ژوان: در لحظه های سنگ اندوه هم نمی روید ...
چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۵۹ ق.ظ
تازه رمان را تمام کرده بود و شگفت زده بود از زیبایی اش. یک روز پاییزی بعد از تمام کردن رمان به من گفت خودشان چه می گویند؟ گفتم: «et qu’il fit nuit sur la Terre» و این را خیلی دوست می داشت: "و زمین در تاریکی فرو رفته بود"[و جملاتی که دوست می داشت انگار وصف زندگی مان بود...]. چقدر جوان و زیبا، چقدر مهربان، چقدر باهوش، دقیق و ظریف و چقدر دلنشین. چقدر دوستش می داشتم. همان اولین روزهای برج سرطان کافی بود تا دوست عزیز من شود... .
سرطان ریه که آخر می کشد، چند ماه آن طرف تر یا این طرف تر، خیلی مهلت نمی دهد، ویرانه ها هم چند فرسخ آن سو تر جان می گیرد تا بروی وسط ویرانه ها و جسم بی جان پاره ی تنت را پیدا کنی؟ تا سرطان زودتر دخلت را بیاورد ...؟ تا خودت ببینی آوار و سرطان جان می گیرد تا ذره ذره له شوی تا ذره ذره "او" هم غصه دار تر شود غصه خفه اش کند، غم خفه ات کند...تا ذره ذره جانت را بگیرد؟
می خواهی تُف کنی به هستی...
- ۹۶/۰۸/۲۴