شمارش معکوس
اینقدر ای کاش و آرزو دارد که انگار هرگز به دنیا نیامده... هرگز...
- ۰ نظر
- ۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۲:۲۹
اینقدر ای کاش و آرزو دارد که انگار هرگز به دنیا نیامده... هرگز...
ای کاش مثل نمایشنامه های یونان باستان، ناگهان وقتی زیر فشار نگبت و بدبختی داری له می شوی، و این له شدن به معنای یک بار مردن نیست، بلکه مدام و هر روز و هر دم می میری و مردنت تمامی ندارد "Deus ex machina" یا همان "خدا از ماشین" پیدا می شد و نجات می داد و همه بدبختی ها را رفع می کرد... همه ی بدبختی ها را ... ای کاش ...
به قولِ یک وبلاگنویس: «در تهران و اصفهان و یزد و شیراز و تبریز، در لسانجلس و نیویورک و پاریس و کوالالامپور و سیدنی، ونکوور و لندن و پراگ و دهلی، میشود یک شب رستوران نرفت. »
حساب شمارهی ۹۹۹۹۹ بانک ملت(قابل پرداخت در شعب بانک ملت سراسر کشور و خودپردازها) و حساب ارزی ۷۰۲۰۷۰ بانک ملی (قابل پرداخت در شعب بانک ملی سراسر کشور) به نیازمندان و حادثهدیدگان کمک کنند.
به گزارش ایسنا، شهروندان می توانند برای کمک به هموطنان زلزله زده غرب کشور مبالغ خود را به شماره حساب 99999 به نام هلال احمر نزد بانکهای ملی، ملت، صادرات، رفاه، مسکن، دی، تجارت، سپه،پارسیان، شهر، آینده و رسالت و شماره حساب 702070(ارزی دلار) 800300 (ارزی یورو) بانک ملی و 1404440(ارزی دلار) بانک ملت واریز کنند.
همچنین کدهای #112*3*741* و #724* برای پرداخت آسان موبایلی و شماره کارت 6104337770064606 برای دریافت و ارسال کمک های نقدی به زلزلهزدگان در دسترس شهروندان خواهد بود.
هموطنان عزیز جهت اهدا کمک های غیرنقدی خود می توانند به آدرس تهران میدان انقلاب خیابان کارگر جنوبی کوچه شهید مهدیزاده جمعیت هلال احمر شهرتهران مراجعه و یا با شماره تلفن: 66923040 تماس حاصل نمایند.
در اطلاعیه هلال احمر آمده است: تمرکز اصلی جمعیت هلال احمر در جمع آوری کمک های نقدی است تا بتوان براساس نیازهای مردم آسیب دیده اقلام مورد نیاز را تهیه و ارسال کرد. همچنین مردم شریف ایران به منظور حفظ کرامت انسانی از جمع آوری هر گونه مواد فاسد شدنی اجتناب کنند.
دارم سعی میکنم برایِ "تَمَدُدِ أَعصاب" هم اگر شُده، و کمی خویشتنداری، و اندکی صبوری، و زیرِ بارِ غم و غُصه کمر خَمْ نکردن(بَلکه نشکستن)، و ... و ... ، بعد از مدّتها با "فاصلهگذاری" و حِفْظِ علائمِ سجاوندی و نگارشی و رسمالخطّ و فونت و غیرهای که، خوش میدارم، چند خطّ بنویسم؛ هرچند مُهمل!
چه میگویید اگر محَبْوبْ("محَبْوبْ" در اینجا صِفَتْ است و نه إِسم!) را زیر آوار پیدا کُنی و به سرطانِ ریه مُبْتلاء باشی؟! و سرطان همان شَبْ تو را از پا بیندازد.- یا، چه میگویید اگر مَحْبوبْ را رویِ تَخْتِ بیمارِستانْ ببینی، چشمی از دست داده(همین امشب)، و مُنْتَظَر برای از دست دادنِ چشمِ دیگرشْ، و نیز بدانی سَرَطانْ--دیر یا زود--، مَغْزَشْ را مُنْهَدِمْ میکند: با درد و رنجی که لاأَقَلّ وَصْفَاش برایِ من یکی، مُمکن نیست. چه می گویید اگر، به سرطانِ خونِ بدریختی مُبْتلاء باشی، و هر روز مُنْتَظَر برای اتّفاقِ بدِ تازهای(با آن قلبِ درب و داغان و آن دردهای استخوان که تنهایی شب میآید سراغت تا دمار از روزگارت درآورد[یا برآورد؟!]) و دوستانِ ناخوشأَحوالت، بیش از هزار کیلومتر، از تو دورتر اُفتاده باشند...رنجور، محنتزده، و مغموم ... ، و إِحساسِ تلخی داشته باشی از ناتوانی... و ناتوانی... و ناتوانی... . چه میگویی اگر با تمام این أوصاف رفیق یگانهات در غم و درد و رنج پیچیده باشد و تو نتوانی کاریش کنی، و حتّی دیدار و ماندن و... و ... نیز، به زور و زحمت و سلام و صلوات و ...، میسر شود. چه میگویی وقتی شبها، طولشان و عرضشان بینهایت میشود؟ وقتی که در آن اُتاقِ عجیبؤغریب تنها و تکیده و مغموم و رنجور و محزون و دردزده و محنتزده و انگاری بیکس گوشهای افتاده باشی و نشسته باشی به نوشتنِ این مهملات که کاری نمیکنند و نوشتهای که نتوانستی صدر و ذیلاش را چنان بنویسی که میخواستی.
