تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

ε ρωνεία

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۳۳ ب.ظ

شخصیت داستانی 'شرلوک هومز'، در جایی شغل خودش را اینطور تعریف می‌کند[مقل به مضمون]: « من کاراگاه خصوصی‌ام، این شغل را خودم اختراع کرده‌ام و هیچ کس دیگری در جهان چنین شغلی ندارد. شغل من منحصر به‌فرد است.» -بهنظرم می‌رسد-یا دقیق‌تر: احساسِ خامِ من اینست-، که مشاغل دو نوع‌اند: یکی مشاغلی که اختیار می‌کنیم، دوم مشاغلی که اختیارمان می‌کنند. اینکه من به صرافت طبع مترجم، ویراستار، جوشکار، مهندس برق، مدرس دانشگاه و... بشوم یک چیز است، و اینکه به‌اجبار و یا اکراه مشغول کاری شوم، مثلًا آرایشگری، چیز دومی است. و باز در هر دو نوع شغلی که ذکرشان رفن، مشاغلی هستند که درآمدی دارند-هرچند ناچیز-، و مشاغلی هستند که درآمدی ندارند. 

من شغلِ اوّل خودم را با اذن و اختیار و آگاهی انتخاب و اختیار کردم، ولی تازگی متوجه و متفطّن شده‌ام چند سال است، شغل دومی هم دارم، ولی مُزدی از برای آن نمی‌گیرم و حتّی غریب‌تر اینکه از برای اختیار این شغلِ ناخواسته‌ و دوم، خرج هم باید بکنم! البته شغل مرا بسیاری دارند، ولی انگار دیگران به اینکه به ایم شغل مشغولند، ملتفت نیستند، التفات داشتن اینجا خیلی مهم است. شغل دوم چیست؟ بیمار بودن. چند ساعت کار می‌کنم: بیست و چهار ساعت. بدون مرخصی و.... 

این هم از کشفیّات اخیر بنده! 

  • Travis Travis

continuity

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۴۹ ب.ظ

می‌گویند پیچیده است، چند دارو برای دو مشکل جدّی پیچیده‌تر کرده است. انگار همه چیز در فضایی مه‌آلود غوطه‌ور بوده باشد، روشن نیست امتداد درد به کحا می‌رسد، معلوم نیست استمرارِ درد چه خواهد کرد... 

من از موهبت و محبت و خیرخواهی و مهربانی آدمهای خوبی برخوردارم، بقول بودا می‌شد بدتر بشود، و سخت نیست تصور کنم کسانی از ابتدایی‌ترین امکانات درمانی محروم‌اند، در ایران خودمان یا سودان جنوبی یا سوریه و یمن و... و چندان غریب نیست اگر از محبت اینهمه آدم خوب نصیبی نمی‌بردم. اما بختیارم که آدمهای خوبی جدای دوا و درمان جشم، با مهربانی‌شان زخمهای ناسور جان راعمرهم می‌شوند. از همه بیشتر از« او » و مهربانی و لطف و محبت و شفقت و دوستی و خیرخواهی و همدلی و همدردی بی‌حسابش برخوردارم... اگر باقی هم نبود، لطف حضورش مرهم‌ام بوده همیشه. 

هرچند درد می‌پیچد در استخوان و تار و پود، هرچند بی‌تاب می‌کند و بی‌قرار، ولی در فاصله‌ای بعید از او نیز یادش رامش‌بخش است، خوش می‌دارم زندگی در بعد کمّی‌اش نیز برایم ادامه یابد، و خوش می‌دارم حضور مهربانانم و او را با تملم وجود احساس کنم، کنارشان باشم و کنارش، اما می‌دانم زمدگی پیش‌بینی پذیر نیست و به خوشداشتن و نداشتن من هم نیست؛ و بقول سپهری که در نامه‌ای به دوستی از دوستانش نوشته: زندگی یعنی عجالتاً. بقول داستایُسکی( یا همان داستایفسکی) نیز: به ادامه دادن، ادامه می‌دهم...

  • Travis Travis

کَنْسِر یا بُرجِ چهارم؟!

