تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

میلاد

شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۱۵ ق.ظ

آخرین روزهای پاییز ۱۳۸۴، از میدان اصلی شهر رد می‌شوم، کمی عجله دارم، می‌خواهم برسم جایی برای انجان دادن کاری. به سمتِ شرقی میدان رسیده‌ام، یک لحظه و فقط یک لحظه چشمم به دیوار می‌افتد، مکث می‌کنم، چهره‌ام شاید حیرت زده است، انگار چیزی می‌بینم و نمی‌خواهم باور کنم. نوشته است فردا... . عکس‌اش هم همان لبخند خاص را دارد. 

یک هفته قبل‌تر. رفته‌ام مجتمع ورزشی تا ببینمش، به باشگاه ژیمناستیک می‌روم، دارد تمرین می‌کند، یکی از بهترینهاست. هیچ وقت لهجه‌ات تغییر نکرد، هیچوقت خنده‌ات محو نشد، هیچوقت نشاط‌ چهره‌ات کم رمق نشد، مهربانی‌ات همیشه... می‌بینم‌اش، می‌خندد باز، می‌خندم باز، مثل تمام این سالها. مثل همیشه که دیدنش خوشحالی است و در هر شرایطی می‌خندی و خنده‌ات مرا می‌خنداند. تیشرتهای آبی را که دوست داشتی یادت هست؟ چه روشن در یادمی. چقدر جوانی.می‌گویی پنجشنبه قرارمان، می‌گویم باشد. می‌نشینم که نگاهت کنم. بعدتر، خداحافظی. این آخرین بار است. 

پنجشنبه. نمی‌توانم بیابم، مشکلی پیش آمده، مرتفع نمی‌شود، دوست دارم ببینمت، خیلی وقت است ساحل نرفته‌ایم قدم بزنیم، شنا کنیم، بنشینیم حرف بزنیم، ساکت خیره به افق آبها شویم. دلم برایت تنگ شده و خجالت زده‌ام که نشد بیایم. قرار برای روز دیگری می‌گذاریم. 

یک روز قبل از قرار، هرگز نمیبینمت. 

در تابستان گرم، یخ زده‌ام، امشب مگر شبی از شبهای پاییز است؟ 

  • Travis Travis

... Eterno En Mi

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۴۰ ق.ظ

Agua de mis mares

Eterno En Me

  • Travis Travis

Blue

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۲۴ ق.ظ

غریب نیست که وقتی حُزن هجوم می‌آورد، در شکم‌ات احساسّ درد می‌کنی؟ اندوهی که متراکم شده باشد انگاری، اینقدر متراکم که انگار کلّ وجودت چگال شده باشد، الان انگار در تخت از شدّت فشردگی و چگال شدن، دارم غرق می‌شوم و فرو و فروتر می‌روم. احساس دلتنگی می‌کنم حتّی، و بقول دوستی، دلتنگی هرجورش« یاغی » است. مُدام احساس می‌کنم که الان می‌خواهم گریه کنم،نچشمانم داغ شده اند و انگار چیزی در جایی فروپژمرده باشد و نمی‌دانی چه چیزی و کجای وجودت، یا می‌دانی و جرأت نداری اعتراف کنی؟ ، غم و اندوهی که نمی‌دانی از کجا آمده، و دلتنگی‌ای که می‌دانی از کجا آمده، ولی چیزی هست که می‌دانی:

« چیزی که ای‌بسا می‌دانسته‌ئی، 

چیزی که

بی‌گمان

به‌زمانهای دور دست

می‌دانسته‌ئی...  »


می‌دانی غم و اندوهی که نمی‌دانی از کجا و دلتنگی‌ای که می‌دانی از کجا، فلج‌ات می‌کند، به زانو بر زمین‌ات می‌زند...

