تَکوین


دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۵۷ - سوده
    ممنون

لهجه‎یِ شما آکسفوردی است آقا؟!

سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۱۸ ق.ظ

 با کسی سخن میگوید، در گفت‌وگو با آن شخصِ دیگر به کتابی اشاره میکند، نامِ کتاب و نویسنده را به انگلیسی میگوید:

Foundations without Foundationalism: A Case for Second-order Logic (Oxford Logic Guides) Stewart Shapiro.

جوانک هم اینکه نامِ کتابی درباره‌یِ منطق میشنود زنگی در گوشهایش به صدا درمیآید، عِلاوه بر آن،به نظر جوانک: لهجه‌اش بنحو حیرت‌انگیزی غلیظ است. انگار نه انگار ایرانی است و فارسی‌زبان.  جوانک در دل با خود میگوید چه شیوا به فارسی حرف میزند. تا اینکه شیوایی گفتار انگلیسی‌اش را هم میشنود. بعد از اینکه شنید و دوستِ آن آقا رفت، با ترس و لرز و خجلت، پا پیش مینهد، و به آرامی میگوید:

سلام آقا.

سلام.

آقا شما لهجه‌‎یِ آکسفوری دارید؟!

-با اندکی تعجّب که نمیتواند پنهان کند-، بله. ... شما لهجه‌ را تشخیص میدهی؟! ... لهجه‌ها را تشخیص میدهی؟

جوانک ...با حالتی از اضطراب.... کمی آقا.

چطور یاد گرفتی؟.

من... دوستی دارم، او به لهجه‎یِ کیمبریجی انگلیسی حرف میزند، ولی شنیده‌ام آکسفوری هم حرف بزند. دوستم به من یاد داده تلفظ و لهجه‌ها را آقا. توانایی عجیبی دارد در زبان.

آقا: و تو هم به زبان علاقه داری؟

جوانک: بله آقا.

چه خوشحالم به دیدن تو.

جوانک دلشاد میشود.

جوانک اوّل بار بود که او را میدید، 17 ساله بود. در یک کتابفروشی. آن وقتها نمیدانست این دیدارها زندگی او را تا به کجا تغییر میدهد. گفت‌وگو به درازا میکشد، جوانک پیرمرد را بازمیشناسد، میداند که ترجمه‌ها و نوشته‌هایش را به کرّات خوانده، میداند این همانی است که به کارهایش مهرمیورزد، و سودای دیدنش را در سر میپزیده، میداند این همان دانشومندِ هشیوارِ زاویه‌نشین است. چه بال و پری در میآورد، چه شوقی در دلش جوانه میزند، چه لبخندِ عظیمی ازین دیدار و آشنایی و همسخنی در دل مینشیند.

دقائقی بعدتر که جوانک پیرمردِ دوست‌داشتنی و گوشه‌نشین را دیگر بازشناخته، رو به او میگوید، با چشمانی سرشار از اشک شوق:
- آقا من خیلی شما را دوست دارم!

پیرمرد لبخندی به مهر میزند.

در چشمانِ آن پیرمرد برقی بود/هست از نبوغ. نبوغی شگفت. لحن‌اش امّا چه مهربان، صدایش چه گرم. پیرمرد این روزها چه بیمار، چه تنها؛ چه، قدرنادیده، چه ارج‌نادیده،  فسرده شده است، حتّا اندکی نومید و دلسرد. امّا جوانک هنوز هم که او را میبیند، چشمان‌اش میدرخشد، دلش گرم میشود، از شوق اشک شادی در چشمان‌اش جمع میشود و همزمان، با دیدن تنهایی و قدرنادیدن و طردشدنهای‌اش، اشکی از غم و اندوه هم در چشمان‌اش مینشیند.  

  • Travis Travis

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی