این شورهزار یأس
بعد از ظهر پنجشنبه شروع دردی که سابقه نداشته، خونریزی مکرر، حالی شبیه غثیان، و تب و تعرق. شبِ قبلتر از شدّت درد رفتم بیمارستان و مسکن و... تزریق شد. فردای شبِ قبلتر که حالم بدتر شده بود، تحمل کردم،شبْ شدّت گرفت، صبر کردم، طاقت اما تمام شد، شبِ دیرتر دوستی لطفاً مرا به درمانگاه برد، طلب دفترچه کردند، دکتر نگاهی کرد، گفت دیروز ازین فلان داروها استفاده کردهای، گفتم بله، گفت نمیشود همین دارو را نوشت، ننوشتند و ندادند و درد امتداد پیدا کرد. چند جای دیگر نیز هم. از درد بخود میپیچیدم، حالم بدتر و مسأله پیچیدهتر شده بود. پزشکِ خودم هم تهران است نه این شهرِ ساحلی که شهرم است یا نیست، تماسها حاصلی نداشت ونیافتمش. مستأصل با بدنی پر درد برگشتیم. جمعه چقدر بد بود. شب اندکی درد بهتر شد، به کمک کسانی دارویی تزریق کردنذ، نیمههای شب درد و علائم دیگر کم شد. صبح، بهترم. درد ولی هست اما نه به همان شدت، نزدیک به حالت تا حدودی بهنجار این روزها.
وضعوحال جالبی نیست اما امید دارم هنوز. هرچند افسردگی و یأس گاهی خیمه میزند و گاه خیمهاش سنگینتر اما هنوز دارم ادامه میدهم. تأثیر محبت بعضِ آدمها قوت قلب است. تأثیر دوست چه نیرومند و گرم و روشن و زلال و مهربان و صمیمی. خوشحالم که هست. خوشحالی بزرگی که تازه دارم میشناسم و سعی میکنم قدری قدرش را هم بدانم.
حتی وقتی که درد داشت تار از پود نسیجام میگسست، میخواندم:
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزار یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
- ۹۶/۰۶/۰۴