  • Travis Travis

چرا درباره‌ی بیماری حرف می‌زنم؟

پنجشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۴۴ ب.ظ

چرا درباره‌ی بیماری حرف می‌زنم؟ 

شاید نیّاتِ پنهانِ شومی در سر دارم: جلبِ ترحّم، جلبِ نظر و محبّت دیگران و...، شاید می‌خواهم پولی به دست آورم، شاید می‌خواهم چیزی که ندارم، مثلاً:شجاعت، به زور کلمات به دیگران بقبولان‌ام( و مخاطب بخت برگشته و از همه جا بی‌خبر باور کند و بگوید عجب استقامتی، چه شجاعتی داری تو، و... )، این فهرست را می‌شود ادامه داد. شاید نوشتنِ این حرفها هم فریب باشد! و حتی شاید دارم خودم را فریب می‌دهم، عجب فریبکاری. 

ولی اگر از نیّاتِ پنهانی که شاید خود منم خبر چندانی ازشان نداشته باشم بگذریم، شاید این باشد:

حرف می‌زنم تا به کسانی که بیمار هستند، چه جسمی و چه روحی و چه هر دو با هم، کمک شده باشد و وجدانم کمی راحت. کسانی که بیماراند یا می‌شوند، به هزار مشکل دست به گریبان می‌شوند، بعد مالی را بگذاریم کنار، دردهای جسمی و رنجهای روانی‌ای همیشه هست، در جامعه ما، تجربه شخصی من این بوده است که، بیمار باید سکوت کند و حرفی نزند، سعی کند ظاهر را حفظ کند. راستش کسی که دز سطح ردانشناختی دچار افسردگی شدید، اختلال خلقی، شیدایی، روان‌نژندی،شیزوفزنی، دزدی غیر متعمدانه، دروغ‌گویی خیالی، و.. است؛ و یا در سطح جسمی مبتلا به تومور مغزی، سرطان، نازسایی کبد و یا کلیه، گرفتگی زگهای قلب، اختلال تنفسی، تعرق شدید پوست یا گال و... است، خیلی اوضاعش خوب نیست، خیلی حالش خوش نیست، دردش را هم کمتر کسی می‌داند، کمتر کسی خوش دارد مطلع شود از دردش، و همین چیزها به آن بیمار بخت برگشته فشار مضاعف می‌آورد. 

اینقدری که می‌فهمم برای این نیّت آشکار می‌نویسم، ولی شاید نیّاتِ دیگری هم در کار باشد که خودم ازشان خبر مدارم هنوز چون پنهان اند. 

همچنان که زمانی از اعتیاد عضوی از خانواده، نافرمانی از قانون عضوی از سهروندان شهر یا کشور، و... صحبت نمی‌شد و الان بیشتر صحبت می‌شود و می‌توان در حق ایشان شغقت نشان داد، می‌توان با این قبیل صحبت‌ها اگر شفقتی نمی‌ورزیم، رنج کمتری برسانیم. 

  • Travis Travis

چُنین که بی‌خَبَر آمد به خوابگاهِ تو تَبْ

پنجشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۲۵ ب.ظ

یک‌بار نوشته بودم برایش:

چُنین که بی‌خَبَر آمد به خوابگاهِ تو تَبْ

اُمیدوار چُنانم که بی‌خَبَر بِرَوَد*


یا شاید رؤیا/کابوس دیده بوده باشم! اینکه بعد از قریب به یک هفته، از تختِ سفید تب رفته و درد کمتر شده است، خوب است و خوشحالی‌بخش؛ ولی چه خوشحالی‌کننده‌تر وقتی خوشحالی‌اش را ازین بِهبودی-هرچند موضعی و مقطعی-، از فاصله‌ای نه چندان بعید، احساس می‌کنم. 

شادیهای‎ات بیش ...

*صائب

  • Travis Travis

کَالْمیّتِ بَیْنَ یْدِیَ الْغَسّالِ

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۵۱ ب.ظ


  • Travis Travis

شَکلِ اوّل

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۴۹ ب.ظ

ایوان ایلیچ  حقوق خوانده بود و در دوران دانشگاه، در درس منطق آموخته بود: « کایوس انسان است‌؛ انسان فانی است، پس کایوس فانی است.» 