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۱۷ ب.ظ
هنگامی که سرما خورده باییمیمی گویم سرما خوردهیم و مثلا اسم انگلیسی یا نام آن را در تونپیسیتی بنویسید، به معنی نگویید: nasopharyngitis، من نشنیده‌ام پزشکی نام فنّی سرماخوردگی را بگوید، حتّی وقتی خودش سرماخورده. 
طیّ سالها، دوستانی را دیدم که مبتلا به سرطان شدند، سه نفر از بهترین دوستانم را از دست دادم، و بسیاری کسان دیدم که از دست رفتند، بعضی هم همچنان درگیر درمانند، بعضی درمان شدند و بعد از مدّتی برگشت، بعضی را می‌شناسم که درمان شده‌اند و خوشبختانه بعد از سالها خبری از سرطانشان نیست. 
الان من، مبتلا به سرطان مغز استخوان‌ام که نوعی از سرطان خون است. شدّت و سرعتش زیاد است و طبیعی است که نگران کننده بوده باشد، هم برای خودم و هم برای اطبّا و اطرافیان و دوستان و آنها عزیز اند و 'او' که عزیزتراست. از اولین باری که ناظر دست‌وپنجه نرم کردنِ دوستان و یا آشنایانی با سرطان بودم و تا الان که خودم درگیرم، مدام می‌نشیدم که همه-جز یکنفر-، می‌گویند« کنسر » و گاهی و فقط گاهی شنیدم که گفتند سرطان. جست‌وجویی در گوگلِ فارسی نیز مویّد همین تجربه شنیداری من است. حتی کسانی صراحتاً گفته‌اند خوششان نمی‌آید بگویند سرطان و با کنسر گفتن راحت‌ترند. 
جایی نویسنده‌ای نوشته بود، وقتی در جایی انقلاب می‌شود، یکی از اولین کارها، عوض کردم نامِ خیابانهاست. لابُد منظورِ نویسنده‌ی جوان آن بوده که، نامها را عوض کردن، باعث« تغییر »واقعیتها نمی‌شود، اگر چنین منظوری داشته بوده باشد، من هم موافقم. می‌توانیم بگوییم کنسر بجای سرطان، ولی راست اینست که واقعیتی که بدان دُچاریم هیچ عوض نمی‌شود. شاید کسی بگوید این کار-نامها را عوض کردن-، آرامش خاطری به مبتلا به سرطان می‌دهد، ولییادمامن می‌رود وقتی اسمها در مقابل واقعیت سخت قرار می‌گیرند، و رشته‌ها پنبه می‌شود، و سرمان به سنگ سخت واقعیت می‌خورد، سرشکسته می‌شویم. و آثار و نتایج نامطلوب و رنج عاطفی این سرشکستگی بسیار بدتر از آن خوشباوری و آرزواندیشی و رویابافی است. - یا برای من و به تجربه‌ی من چنین است. 
توجه دارم ظرفیت آدمها متفاوت است، توش و توانشان نیز، تجربه‌شان و... من هفت سال درگیر بیماری جانکاهی بودم و ظاهراً از آثار و نتایج درمانش سرطان بوده. شاید جانسختی و دوامی که آنجا آوردم پوست کلفتم کرده باشد، ولی کسی هست که اشک من از درد هم دیده و فریادم را شنیده. آنقدرها هم جانسخت نبودم شاید، ولی به تجربه‌ام حرف آن حکیم انگلیسی را تکرار می‌کنم، بدونِ آنکه در مو د قصه‌ی پرغصه‌ی سرطان قصد تعمیم دادن به دیگران داشته باشم: 
واقعیتها که مطابق سخن ما نمی‌شوند، پس چرا ما سخنمان را مطابق واقعیتها نکنیم.. 
  • Travis Travis

خاطرت تسلی... حضورت التیام...

يكشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۵۲ ب.ظ

وقتی بر تخت سفید درد می کشی و می نویسد و آرام می گیری:

ما شکیبا بودیم و این است کلامی که ما را به تمامی وصف می توان کرد



  • Travis Travis

ای آبِ روشن، تو را با معیارِ عطش می‌سنجم

يكشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۴۷ ب.ظ

دیروز آمده بود تا مثل خورشید همیشه تسکین ام دهد. التیام آلام روح و رفوگر دردهای جسم. درد زیاد میشد اما او بود، همین کافی بود. شب پرواز داشتم به تهران، برای شیمی‌درمانی جدبدتر با داروهایی تازه و... سفر خوب نبود، اصلا خوب نبود. آنقدر بد شد که بناچار مستقیم از فرودگاه به بیمارستان رفتم. به زور و ضرب مسکن و... کمی هم خوابیدم. صبح دیرتر شیمی‌درمانی شروع شد، دردم کم نشده بود، زیادتر میشد حتی هر لحظه. اینبار احتمالا ابروها هم می‌ریزد هفته‌ی پیش بنحو محسوسی از ابروی چپم کم شد، الان هم ببشتر موهای سرم ریخته. الان هم هنوز درد لانه کرده در استخوانها بعد از شیمی‌درمانی و خوابیده بر تخت دارم  وبلاگ‌ می‌نویسم. این سفرهای مکرر هم از شهر جنوبی به پایتختی که دودزده است خسته‌ترم کرده و درمانده‌تر. تنها آشنایم هزار و چند کیلومتر دورتر است. دلگرمی‌ام همان هزار و چند کلیومتری است هرچند همیشه حاضر است، اما « در لحظه های  اندوه( که) سنگ هم نمی روید »( از ضیاء موحد)بهتر میفهمی حضور یعنی چه. همین حضور فیزیکی و ملموس چه دنیای بزرگی است چقدر مهم است. اینجا البته مردمان مهربان دارد، پزشک مراقب است و چونان پدری که از فرزند از من مراقبت می‌کند، تیم پزشکی دلسوز و... ، ولی دل ضعیف تنها بدنبال آشنایش است تا لختی بیارامد. جلال‌الدین بلخی گفته بود: هر دو بحری آشنا آموخته/هر دو جان بی دوختن بر دوخته... 

وقتی درد جسم فاصله است تا هزار و چند کیلومتر وقتی الم روح دیوار است تا دور بمانی وقتی از دست بدهی و بازیابی اش وقتی گاهی فکر کنی اگر فرصت واقعاً کوتاه باشد و سفر جانکاه و شاید صبح بعدی در کار نباشد، تازه می فهمی آشنایی صمیم داشتن که قوت دل است و شفیق زخمهای ناسور چه گوهری است.. فقدان و دوری و غربت و زخمها و رنجها و دشوریها نشانت می دهد... حالا روی تختِ درددی دور تازه فهمیده ام:

ای آبِ روشن! 

تو را با معیارِ عطش می سنجم.

از:احمد شاملو

درد هم دارد زیاد میشود نوشتن سخت تر می ترسم نتوانم بنویسم چند روزی درد به دستم زده است... امروز دارد طاقتم تمام می‌شود... 

  • Travis Travis

این شوره‌زار یأس

شنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۰۳ ب.ظ

بعد از ظهر پنجشنبه شروع دردی که سابقه نداشته، خونریزی مکرر، حالی شبیه غثیان، و تب و تعرق. شبِ قبل‌تر از شدّت درد رفتم بیمارستان و مسکن و... تزریق شد. فردای شبِ قبل‌تر که حالم بدتر شده بود، تحمل کردم،شبْ شدّت گرفت، صبر کردم، طاقت اما تمام شد، شبِ دیرتر دوستی لطفاً مرا به درمانگاه برد، طلب دفترچه کردند، دکتر نگاهی کرد، گفت دیروز ازین فلان داروها استفاده کرده‌ای، گفتم بله، گفت نمی‌شود همین دارو  را نوشت، ننوشتند و ندادند و درد امتداد پیدا کرد. چند جای دیگر نیز هم. از درد بخود می‌پیچیدم، حالم بدتر و مسأله پیچیده‌تر شده بود. پزشکِ خودم هم تهران است نه این شهرِ ساحلی که شهرم است یا نیست، تماسها حاصلی نداشت ونیافتمش. مستأصل با بدنی پر درد برگشتیم. جمعه چقدر بد بود. شب اندکی درد بهتر شد، به کمک کسانی دارویی تزریق کردنذ، نیمه‌های شب درد و علائم دیگر کم شد. صبح، بهترم. درد ولی هست اما نه به همان شدت، نزدیک به حالت تا حدودی بهنجار این روزها. 

