هفده-هشت: مادرِ مِی را بِکرد باید قربان
پاییز را بسیار دوست دارم- نه صرفاً بخاطرِ تنوّع شگفتانگیزِ رنگهایش-، و از میانِ ماههایِ این فَصلْ آبان ْ از برای منْ ماهِ محبوبی است( "محبوبی" اینجا صفتِ توصیفی است نه اضافی!)، دقیقتر: محبوبترین.
دوست داشتم هفت شاخه باشد، زرد و نارنجی، بیهیچ آرایشِ اضافی و با شاخههای بلند و با آن نوعْ زرد و نارنجیای که بسیار خوش میدارم. همه چیز را دقیق انتخاب کرده بودم. امّا نشد که بشود.
حالا دوست میدارم امروزش کمی آرامتر بگذرد(بوده باشد)، حتّی اگر شادیاش اندکی بیش نشود، و این خودْ شادیِ کمی نیست که روزیْ اندکی حتّی آرامتر باشد.
زیبایی این روزهایی که من نمیبینم، و رنگارنگی پاییزی که او محروم است، البته غمانگیز است، امّا چیزهایی هست که کمی دلِ اندوهْزده را حتّی گاهی گرم میکند: همین که هستْ و بودنش نه چیزی عادی شده و فرض انگاشته، شده بوده باشد، مطلقاً نه! هر بار و هر روز احساس میکنی وجودشْ چه موهبتِ بزرگی است؛ و میدانی که چقدر ستایشاش میکنی بخاطر این دوام و استحکامش، بخاطر مهربانی همیشهاش و نیز تمامِ حضورشْ و حضورِ تمامش در این روزهای سخت برای من و خودش، و نیز ایستادن با همهی محدودیتها مقابلِ بادهای ناموافِقْ؛ و احساس میکنی در توان او هست که این حتمیّتِ ایّام متلاطم و و سالهای طوفانی را تغییر دهد، و آرزو میکنی باشی و بمانی و ببینی آن روز را، و احساسی از سویدای دلت میگوید میشود...
خیلی دوست میداشتم میشد یک چنارِ پاییزی هدیه بدهم به او، امّا انگار بخواهم معجزه کنم، نتوانستم. آبان اینقدر محبوب هست که، در خمریهای از استاد رودکی هم ذکرش رفته است: "از سرِ اردیبهشتْ تا بُنِ آبانْ".
نه چون پیرتر و رنجورتر شدهای، بلکه بخاطر نَفْسِ بودنت و توانت برای تغییر این حتمیّت و ناخوشیها: بیستوهشت سالگیات مبارک!
- ۹۶/۰۸/۱۷