بعد از مدّتهای مدید، دارم این را میخوانم:
بر برگِ گُل به خونِ شقایقْ نوشتهاند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت.
گفتند منتظر خبرهای بدتر باشید.
بعد از قریب به بیست روز که به تخت میخ شده بوده است، در آستانه ی مرگ شاید، و در غربت محبوس، و از نزدیکترین و صمیم ترین کس اش بیش از هزار کیلومتر دور، برگشته است. مدّتی است به ضرورتِ بیماریهایی که آمدند سراغش شیمیدرمانی متوقف شده است. چند روزی است موها نُک زده اند، رنگِ بعد از شیمیدرمانی که بماند؛ چقدر سفید شده اند، و زیر چشمت چروکهای بیشتر و پوستت هم... ، اینها را دوستی می گوید. شب قبل خوشحال بود، می آید همان عزیزترین کس را ببیند و مادر جان اش را، اواخر شب درد هجوم آورد، و غم شبیخون زد با افسردگی اش. آخر شب همان عزیز خبر داد که دلتنگ است و مغموم، و این بازگشته هم، مچاله شد. آخر شب خبر رسید پریسا خوب نیست(و همین دیروز خوب بود). حالا اگر هم دردی که در تار و پودش می پیچد و گاه دیوانه اش می کند را نادیده بگیرد-اگر بتواند اصلاً-، چطور این همه غم را تاب بیاورد ...
هَذَا یَوْمٌ عَصِیبٌ...
و "لوقا" را یادم میآید: 6:4
.....
و یادم هست حسین منزوی در غزلی گفته:
یأس و تنهاییِ من، مانند لوط و دخترانش..
پاییز را بسیار دوست دارم- نه صرفاً بخاطرِ تنوّع شگفتانگیزِ رنگهایش-، و از میانِ ماههایِ این فَصلْ آبان ْ از برای منْ ماهِ محبوبی است( "محبوبی" اینجا صفتِ توصیفی است نه اضافی!)، دقیقتر: محبوبترین.
دوست داشتم هفت شاخه باشد، زرد و نارنجی، بیهیچ آرایشِ اضافی و با شاخههای بلند و با آن نوعْ زرد و نارنجیای که بسیار خوش میدارم. همه چیز را دقیق انتخاب کرده بودم. امّا نشد که بشود.
حالا دوست میدارم امروزش کمی آرامتر بگذرد(بوده باشد)، حتّی اگر شادیاش اندکی بیش نشود، و این خودْ شادیِ کمی نیست که روزیْ اندکی حتّی آرامتر باشد.
زیبایی این روزهایی که من نمیبینم، و رنگارنگی پاییزی که او محروم است، البته غمانگیز است، امّا چیزهایی هست که کمی دلِ اندوهْزده را حتّی گاهی گرم میکند: همین که هستْ و بودنش نه چیزی عادی شده و فرض انگاشته، شده بوده باشد، مطلقاً نه! هر بار و هر روز احساس میکنی وجودشْ چه موهبتِ بزرگی است؛ و میدانی که چقدر ستایشاش میکنی بخاطر این دوام و استحکامش، بخاطر مهربانی همیشهاش و نیز تمامِ حضورشْ و حضورِ تمامش در این روزهای سخت برای من و خودش، و نیز ایستادن با همهی محدودیتها مقابلِ بادهای ناموافِقْ؛ و احساس میکنی در توان او هست که این حتمیّتِ ایّام متلاطم و و سالهای طوفانی را تغییر دهد، و آرزو میکنی باشی و بمانی و ببینی آن روز را، و احساسی از سویدای دلت میگوید میشود...
خیلی دوست میداشتم میشد یک چنارِ پاییزی هدیه بدهم به او، امّا انگار بخواهم معجزه کنم، نتوانستم. آبان اینقدر محبوب هست که، در خمریهای از استاد رودکی هم ذکرش رفته است: "از سرِ اردیبهشتْ تا بُنِ آبانْ".
نه چون پیرتر و رنجورتر شدهای، بلکه بخاطر نَفْسِ بودنت و توانت برای تغییر این حتمیّت و ناخوشیها: بیستوهشت سالگیات مبارک!
یک وقتی احساس میکنی که چقدر دوست داری الان «او» همین الان اینجا میبود و فقط میشد دیدش یا حتی حرفی زد یا شنیدش. و میدانی امکانش نیست... .
حالا بعد از اینهمه روز که بایستی به تخت میخ شده باشی و درد مثل پیچکی از خار و آتش تار و پود را رشته رشته کند و غربت اینجا و تنهایی این روزها و احساس بیپناهی و بیکسی از اینکه نیست چون نمیشود باشد و تو هم توانی نداری دیگر انگار.... احساس اینکه هر روز مردی و هر روز بارها مردی و هر روز به کرات مردی... و مردنت تمام نشد...
اما یک جایی هست میفهمی چیزی نمانده ازت جز سکوتی کشدار و ممتد...