ای آبِ روشن، تو را با معیارِ عطش میسنجم
دیروز آمده بود تا مثل خورشید همیشه تسکین ام دهد. التیام آلام روح و رفوگر دردهای جسم. درد زیاد میشد اما او بود، همین کافی بود. شب پرواز داشتم به تهران، برای شیمیدرمانی جدبدتر با داروهایی تازه و... سفر خوب نبود، اصلا خوب نبود. آنقدر بد شد که بناچار مستقیم از فرودگاه به بیمارستان رفتم. به زور و ضرب مسکن و... کمی هم خوابیدم. صبح دیرتر شیمیدرمانی شروع شد، دردم کم نشده بود، زیادتر میشد حتی هر لحظه. اینبار احتمالا ابروها هم میریزد هفتهی پیش بنحو محسوسی از ابروی چپم کم شد، الان هم ببشتر موهای سرم ریخته. الان هم هنوز درد لانه کرده در استخوانها بعد از شیمیدرمانی و خوابیده بر تخت دارم وبلاگ مینویسم. این سفرهای مکرر هم از شهر جنوبی به پایتختی که دودزده است خستهترم کرده و درماندهتر. تنها آشنایم هزار و چند کیلومتر دورتر است. دلگرمیام همان هزار و چند کلیومتری است هرچند همیشه حاضر است، اما « در لحظه های اندوه( که) سنگ هم نمی روید »( از ضیاء موحد)بهتر میفهمی حضور یعنی چه. همین حضور فیزیکی و ملموس چه دنیای بزرگی است چقدر مهم است. اینجا البته مردمان مهربان دارد، پزشک مراقب است و چونان پدری که از فرزند از من مراقبت میکند، تیم پزشکی دلسوز و... ، ولی دل ضعیف تنها بدنبال آشنایش است تا لختی بیارامد. جلالالدین بلخی گفته بود: هر دو بحری آشنا آموخته/هر دو جان بی دوختن بر دوخته...
وقتی درد جسم فاصله است تا هزار و چند کیلومتر وقتی الم روح دیوار است تا دور بمانی وقتی از دست بدهی و بازیابی اش وقتی گاهی فکر کنی اگر فرصت واقعاً کوتاه باشد و سفر جانکاه و شاید صبح بعدی در کار نباشد، تازه می فهمی آشنایی صمیم داشتن که قوت دل است و شفیق زخمهای ناسور چه گوهری است.. فقدان و دوری و غربت و زخمها و رنجها و دشوریها نشانت می دهد... حالا روی تختِ درددی دور تازه فهمیده ام:
ای آبِ روشن!
تو را با معیارِ عطش می سنجم.
از:احمد شاملو
درد هم دارد زیاد میشود نوشتن سخت تر می ترسم نتوانم بنویسم چند روزی درد به دستم زده است... امروز دارد طاقتم تمام میشود...
- ۹۶/۰۶/۰۵