برگِ تَرْ خُشْکْ میشَوَد به زَمان...
تصوّر میکنم جُزْ سنّوسالِ 17 یا 18 سالگی(آنهم مدّتی کوتاه)، که تصوّراتِ خام و ناپُختهتری از این روزهایم نسبت به زندگی داشتم، هیچوقت سعیای به جدّ و از سرِ صداقت برایِ بهبودِ خودم(/زندگیام) نکردهام. همیشه نوعی اِهمال، کاهلی، سادهدلی، سَبُکْسَری، کارِ امروز به فردا افگندن، و ... و ... . همیشه خَیالپردازی برایِ روزی که نمیآید—چون کاری نمیکنم—، بهبودِ حالِ درونم و اوضاعواحوالِ بیرونیام را مُدام و مُدام به تأخیر انداختهام. از زمانِ باقی مانده هم چندان روشن نیست که آیا مَجالی هست یا نیست(چون معلوم نیست چقدر زمان هست، اگر اصلًا چیزی در کار باشد). ولی کاشکی تلاشی یکدلانه، انجام بدهم. چه جادهیِ پیشِ رو بلند باشد و زمان کِش بیاید، و چه کوتاه و زمان تمام شود بزودی. این آرزو را دارم. آرزوی بهتر شدن و بهتر کردن. هرچند اندک...
- ۹۶/۰۴/۰۸