طهران، غربت...
طهرانم و به خانه کسی نرفته ام، مسافرخانه ای خلوت و کوچک و دور تنها در غربت. دوست دارم به شهر کوچک خودمان برگردم و دیگر از آنجا نروم... آنجا، کسی را می شناسم که دوست دارم کنارش باشم، ببینمش، بشنومش، حتی اگر دیگر لمسی نباشد. دوست دارم لبخندش را ببینم نه یک استیکر خشک از فاصله ای بعید... تازه که لجنهای برکه حقیر و کوچکم را اندکی کنار زده ام میفهمم چقدر دوستش دارم و او برای من در تمام این ماهها چه کرد. بخصوص آن دو ماه نحس... برنگردی ای ماه برنگردی... اینکه در شهر باشی و باشد و امکان دیدارش نیست شهر را برایم مثل سنگ قبری کرده که بر سینه ام میفشارند... دارم به زمین و آسمان خودم را می کوبم تا بشود باز شنیدش .. دیدش... امکانی پیدا شود ... کاشکی فرصتی بدهد... مجالی .. لحظه ای... تازه فهمیده ام چه بد کرده ام و چه دوست می دارمش... همه جا می بینمش انگار خواب زده شده باشم همه جا می شنومش انگار در رویا زندگی کنم... اما نیست... هر جا که او نیست نفسم بند می آید... سینه ام تنگ می شود ...قلبم می ایستد ... نه نفس بالا نمی آید...
- ۹۶/۰۴/۰۲