در واقع ایوان ایلیچ یاد گرفته بود که «همه‌ی آدمها می‌میرند »، ولی این« همه » شاملِ حالِ« همه » بود، جز خودِ ایوان ایلیچ! ایوان ایلیچ استثناء بود، به همین علّت مرگ همیشه به خانهٔ دیگران می‌آمد نه او، دیگران بودند که بایستی نگران می‌بودند  نه او و دیگران در وقت احتضار و نزع رنج می‌بردند نه او. خواندنِ آن استدلال و از برکردن‌اش چیزی بود و اینکه فی‌الواقع در آستانه‌ی مرگ قرار بگیرد و از وحشت دچار قشعریره شود، چیز دیگری. 

حالا ایوان ایلیچ دارد واقعاً می‌میرد... 


*کای(یا در لاتین "گای") نشانه‌ی کایوس است، یعنی: سزار. شنیده‎ام که  در متنِ روسی "کایوس" نیامده و  به اختصار نوشته شده است"کای/گای".

  • Travis Travis


  • Travis Travis

...Wish you were here

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۳۸ ب.ظ

بعد از چند روز وقتی دارند از ساختمانی به ساختمان دیگری منتقل‌ام می‌کنند، این آهنگ که بسیار دوست‌اش می‌دارم را پخش می‌کنم، بنحو عجیبی شعر بتمامی و شفاف در خاطرم حاضر می‌شود. برایم مهمّ نیست شعر را برای سید بَرِت سروده یا نوشته‌اند یا نه، شعر زیباست چه برای او می‌بود چه نمی‌بود؛ ولی برایم بسیار مهمّ است که این آهنگ مدّتی است-و اوّلین بار است-، در لحظات و اوقات و ایامی که از "او" دور افتاده‌ام، و یا حتی وقتی که در یک شهریم، مرا فقط و فقط یاد او می‌اندازد. و حتی بیش از این، خودِ Wish you were here خود این حمله به تنهایی، مرا فقط یاد او می‌اندازد. هرچند سخت است بُعدِ مسافت، اما حتی یادش چنان و چندان عزیز است و وسیع است و صمیم و اینقدر وزن دارد که، حتی بعد از دو روز بیخوابی بر تخت سفید، و کشیدن دردی که پیش از این نکشیده بودی، و لب گزیدن از تنهایی و درد، باز انگار زخمهای ناسورت آرام بگیرند، التیام بیابند، و تو باز آرام نفس بکشی... چون او هست، هر چند بگویی ای کاش اینجا بودی... حالا هم می‌گویم:

How I wish, how I wish you were here

  • Travis Travis

گوشهٔ جگر شفیق...

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۰۹ ب.ظ

بعد از ظهر زهرا لطفاً زنگ زده بود، از حال ناخوبم ناراحت. می‌خواست بیاید بیمارستان بماند، ولی گفتم لازم نیست. ولی خُب الان لازم بود کسی باشد وقتی که درد دارد مثل خوره وجودت را می‌خورد، اما آنکس زهرا نبود که بود و حضورش ضرورت دارد؛ او که ضرورت دارد باشد دورتر است خیلی...و امکان حضورش چه غریب چه محال... نوشتن کمی آرام می‌کند اما درد امان نمی‌دهد بخصوص که به دست هم بزند. این دومین بار است که بستری می‌کنند، این بار دوم از شنبه شب شروع شده، استمرارش چه شور و تلخ... اگر پروانه‌ای نباشد که به نجوا پرده‌ی گوشت را بجنباند، اگر نجوایی نباشد که نازکای دلت را از اندوهی سیاه و غم جانکاهی مواظبت کند، اگر چشمانی نباشد به انتظار، که در فاصله ای بعید بلکه همینجا و در نزذیکی، اگر سرانگشتان برای سُریدن روی صورت نباشد اگر گرمای آغوشی نباشد که می‌شناسی اش، اگر نباشد... یادم باشد: از یکم تیرماه امشب از همه شبها درد بی‌رحمتر شده، درد بیشتر شد. 

  • Travis Travis