تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

خورشید خانه‎ات را مفروش!

جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۰۷ ب.ظ

چرا باید در تَکْوین بنویسم؟ چرا باید تَکْوین بماند و من در آن بمانم و بنویسم؟

دوستی استدلال کرده بود اگر نخواهی  در تَکْوین بنویسی باید از هر نوشتنی در جایی[سرزمینی] که زندگی میکنی دست بشویی. این جانِ کلامِ آن استدلال بود، و درست بود. امّا خودم این روزها دلیلِ دیگری از جنسِ دیگری میبینم و می‎یابم، دلیلی که میگوید در بدترین شرایط هم باید در "تَکْوین" نوشت. یک روز که تصمیم گرفته بودم "تَکْوین" را کنار بگذارم، "او" گفت: "این کار را نکن، بخاطر من. بگذار باشد و بماند و بنویس". و من ماندم و نوشتم، چون او خواسته بود. چه شیرینی‎ای داشت/دارد ارادۀ/خواستِ "او" و میلِ من به ارادۀ "او". روزی خوب نگاه میکنی و میبینی که، "او"یی هست در زندگی‎ات که ثِقْلِ حضورش چنان و چندان سنگین است که، توگویی تمامِ زندگی‎ات و تمامِ وجودت به سمتِ "او" معطوف شُده، فضا و هندسۀ وجودت-تن و جانت-، خمیده میشود به سمت او. اُتاقی را تصوّر کن که، تمامِ ابعادش به سمتِ نُقطه‎ای نشانه رفته(گویی تابلویی بَس زیبا آن گوشه باشد و اُتاق دارد فریاد میزند "آنجاست" آنجا را نگاه کن!)، انگار  کُلّ اُتاق دارد در آن  نُقطه فرو میرود.  خوب نگاه میکنی و میبینی کسی هست که جِرمِ وجودش "برای تو" بینهایت است-و هر روز و هر لحظه بینهایت‎تر میشود!-، نازُکایِ کَم حجم و کم جِرم و سَبُکِ وجودت دائر بر مدار "او" میچرخد. بَعد شرمنده میشوی از اینکه، مدّتها به علّتی مسخره و مضحک در اینجا که از آنِ اوست، خواستِ اوست، حضور اوست، عطر اوست، رنگِ اوست، و مهربانیهای ناکران ‎پیدایِ اوست، هیچ ننوشته‎ای... افسردگی هم توجیهی نیست، فسردگی هم نباید نامهربانت میکرد...

عجیب نیست که، گاهی چیزی در اعماقِ وجودت وجود دارد، و با "سطحی‎نگری" و "ساده‎لوحی" و "بلاهت" آنرا به مَحاق میفرستی؟ عجیب نیست که، چیزی مضحک، باعث میشود لطیفترین و ژرفترین موجودی[کسی] که میشناسی گُم کُنی؟ و نسبت به آن اینقدر دور افتاده... این دلیلی که یافتم از جنسِ "دلیل‎تراشی" نیست، خوب به آن فکر کرده‎ام، شاهدی است و گُواهی است که، از "سُویدایِ" دل و جانم برمیخیزد، خوب میدانم دوستش دارم.   

حالا انگار خورشیدی در مرکزِ یک اُتاقِ کوچک باشد، خورشیدی بزرگ، خورشیدی ثقیل، خورشیدی حجیم، خورشیدی که گرمترین است، خورشیدی که به رنگِ "انار" است، خورشیدی که "دلشکسته" است حتّی! خورشیدی که هنوز مثل همیشه‎اش بینهایت مهربان است، خورشیدی که، به مهر مینوازد، به لطافت حرف میزند، خورشیدی که نگاه میکند، خورشیدی که، توگویی تمامِ پیکره‎ام مُچاله میشود وقتی مغموم و محزون می‎بینمش/می‎یابمش، در خود فشرده میشوم وقتی می‎بینم دلش را شکانده‎ام و شاید هیچوقت ترمیم نشود و شاید تا همیشه شکسته بماند، خورشیدی که، من هر لحظه انتظارش میکشم، دوست میدارم هر روز بیابمش، مثل دیروزترها که، هر روز می‎یافتمش، و از یافتنش سیر نمیشدم، و امروزها باز می‎بینم که، هر روز دارم چارسویِ عالَم را می‎جویم تا بیابمش-نه اینکه او گُم شُده باشد(که همیشه بوده است)، اینکه من گمش کرده‎ام!-، هست امّا گمش کرده‎ام، هست امّا انگار از دست داده باشمش، هست و هنوز مهربان نیستم، هست و باید بازیابمش، مهربان بشوم،  خورشیدی که تَکرار نمی‎شود، خورشیدی که دِل چکانْد برایِ جوانه زدنم، و عُصارۀ جانش را به کامِ خشکیده‎ام افشرده و می‎فشاند، و خونِ دِلْ خورد برای باز حرف زدنم و لب گشودنم ... ولی چه دیر برای او حرف زدم... اینبار سفر میکنم، هزارتویِ ماز را پشت سر میگذارم، خانه را غُبار میشویم، و با هر چه پیش آید میجنگم، این اطمینان که دوستش میدارم، این اُمید که، به جانْ و از سُویدایِ دل میخواهم کنارش باشم، و اینکه تمام وجودم معطوف به وجودِ گرم و ثقیل و مهربان او شود، ارزان نیافته‎ام، روزی که باز هم خانۀ کوچک جایی باشد از آنِ "او"یی که، خورشیدِ زندگی است. "من آن روز را انتظار می‎کشم"...

  • Travis Travis

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی