باشد که رگش بگسلد...
چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۸ ق.ظ
مناظره می کردیم. می گفت: "آمدم کنارت گرفتم، کنار گرفتی". گفتمش: "وصل تو بس عزیز آمد. افسوس که عمر وفا نمی کند". گفت: "امشب اگر نمی آمدم از میان ما چیزی می رفت، فوت می شد. بیگانگی می شد درین حال". مناظره دراز می شد، گفتند چه می گویی؟ گفتمش چرا جواب اینها را نمی دهی؟ گفت: می ترسم دلشان رنجه شود.
مناظره دراز می شد وقت بر من تنگ و وجودم فشرده و ثقیل. خواستم بروم. و ترفتم. گفت به خدای می سپارمت. گفتمش: "تو دانی به خدام می سپاری. خدا ستار است. نیکو جای سپردی..."، خدا تو را از برای ما حفظ کناد...
....
رویایی با منقولاتی از مقالات شمس تبریز
- ۹۶/۰۴/۱۴