از بین ببرم. شاید مرگِ اندکی آهستهتر تسلی دیگران هم باشد تا مرگی به ناگهان. این احساس شرمندگی، این عذاب، این گناهزدگی، این آزار بیامان رساندن به دیگران این، بیپاسخی نسبت به بیهودگی بودنم و محنت و رنج به دیگران رساندن خاصّه عزیزانم، این دل ناصاف و بیمار، این تعارض و سست عنصری و حرف زدن مدام و عمل نکردن (مثل الان که دارم وراجی میکنم) این سرشار از رذیلت بودن و ضعف اراده برای تغییر مسیر و خودم، این حسِ شومْ، چه نامی میتواند داشته باشد جز بیهمه چیزی و بدبختی و بیچارگی؟
- ۹۶/۰۴/۰۷