مُهملات: عصبی، پریشان، تنها، غمگین
دارم سعی میکنم برایِ "تَمَدُدِ أَعصاب" هم اگر شُده، و کمی خویشتنداری، و اندکی صبوری، و زیرِ بارِ غم و غُصه کمر خَمْ نکردن(بَلکه نشکستن)، و ... و ... ، بعد از مدّتها با "فاصلهگذاری" و حِفْظِ علائمِ سجاوندی و نگارشی و رسمالخطّ و فونت و غیرهای که، خوش میدارم، چند خطّ بنویسم؛ هرچند مُهمل!
چه میگویید اگر محَبْوبْ("محَبْوبْ" در اینجا صِفَتْ است و نه إِسم!) را زیر آوار پیدا کُنی و به سرطانِ ریه مُبْتلاء باشی؟! و سرطان همان شَبْ تو را از پا بیندازد.- یا، چه میگویید اگر مَحْبوبْ را رویِ تَخْتِ بیمارِستانْ ببینی، چشمی از دست داده(همین امشب)، و مُنْتَظَر برای از دست دادنِ چشمِ دیگرشْ، و نیز بدانی سَرَطانْ--دیر یا زود--، مَغْزَشْ را مُنْهَدِمْ میکند: با درد و رنجی که لاأَقَلّ وَصْفَاش برایِ من یکی، مُمکن نیست. چه می گویید اگر، به سرطانِ خونِ بدریختی مُبْتلاء باشی، و هر روز مُنْتَظَر برای اتّفاقِ بدِ تازهای(با آن قلبِ درب و داغان و آن دردهای استخوان که تنهایی شب میآید سراغت تا دمار از روزگارت درآورد[یا برآورد؟!]) و دوستانِ ناخوشأَحوالت، بیش از هزار کیلومتر، از تو دورتر اُفتاده باشند...رنجور، محنتزده، و مغموم ... ، و إِحساسِ تلخی داشته باشی از ناتوانی... و ناتوانی... و ناتوانی... . چه میگویی اگر با تمام این أوصاف رفیق یگانهات در غم و درد و رنج پیچیده باشد و تو نتوانی کاریش کنی، و حتّی دیدار و ماندن و... و ... نیز، به زور و زحمت و سلام و صلوات و ...، میسر شود. چه میگویی وقتی شبها، طولشان و عرضشان بینهایت میشود؟ وقتی که در آن اُتاقِ عجیبؤغریب تنها و تکیده و مغموم و رنجور و محزون و دردزده و محنتزده و انگاری بیکس گوشهای افتاده باشی و نشسته باشی به نوشتنِ این مهملات که کاری نمیکنند و نوشتهای که نتوانستی صدر و ذیلاش را چنان بنویسی که میخواستی.
بعد از مدّتهای مدید، دارم این را میخوانم:
بر برگِ گُل به خونِ شقایقْ نوشتهاند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت.
گفتند منتظر خبرهای بدتر باشید.
- ۹۶/۰۸/۲۵