وضع‌وحال جالبی نیست اما امید دارم هنوز. هرچند افسردگی و یأس گاهی خیمه می‌زند و گاه خیمه‌اش سنگین‌تر اما هنوز دارم ادامه می‌دهم. تأثیر محبت بعضِ آدمها قوت قلب است. تأثیر دوست چه نیرومند و گرم و روشن و زلال و مهربان و صمیمی. خوشحالم که هست. خوشحالی بزرگی که تازه دارم می‌شناسم و سعی می‌کنم قدری قدرش را هم بدانم. 

حتی وقتی که درد داشت تار از پود نسیج‌ام می‌گسست، می‌خواندم: 

احساس می‌کنم

در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زار یأس 

چندین هزار جنگلِ شاداب 

ناگهان 

می‌روید از زمین. 


  • Travis Travis

ز بهر روز به شب وعده عقاب کنند

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۰۴ ق.ظ

مسعود سعدِ سلمان، حبسیه‌ای دارد با این آغازه: 

چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند

همه خزانهء اسرار من خراب کنند

قصیده‌ای است برای من بسیار گیرا، هرباز می‌خوانم اشکی گوشه‌ی چشم و بغضی در گلو. 

امشب شبِ دومی است که تکرار می‌شود: درد می‌پبچد در استخوان، تن بی‌تاب می‌شود، طاقت هم تمام. از درد به زمین چنگ می‌زنی، راهِ گریز و گزیری هم نیست. - به زحمت لباس می‌پوشی و این وقت شب می‌روی درمانگاهی در گوشه‌ی شهر. مسکنی تزریق کنند بلکه درد جسم تسکین پیدا کند، حتی اندکی. 

نشسته‌ام تزریق کنند، می‌خوانم« من آن غریبم و بیکس که تا بروز سپید/ستارگان ز برای من اضطراب کنند »،البته بیکس نیستم، اما، خودشیفتگیِ من نیست؟ امیدوارم نباشد. امیدوارم مسکنها کاری کنند. 

خسته‌ام از مکرر شدن روزان و شبانی که به بیمارستان ره می‌برد و ختم می‌شود. و خسته از ساعاتی که مسکن درمان است. 

همی گذارم هر شب چنان کسی کورا 

ز بهر روز به شب وعده عقاب کنند 

  • Travis Travis

حتا روزی که دیگر نباشم

چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۰۹ ق.ظ

روزی ما دوباره کبوترهای‌مان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت. 

روزی که کمترین سرود 

بوسه است

.... 

و قلب

 برای زنده‌گی بس است. 

روزی که معنای هر سخن دوست‌ داشتن است

تا تو به خاطرِ آخرین حزف دنبالِ سخن نگردی. 

روزی که آهنگِ هر حرف، زنده‌گی‌ست

تا من به تاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست‌وجوی قافیه نبرم. 

روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست

تا کم‌ترین سرود، بوسه باشد. 

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود. 

روزی که ما دوباره برایکبوتراهای‌مان دانه بریزیم... 

و من آن روز را انتظار 

حتا روزی

که دیگر نباشم. 


"احمد شاملو" 

