ز بهر روز به شب وعده عقاب کنند
مسعود سعدِ سلمان، حبسیهای دارد با این آغازه:
چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند
همه خزانهء اسرار من خراب کنند
قصیدهای است برای من بسیار گیرا، هرباز میخوانم اشکی گوشهی چشم و بغضی در گلو.
امشب شبِ دومی است که تکرار میشود: درد میپبچد در استخوان، تن بیتاب میشود، طاقت هم تمام. از درد به زمین چنگ میزنی، راهِ گریز و گزیری هم نیست. - به زحمت لباس میپوشی و این وقت شب میروی درمانگاهی در گوشهی شهر. مسکنی تزریق کنند بلکه درد جسم تسکین پیدا کند، حتی اندکی.
نشستهام تزریق کنند، میخوانم« من آن غریبم و بیکس که تا بروز سپید/ستارگان ز برای من اضطراب کنند »،البته بیکس نیستم، اما، خودشیفتگیِ من نیست؟ امیدوارم نباشد. امیدوارم مسکنها کاری کنند.
خستهام از مکرر شدن روزان و شبانی که به بیمارستان ره میبرد و ختم میشود. و خسته از ساعاتی که مسکن درمان است.
همی گذارم هر شب چنان کسی کورا
ز بهر روز به شب وعده عقاب کنند
- ۹۶/۰۶/۰۲