چند بار میمیرم...!؟
سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۱۱ ق.ظ
یک وقتی احساس میکنی که چقدر دوست داری الان «او» همین الان اینجا میبود و فقط میشد دیدش یا حتی حرفی زد یا شنیدش. و میدانی امکانش نیست... .
حالا بعد از اینهمه روز که بایستی به تخت میخ شده باشی و درد مثل پیچکی از خار و آتش تار و پود را رشته رشته کند و غربت اینجا و تنهایی این روزها و احساس بیپناهی و بیکسی از اینکه نیست چون نمیشود باشد و تو هم توانی نداری دیگر انگار.... احساس اینکه هر روز مردی و هر روز بارها مردی و هر روز به کرات مردی... و مردنت تمام نشد...
اما یک جایی هست میفهمی چیزی نمانده ازت جز سکوتی کشدار و ممتد...
- ۹۶/۰۸/۱۶