ویران شدن در یک شب
بعد از قریب به بیست روز که به تخت میخ شده بوده است، در آستانه ی مرگ شاید، و در غربت محبوس، و از نزدیکترین و صمیم ترین کس اش بیش از هزار کیلومتر دور، برگشته است. مدّتی است به ضرورتِ بیماریهایی که آمدند سراغش شیمیدرمانی متوقف شده است. چند روزی است موها نُک زده اند، رنگِ بعد از شیمیدرمانی که بماند؛ چقدر سفید شده اند، و زیر چشمت چروکهای بیشتر و پوستت هم... ، اینها را دوستی می گوید. شب قبل خوشحال بود، می آید همان عزیزترین کس را ببیند و مادر جان اش را، اواخر شب درد هجوم آورد، و غم شبیخون زد با افسردگی اش. آخر شب همان عزیز خبر داد که دلتنگ است و مغموم، و این بازگشته هم، مچاله شد. آخر شب خبر رسید پریسا خوب نیست(و همین دیروز خوب بود). حالا اگر هم دردی که در تار و پودش می پیچد و گاه دیوانه اش می کند را نادیده بگیرد-اگر بتواند اصلاً-، چطور این همه غم را تاب بیاورد ...
- ۹۶/۰۸/۲۲