۱۳۳۴


-----------

* شبی بود که جسم از درد فریاد نمی‌کشید-تنها تاثیرِ مُسَکِن نبود شاید-، کسی بود که در این گرمای طاقت‌سوز و شرجی کشنده باعث شده بود تاب بیاورم،هرچند جسم از درد تار از پود نسیج‌اش گسسته شود. شبی بود پر از شرجی، مدام می‌خواستم گریه کنم. غم سینه‌ام را می‌سوزاند، اندوه به چشمانم چنگ زده، و سینه‌ام از حزنی متراکم لبریز...ماتم زده بودم انگاری در کنار کسی که دوستش می‌دارم، انگار مادری فرزند مرده در « دشتِ گریان »، مجالی نبود که ضجه بزنم همین. چشمانم نمناک اما نه از نمِ شرجی. اشکها چقدر ترش‌اند و تلخ! اشکهایی که هرگز نمی‌آیند مثل زهر کشنده اما آرام، آرام می‌کشند. روزی برای بازجستن، بازیافتن، بازشناختن، و بازیافتن و بازیافتن و بازیافتن و محبت و مهربانی دوباره ورزیدن، صمیمی شدن دوباره از صمیم جان و به جای از ترس کنار هم نشستن، نشستن از روشنایی از آشنایی از امنیت، روزی برای جسمی که درد نمی‌کشد، قلبی که درد نمی‌کند، جانی که در خود نمی‌پیچد، جانی که نمی‌فسرد، بغضی که از شادی است، آغوشی که مهربانی است بدون اندوه، روزهایی که پشیمانی نیست دیگر، نیست شده باشد، روزهایی که پریشانی گم شده است و هرگز برنمی‌گردد، قلبی که صد پاره نیست دیگر، قلبی بزرگ و وسیع، قلبی مهربان قلبی گرم و خورشید گون، قلبی که صد پاره شد وقتی شکست و دوباره استوار شد، گرم شد، قوی شد، خورسیدی شد و سایه‌ای با خنکایی از نگاه و کلام، چه روزهایی چه آرزوهایی چه بیداری رؤیاگونی... برای من برای تو برای ما... و فکر می‌کنم چه آرزوهایی دارم حتی برای روزهایی که شاید هرگز نبینم، چه آرزوهایی دارم حتی برای روزی که دیگر نباشم، و من آن روز را انتظار می‌کشم... 

  • Travis Travis

کار از کار خیزد در جهان

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۴۶ ب.ظ

در داستان اول از دفتر اول مثنویِ جلال‌الدین بلخی معروف به مولانا، آنجا که طبیبان از درمان« کنیزک » درمی‌مانند و عجزشان از درمان معلوم می‌شود، بیتی هست؛ تنها یک مصرعِ بیت ضرور است: 

لیک کار از کار خیزد در جهان


مفسران گزارندگان در شرح بیت و بخصوص این مصرع بسیار گفته‌اند، و همگی اتغاق نظر دارند که این مصرع بیانگر رابطه‌ی علی و معلولی است. کنیزک که محبوبِ پادشاهِ عارف‌مسلکِ داستان است-و همه می‌دانیم کنیزک عاشقِ زرگری است در بلاد دیگری-، با ظاهر شدن عجز طبیبان به سجده و دعا و تضرع نزد خدا پناه می‌برد و شفای کنیزک را از خدا طلب می‌کند.

حالا قصه‌ی من: قریب به شش سال درمانِ سخت و دردهای هر باره‌ای که بایستی تاب می‌آوردم و بیاورم برای درمان پا، و کمار نهادن عصا، باعث شده که به سرطان خون، آنهم مغز استخوان مبتلا بشوم. حداقل تشخیص پاتولوژیست و چند پزشک این است. و همان داروها نیز باعث تاخیر در تشخیص سرطان شده است. راستی که کار از کار خیزد در جهان! 


  • Travis Travis

از بن دندان بگفتش...

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۲۷ ق.ظ

الفاظی و حرفهایی هستند که وقتی از « بُنِ دندان »،« صمیم جان »، و « سویدای دل » نمی‌گوییم، انتظار غریبی نیست مخاطب هر چند ناتیزهوش، می‌فهمد؛ حرفهایی هستند که« تنها و تنها » باید از بن دندان، صمیم جان و سویدای دل و خالصانه گفت، اگر نگوییم چنانکه باید حرفهایی گفته نمی‌شود، زبانهایی خاموش می‌شود، چشمهایی فرومی‌پژمرد، دلهایی می‌فسرد و از یخشان قندیلهایی چند هزار ساله و سخت بجا می‌ماند، حرفهایی هست از بن دندان و صمیم جان و سویدای دل که اگر چنان گفته نشد آتشی می‌زنیم به جانی، برهوتی می‌شود دلی... 

  • Travis Travis